جامه دان خرد، نوعی از شیشه که در آن ذرور نگاه دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نای گلو. خشک نای. ج، حناجر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجود شود
جامه دان خرد، نوعی از شیشه که در آن ذرور نگاه دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نای گلو. خشک نای. ج، حناجر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجود شود
موضعی است به بلاد بنی سعد بن زید بن مناه بن تمیم، پس عمان. فرزدق گوید: لوکنت تدری ما برمل مقید بقری عمان الی ذوات حجور. اگر بفتح خوانده شود ممکن است از فعول بمعنی فاعل باشد و اگر بضم خوانده شود جمع حجر است. (معجم البلدان)
موضعی است به بلاد بنی سعد بن زید بن مناه بن تمیم، پس عمان. فرزدق گوید: لوکنت تدری ما برمل مقید بقری عمان الی ذوات حجور. اگر بفتح خوانده شود ممکن است از فعول بمعنی فاعل باشد و اگر بضم خوانده شود جمع حجر است. (معجم البلدان)
دوایی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) ، حلق و گلو. (غیاث). حلقوم. (ناظم الاطباء) (غیاث از منتخب). نای گلو. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، حناجر: دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد بگذاردحنجر بدم خنجر پیکار. منوچهری. زمین محراب داوود است از بس سبزه پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها. منوچهری. اول برفق دانه فشانند پیش مرغ چون صید شد بقهر ببرند حنجرش. خاقانی. رجوع به حنجره شود، آوازی که از حلق برآید. (ناظم الاطباء)
دوایی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) ، حلق و گلو. (غیاث). حلقوم. (ناظم الاطباء) (غیاث از منتخب). نای گلو. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، حناجر: دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد بگذاردحنجر بدم خنجر پیکار. منوچهری. زمین محراب داوود است از بس سبزه پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها. منوچهری. اول برفق دانه فشانند پیش مرغ چون صید شد بقهر ببرند حنجرش. خاقانی. رجوع به حنجره شود، آوازی که از حلق برآید. (ناظم الاطباء)
در انجمن آرای ناصری آمده: گنجوربن اسفندیار نام یکی از پادشاهان عجم بوده که کتاب جاودان خرد که از هوشنگ شاه پیشدادی است از پارسی قدیم به پارسی متداوله ترجمه کرده و حسن بن سهل وزیر مأمون عباسی آن را به زبان عرب نقل نموده و ابوعلی مسکویه به الحاق حکمتهای هند و روم و عرب آن را انجام داده و هنوز در میان مردم متداول و معروف و در نهایت نفاست میباشد! ابوعلی مسکویه (به نقل حواشی ترجمه تاریخ ادبیات اته صص 260- 261) نام این شخص را گنجور (؟) وزیر ملک ایرانشهر (؟) نوشته است، ولی هویت این شخص معلوم نیست. برای اطلاع از کتاب جاودان خرد و مؤلف آن رجوع به حواشی ترجمه تاریخ ادبیات اته صص 260 -265 و لغت نامه ذیل جاودان خرد و جاویدان خرد شود
در انجمن آرای ناصری آمده: گنجوربن اسفندیار نام یکی از پادشاهان عجم بوده که کتاب جاودان خرد که از هوشنگ شاه پیشدادی است از پارسی قدیم به پارسی متداوله ترجمه کرده و حسن بن سهل وزیر مأمون عباسی آن را به زبان عرب نقل نموده و ابوعلی مسکویه به الحاق حکمتهای هند و روم و عرب آن را انجام داده و هنوز در میان مردم متداول و معروف و در نهایت نفاست میباشد! ابوعلی مسکویه (به نقل حواشی ترجمه تاریخ ادبیات اته صص 260- 261) نام این شخص را گنجور (؟) وزیر ملک ایرانشهر (؟) نوشته است، ولی هویت این شخص معلوم نیست. برای اطلاع از کتاب جاودان خرد و مؤلف آن رجوع به حواشی ترجمه تاریخ ادبیات اته صص 260 -265 و لغت نامه ذیل جاودان خرد و جاویدان خرد شود
مرکّب از: گنج + ور ur = ور، پسوند اتصاف و دارندگی، پهلوی گنجبر جزء دوم از مصدر بر (بردن) است، یعنی برنده وحامل گنج. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، خزانه دار. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی)، خزینه دار. (اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج 2 ص 297)، خزانچی. بندار. (مجموعۀ مترادفات ص 303)، حافظ گنج. خازن. انباردار. بایگان. بادگان. خاصگی: ز دستور گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید. فردوسی. به گنجور فرمود شاه جهان که زر آورد در میان مهان. فردوسی. همه کداخدیند مزدور کیست همه گنج دارند گنجور کیست ؟ فردوسی. ز گنجور خود جامۀ نو بجست به آب اندر آمد سر و تن بشست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور توست زمین گنج و خورشید گنجور توست. اسدی. کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه وز سبکساری بازیچۀ باد آمد خس. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 255)، ز آمدن شاه اختران به حمل گشت هر شجری چون گشاده گنجی گنجور. سوزنی. به خدمت پیش تخت شاه شاپور چو پیش گنج بادآورد گنجور. نظامی. کلید و نسخه پیش آوردگنجور زمین از بار گوهر گشت رنجور. نظامی. ای جاهل علم اگر بکوشی گنجور شوی ز علم گنجور. ناصرخسرو. پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار. سعدی. ، حافظ. نگاهبان: گنجور هنرهای خویش گردی گر باشد مالت وگر نباشد. ناصرخسرو. جز که ما را نیست معلوم آنکه فرزندان تو خازن علمند و گنجور قرانند ای رسول. ناصرخسرو. ، مرد متمول. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، خزانه. ذخیره. مخزن. بیت المال. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: گنج + ور ur = ور، پسوند اتصاف و دارندگی، پهلوی گنجبر جزء دوم از مصدر بر (بردن) است، یعنی برنده وحامل گنج. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، خزانه دار. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی)، خزینه دار. (اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج 2 ص 297)، خزانچی. بندار. (مجموعۀ مترادفات ص 303)، حافظ گنج. خازن. انباردار. بایگان. بادگان. خاصگی: ز دستور گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید. فردوسی. به گنجور فرمود شاه جهان که زر آورد در میان مهان. فردوسی. همه کداخدیند مزدور کیست همه گنج دارند گنجور کیست ؟ فردوسی. ز گنجور خود جامۀ نو بجست به آب اندر آمد سر و تن بشست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور توست زمین گنج و خورشید گنجور توست. اسدی. کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه وز سبکساری بازیچۀ باد آمد خس. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 255)، ز آمدن شاه اختران به حمل گشت هر شجری چون گشاده گنجی گنجور. سوزنی. به خدمت پیش تخت شاه شاپور چو پیش گنج بادآورد گنجور. نظامی. کلید و نسخه پیش آوردگنجور زمین از بار گوهر گشت رنجور. نظامی. ای جاهل علم اگر بکوشی گنجور شوی ز علم گنجور. ناصرخسرو. پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار. سعدی. ، حافظ. نگاهبان: گنجور هنرهای خویش گردی گر باشد مالت وگر نباشد. ناصرخسرو. جز که ما را نیست معلوم آنکه فرزندان تو خازن علمند و گنجور قرانند ای رسول. ناصرخسرو. ، مرد متمول. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، خزانه. ذخیره. مخزن. بیت المال. (ناظم الاطباء)
بیمار. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دردمند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ص 5 ب). خداوندرنج. (ناظم الاطباء). مریض. ناخوش. مبتلای رنج. صاحب غیاث اللغات آرد: در اصل رنج ور بود بجهت تخفیف ماقبل واو را ضمه داده واو را ساکن کرده اند: سراسر ز دیدار من دور باد بدی را تن دیو رنجور باد. فردوسی. ز دیدار او چشم بد دور باد تن بدسگالانش رنجور باد. فردوسی. ز درد و غم و رنج دل دور بود بدی را تن دیو رنجور بود. فردوسی. یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی رنج یک کافر شادان و دگر کافر غمخوار. ناصرخسرو. خبر به اطراف رسید که هرکه بدان صومعه می رود زیارت می کند اگر رنجور است صحت می یابد. (قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 211). نبایست دادن به رنجور قند که داروی تلخش بود سودمند. (بوستان). چه داند خوابناک مست و مخمور که شب را چون بروز آورد رنجور. سعدی. رنجوری را گفتند دلت چه می خواهد؟ گفت آنکه دلم چیز نخواهد. (گلستان). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. (گلستان). - رنجوروار، مانند رنجور. مثل و شبیه رنجور: مگو تندرست است رنجوردار که می پیچد از غصه رنجوروار. (بوستان). ، مغموم. ملول. غمگین. حزین. دلگیر. (ناظم الاطباء). اندوهگین. غمین. اندوهناک: پنجم آنکه کسی معروف به ود بنامی که آن نام عیب بود چون اعمش و اعرج و غیر آن که چون معروف شده باشد از آن رنجور نشوند. (کیمیای سعادت). اگر قوت این از گوسپندی بود و گوسپند بمیرد رنجور شود و لکن خشمگین نشود. (کیمیای سعادت). باﷲ که نه رنجورم و نه غمگین بس خرم و نیک و شادمانم. مسعودسعد. هر زمان گفتی ای خدای غفور هستم اندر عنا و غم رنجور. سنائی. ... و نیکمردان رنجور و مستذل وشریران فارغ و محترم. (کلیله و دمنه). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. (کلیله و دمنه) ، آزرده. متأذی: گفت ای پسرهای مهلائیل روان مهلائیل از شما رنجور است. (قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 30). آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد. (کلیله و دمنه). رنج مبر که به گفتار تو بازنایستند و تو رنجور گردی. (کلیله و دمنه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه)
بیمار. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دردمند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ص 5 ب). خداوندرنج. (ناظم الاطباء). مریض. ناخوش. مبتلای رنج. صاحب غیاث اللغات آرد: در اصل رنج وَر بود بجهت تخفیف ماقبل واو را ضمه داده واو را ساکن کرده اند: سراسر ز دیدار من دور باد بدی را تن دیو رنجور باد. فردوسی. ز دیدار او چشم بد دور باد تن بدسگالانش رنجور باد. فردوسی. ز درد و غم و رنج دل دور بود بدی را تن دیو رنجور بود. فردوسی. یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی رنج یک کافر شادان و دگر کافر غمخوار. ناصرخسرو. خبر به اطراف رسید که هرکه بدان صومعه می رود زیارت می کند اگر رنجور است صحت می یابد. (قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 211). نبایست دادن به رنجور قند که داروی تلخش بود سودمند. (بوستان). چه داند خوابناک مست و مخمور که شب را چون بروز آورد رنجور. سعدی. رنجوری را گفتند دلت چه می خواهد؟ گفت آنکه دلم چیز نخواهد. (گلستان). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. (گلستان). - رنجوروار، مانند رنجور. مثل و شبیه رنجور: مگو تندرست است رنجوردار که می پیچد از غصه رنجوروار. (بوستان). ، مغموم. ملول. غمگین. حزین. دلگیر. (ناظم الاطباء). اندوهگین. غمین. اندوهناک: پنجم آنکه کسی معروف به ود بنامی که آن نام عیب بود چون اعمش و اعرج و غیر آن که چون معروف شده باشد از آن رنجور نشوند. (کیمیای سعادت). اگر قوت این از گوسپندی بود و گوسپند بمیرد رنجور شود و لکن خشمگین نشود. (کیمیای سعادت). باﷲ که نه رنجورم و نه غمگین بس خرم و نیک و شادمانم. مسعودسعد. هر زمان گفتی ای خدای غفور هستم اندر عنا و غم رنجور. سنائی. ... و نیکمردان رنجور و مستذل وشریران فارغ و محترم. (کلیله و دمنه). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. (کلیله و دمنه) ، آزرده. متأذی: گفت ای پسرهای مهلائیل روان مهلائیل از شما رنجور است. (قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 30). آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد. (کلیله و دمنه). رنج مبر که به گفتار تو بازنایستند و تو رنجور گردی. (کلیله و دمنه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه)
دهی از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد در 12 هزارگزی جنوب باختری بروجرد و 2 هزارگزی خاور شوسۀ بروجرد در جلگه، گرمسیر با 354 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنوات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن شوسه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد در 12 هزارگزی جنوب باختری بروجرد و 2 هزارگزی خاور شوسۀ بروجرد در جلگه، گرمسیر با 354 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنوات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن شوسه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
ابن اسلم بن علیان بن زید بن حاشدبن حشم بن خیوان بن نوف بن همدان. شهر حجور در یمن بنام او میباشد. (معجم البلدان). جد قبیله ای از همدان و قحطان است. (زرکلی ص 214 از نهایه الارب ص 191 و 192)
ابن اسلم بن علیان بن زید بن حاشدبن حشم بن خیوان بن نوف بن همدان. شهر حجور در یمن بنام او میباشد. (معجم البلدان). جد قبیله ای از همدان و قحطان است. (زرکلی ص 214 از نهایه الارب ص 191 و 192)
حنجره. (اقرب الموارد). نای گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قاروره ای است دراز که در آن ذرور نگاه دارند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، آوندی است مانند ثلۀ خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). آوندی مانند ثلۀ خزف. (ناظم الاطباء)
حنجره. (اقرب الموارد). نای گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قاروره ای است دراز که در آن ذرور نگاه دارند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، آوندی است مانند ثلۀ خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). آوندی مانند ثلۀ خزف. (ناظم الاطباء)