جدول جو
جدول جو

معنی حنجری - جستجوی لغت در جدول جو

حنجری
(حَ جَ)
منسوب به حنجره. (ناظم الاطباء). رجوع به حنجره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حنجره
تصویر حنجره
عضوی غضروفی که در وسط گردن قرار دارد و حاوی تارهای صوتی است، نای گلو
فرهنگ فارسی عمید
(خَ جَ)
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش بردسکن شهرستان کاشمر. با 290تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انجیر و انار و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
اندلسی. عبدالله بن محمد بن علی بن عبیدالله بن سعید بن محمد بن ذی النون حجری منسوب به حجر ذی رعین است. اصل او از طلیطله و خاندانش از امراء آن سامان بودند، و سپس از آن جا به حصن ’قنجایر’ که در سی میلی مریه است آمدند. ابن الابار در ’تکمله’ آرد: در 505 در قنجایر متولد شد و در ماه صفر 591 هجری قمری در سبته درگذشت. صاحب خطی نیکو بود و سندی عالی در روایت داشت و علما از اکناف برای استماع حدیث اومی آمدند. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 صص 35-36 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سمعانی گوید این نسبت است به سه قبیله که اسم هر یک حجر است. احدها حجر حمیر... و دیگری حجر رعین... و سومین آنها حجرالازد، و نسبت بحجر رعین گاهی حجری وگاهی حجری الرعینی است. رجوع به حجر ذی رعین شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
زین القضاه احمد بن محمدالحجری او راست: ’المنبهات علی الاستعداد لیوم المیعاد للنصح والوداد’ با ترجمه بزبان اردو چاپ دهلی در سال 1282، و در چاپ استانبول این کتاب را به ابن حجر العسقلانی نسبت داده اند. مؤلف کشف الظنون گوید: ’منبهات علی الاستعداد لیوم المیعاد للنصح والوداد’ مختصری است از زین احمد بن محمد الحجری در احادیث و نصائح یکان یکان و دوگان دوگان و سه سه تا ده ده. و در دارالکتب مصر نسخه ای از این کتاب دیده میشود که نام مؤلف احمد بن محمد بن علی حجری در آن یاد شده. رجوع به کشف الظنون و معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
منسوب به حجر. سنگی. از سنگ. سنگین. سمعانی گوید نسبت است بحجر یعنی حجاره و مشهور به آن جماعتی از اهل قوشح (شاید فوشنج) میباشند.
- عظم حجری، دو استخوان است بر دو سوی سر که سوراخ گوش در وی است و چون سخت تر از استخوانهای پیش و پس سر است آنرا حجری گویند. و از سوی راست و چپ دو پارۀ دیگر است (از استخوان) و سوراخ گوش اندر وی است و این هردو سخت تر از پاره های دیگر است، بدین سبب هر دو راعظمان حجریتان گویند. و در هر یک از سوی بالا درز قشری است و اندر زیر درزی است که از کنارۀ درز لامی بیاید و بکنارۀ درز اکلیلی پیوندد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ج 1 ص 120).
- عصر حجری، دوره ای از زندگانی نوع آدمی که در آن دوره سلاح از سنگهای تیزکرده داشتند. دورۀ سنگی
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سمعانی گوید این نسبت بحجر است و حجر اسم موضعی است بیمن
لغت نامه دهخدا
(حُ جَ)
نسبت به حجریه، دسته ای از قراولان دربار عباسی. رجوع به اخبارالراضی (اوراق صولی ص 82) و نیز رجوع به حجریه شود
سمعانی گوید: بگمان من این صورت نسبت است به حجر جمع حجره به معنی خانه خرد
لغت نامه دهخدا
(حُ ری ی / حِ)
حق، حرمت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
دوایی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) ، حلق و گلو. (غیاث). حلقوم. (ناظم الاطباء) (غیاث از منتخب). نای گلو. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، حناجر:
دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد
بگذاردحنجر بدم خنجر پیکار.
منوچهری.
زمین محراب داوود است از بس سبزه پنداری
گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها.
منوچهری.
اول برفق دانه فشانند پیش مرغ
چون صید شد بقهر ببرند حنجرش.
خاقانی.
رجوع به حنجره شود، آوازی که از حلق برآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
ضیاءالدین اجل فخرالشعراء و از افاضل دولت سلجوقی... او راست:
خیل لاله کز کمین گاه بهار آمد پدید
بر بساط باغ آنک با زمانه دروغاست
ابر خلقان خرقه را بر چار سوی شش جهت
پیرهن عشاق وار از آرزوی گل قباست
از گل سوری پدید آمد مگر سوری چمن
ارغنون پرداز سوری عندلیب خوش نواست.
(از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 558)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
منسوب بسنجر پادشاه سلجوقی.
- حجرسنجری، بسد. (یادداشت مؤلف).
- دستگه سنجری، دستگاه پر شکوه و جلال سنجر:
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینۀ کبک دری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
قسمی از تیره کاکتس ها که برگ آن شکل خنجر دارد. (یادداشت مؤلف) ، نام سازی است. (آنندراج). یک نوع طبل کوچک. (ناظم الاطباء) : مریخ شمشیر خود را گذاشته کف به خنجری قوالان کشد. (ملاطغرا بنقل ازآنندراج) ، منسوب به خنجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، رنگارنگی ابریشم. (ناظم الاطباء) ، چون خنجر. (یادداشت بخط مؤلف).
- غضروف خنجری، نام استخوانی غضروفی پهن در زیر سینه که سوی زیرین آن مائل به استداره است. (یادداشت بخط مؤلف) : اندرین استخوانهای سینه غضروفی پیوسته است پهن آن را خنجری گویند از بهر آنکه با سر خنجر ماند و این غضروف چون سپری است معده را. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ ی ی)
بمانند خنجر. بشکل خنجر.
- خنجری اللحیه، زشت ریش. (منتهی الارب) ، خنجرساز
لغت نامه دهخدا
(جِ)
عیسی بن سنجربن بهرام بن جبریل بن خمار تکین بن طاش تکین الاربلی، مکنی به ابی یحیی و ابی الفضل، ملقب به حسام الدین و معروف به حاجری. رجوع به عیسی بن سنجر... و وفیات الاعیان ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 435 و 436 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
منسوب به حاجر، ابن خلکان گوید: ’هذه النسبه الی حاجر و کانت بلده بالحجاز لم یبق منها سوی الآثار...’ از کسانی که بدین نسبت معروف اند عیسی بن سنجربن بهرام... آتی الذکر است. رجوع به وفیات الاعیان ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 436 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ را)
آبی است به وادی ذوحبجری، مر بنی عبس را، در وراء قطن شمالی. نصر گوید: حبجری ناحیتی به نجد است در اکناف شربه. عقبه بن سوداء درباره آن گوید:
الا یا لقومی للهموم الطوارق
و ربع خلا بین السلیل و ثاوق
و طیر جرت بین العمیم و حبجری
بصدع النوی و البین غیر الموافق.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ ثَ ری ی)
رجل حنثری، مرد احمق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به حنثر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رَ)
تیره ای است از طایفۀ کلباغی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 62)
لغت نامه دهخدا
(نَ را)
شتر تشنه از خوردن تخم گیاه بری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجری
تصویر حجری
سنگی
فرهنگ لغت هوشیار
مجرای غذا بین دهان و معده خشکنای حلق گلو حنجره، جمع حلاقم حلاقیم سر خمرز از گیاهان، خرخره خشکنای سبدک سبد کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجری
تصویر خنجری
ستبر ریش خنجری اشتاری اشتاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
نای گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
((حَ جَ))
نای، حفره ای که در عقب دهان و در زیر حلق واقع است و صوت از آن خارج می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
خشکنای، چاکنای
فرهنگ واژه فارسی سره
حلق، حلقوم، خشکنای، گلو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الیکایی ۲نوعی پرنده است
فرهنگ گویش مازندرانی