جدول جو
جدول جو

معنی حناتم - جستجوی لغت در جدول جو

حناتم
(حَ تِ)
جمع واژۀ حنتم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). به معنی سبوهای سیاه یاسبز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ابرهای سیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حنتم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاتم
تصویر حاتم
(پسرانه)
نام مردی بسیار سخاوتمند از قبیله طی
فرهنگ نامهای ایرانی
(حَ تَ)
سبوی سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سبوی سبز. (اقرب الموارد) (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). ج، حناتم. (منتهی الارب) ، درخت حنظل، ابرهای سیاه. حنتمه، یکی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
کلاغ سیاه. زاغ سیاه، زاغ سرخ پاو سرخ منقار که آن را غراب البین گویند. (منتهی الارب). و آن زاغی سرخ پای و سرخ منقار و دانه خوار و حلال گوشت بود و عرب بانگ او را شوم گیرد و نشانۀ جدائی و فراق شمرد. و آن خردتر و کشیده اندام تر از کلاغ است و نوک و پای او به رنگ مرجان باشد در سرخی و خوشرنگی و شفّافی، داور. قاضی. حاکم. ج، حتوم
لغت نامه دهخدا
(تِ)
ابن مسلم مکنی به ابوصغیره. محدث است و شاید بودکه این مرد همان حاتم بن مسلم مذکور در عقدالفرید باشد که در قسمت خلافت ولید در 45 سالگی وفات کرد. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 215 شود
ابن اللیث. محدث است و حافظ جمال الدین ابی الفرج عبدالرحمن بن الجوزی از او روایت دارد. رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز تصنیف ابن الجوزی چ مصر سنۀ 1331 هجری قمری شود
ابن العشیم. اولین از امراء بنی حمدان صنعاء است و از سال 492 تا سال 502 هجری قمری امارت کرده است. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود
ابن الحماس. ششمین از امراء حمدانی صنعاء. او پس از هشام بن القبت در قرن ششم هجری امارت یافت. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود
ابن قدامه. محدث است و ابوسهل مصری از او روایت دارد. رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز تصنیف ابن الجوزی چ مصر سنۀ 1331 هجری قمری شود
ابن احمد. هفتمین از امراء حمدانی صنعا. او از 545 تا 556 هجری قمری امارت داشت. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود
ابن ماهان. جد لیث، پدر یعقوب و عمرو و علی و طاهر و صفار است. رجوع بتاریخ سیستان ص 200 و 269 و 342 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حاتم
تصویر حاتم
حاکم، قاضی، زاغ سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاتم
تصویر حاتم
((تِ))
حاکم، قاضی، غراب، زاغ
فرهنگ فارسی معین
حاکم، داور، قاضی
فرهنگ واژه مترادف متضاد