جدول جو
جدول جو

معنی حلیجه - جستجوی لغت در جدول جو

حلیجه(حَ جَ)
شیر که در وی خرما تر کرده باشند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، روغن که برشیر برآید وقت دوغ زدن، باقیمانده و فشاردۀ خیگ، عصارۀ حنا، مسکه که بر آن شیر دوشند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
(دخترانه)
مؤنث حلیم، بردبار، شکیبا، نام دایه پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کلیجه
تصویر کلیجه
جامه ای که بین رویه و آستر آن پنبه دوخته باشند
نوعی نیم تنۀ بلند که دامن آن تا روی ران می رسد
کلوچه، قرص نان، گردۀ نان، کلیچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلیله
تصویر حلیله
زن شرعی مرد، زوجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الیجه
تصویر الیجه
نوعی پارچۀ راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافته می شود
فرهنگ فارسی عمید
(فَ جَ)
یک تخته از دامنهای خیمه و خانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ فَ)
دیه نزل، قصبه ای است به دوفرسنگی قراقورم. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دیگر به دوفرسنگی قراقوم بر جانب مشرق بر گوشۀ پشته ای کوشکی ساخته اند که بوقت توجه به جانب مشتاه و مراجعت گذر بر آن باشد... و آن موضع را ترغوبالیغ نام نهاده اند. (جهانگشای جوینی ج 1ص 170). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 53 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 25هزارگزی باختری اهواز کنار رود کرخه کور، 5هزارگزی شمال راه اهواز به هویزه. دشت و گرمسیر است و 60 تن سکنۀ شیعه دارد. زبانشان فارسی و عربی است. آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
شتر مادۀ سریع تیزرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
یک نوع درختی بزرگ که از آن دروازه ها سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُجَ / جِ)
جامۀ پنبه دار آجیده کرده. (ناظم الاطباء). جامۀ پنبه دار آجیده. کلیچه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلیچه شود، جامۀ نیم آستین کوتاه تر از قبا که در روی قبا پوشند. (ناظم الاطباء). قسمی لباس که بر روی دیگر جامه ها پوشند کوتاهتر از لباده و پالتو. سرداری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نیم تنه بلندی که دامن آن تا روی ران می افتدو کمرش کم و بیش چسبان است. غالباً کلیجه را از مخمل سرخ عنابی می دوزند، سر آستین این نوع کلیجه را که مخصوص زنان است با یراق تزیین می کنند. (فرهنگ فارسی معین) : البسۀ آنها در آن وقت کلیجۀ کوتاهی بود که خودشان آن را سیززن می گفتند. (التدوین)
لغت نامه دهخدا
(کَ چِ)
دهی از دهستان درجزین است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 174 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(صَ جَ)
پاره ای از نقرۀ خالص گداخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد که در 17500 گزی جنوب خاوری مهاباد و 29هزارگزی باختر راه شوسۀ بوکان به میاندوآب واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 744 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
نهانی مرد و خاصه و برگزیدۀ آن، یا معتمدعلیه آن از غیر اهل وی. (منتهی الارب). خاصه و بطانۀ تو از مردم، کسی که بر او اعتماد داری از غیر اهل خود. (آنندراج) (اقرب الموارد). دوست خالص. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). ج، ولائج. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
به لهجۀ دیلمانی، گنجشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ فَ)
تخم دوایی است که آنرا بفارسی آهو دوستک خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
زوجه. (از منتهی الارب). منکوحه. زن منکوحه. (آنندراج) (غیاث). همسر. جفت. زن. (دهار). ج، حلایل. (مهذب الاسماء) ، زن هم منزل. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
یوم حلیمه، روزی است تاریخی از روزهای مشهور عرب بین ملک شام و سلطان حیره. رجوع به مجمع الامثال میدانی و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
دختر حارث بن ابوشمر است. درباره او مثلی است مشهور در عرب که گویند: مایوم حلیمه بسّر. و اصل آن اینست که پدر او حارث لشکری بجنگ منذر بن ماءالسماء می فرستاد حلیمه ظرفی (تغاری) پر از عطر بیاورد و همه را خوشبو و معطر گردانید. (منتهی الارب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صلیجه
تصویر صلیجه
شمش سیم ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیجه
تصویر الیجه
نوعی پارچه راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافند الاجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلاجه
تصویر حلاجه
پنبه زنی فرخمش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
زن بردبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیله
تصویر حلیله
همسر، جفت، زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلیجه
تصویر گلیجه
جستن گلو فواق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولیجه
تصویر ولیجه
درون، دمساز همدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیجه
تصویر الیجه
((اَ جِ))
نوعی پارچه راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافند، الاجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
((حَ مِ))
زن بردبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلیله
تصویر حلیله
((حَ لِ یا لَ))
زن شرعی مرد، همسر، جمع حلایل
فرهنگ فارسی معین
زن، همسر
متضاد: شوهر، مرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الجه
فرهنگ گویش مازندرانی
چرخ کوچک نخ ریسی، چرخ نخ ریسی
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع پرندگان شکاری
فرهنگ گویش مازندرانی
گنجشکدر بهشهر به مورچه گویند، مورچه
فرهنگ گویش مازندرانی