هر چیز گرد و دایره شکل مثلاً حلقه های زنجیر، نوعی انگشتر ساده که به ویژه به نشانۀ نامزدی یا متاهل بودن به دست می کنند، واحد شمارش برخی چیزهای گرد مثلاً یک حلقه لاستیک، دو حلقه چاه، یک حلقه فیلم، کنایه از گروهی که دور هم جمع می شوند، انجمن، محفل، وسیله ای لولادار و چکش مانند بر روی قسمت خروجی برخی درها که برای ایجاد صدا به در کوبیده می شود، کوبه، نوعی گوشوارۀ ساده که کنیزان و غلامان به گوش می کردند، کنایه از زنجیر
هر چیز گرد و دایره شکل مثلاً حلقه های زنجیر، نوعی انگشتر ساده که به ویژه به نشانۀ نامزدی یا متاهل بودن به دست می کنند، واحد شمارش برخی چیزهای گرد مثلاً یک حلقه لاستیک، دو حلقه چاه، یک حلقه فیلم، کنایه از گروهی که دور هم جمع می شوند، انجمن، محفل، وسیله ای لولادار و چکش مانند بر روی قسمت خروجی برخی درها که برای ایجاد صدا به در کوبیده می شود، کوبه، نوعی گوشوارۀ ساده که کنیزان و غلامان به گوش می کردند، کنایه از زنجیر
ابن مالک. نام طایفه ایست ظاهراً منسوب به علقمه بن مالک از قحطانیه ساکن صبر، از شهرهای خولان در صعده. (از معجم قبائل العرب) ابن نضر. وی در پیشروی اهل کوفه بود وقتی که در جنگ بر أحنف بن قیس خشم گرفتند. (از الاصابه ج 4 قسم اول ص 268) ابن سعید بن عاصی بن امیه. وی در فتوحات شام شرکت داشته است. (از الاصابه ج 4 قسم اول ص 263) ابن وقاص بن محصن بن کلده بن عبد (یا لیل) بن طریف بن عتواره بن عامر بن مالک بن لبث بن بکر بن عبدمناه بن کنانه. رجوع به علقمۀ لیثی شود
ابن مالک. نام طایفه ایست ظاهراً منسوب به علقمه بن مالک از قحطانیه ساکن صَبَر، از شهرهای خَولان در صَعده. (از معجم قبائل العرب) ابن نضر. وی در پیشروی اهل کوفه بود وقتی که در جنگ بر أحنف بن قیس خشم گرفتند. (از الاصابه ج 4 قسم اول ص 268) ابن سعید بن عاصی بن امیه. وی در فتوحات شام شرکت داشته است. (از الاصابه ج 4 قسم اول ص 263) ابن وقاص بن محصن بن کلده بن عبد (یا لیل) بن طریف بن عتواره بن عامر بن مالک بن لبث بن بکر بن عبدمناه بن کنانه. رجوع به علقمۀ لیثی شود
لقمه. نواله. (منتهی الارب). تکه. اکله. توشه. گراس. تک. پیچی (در تداول مردم قزوین). آنچه از خوردنی زفت که به یکبار در دهان کنند. مقدار طعامی که یکبار در دهن نهند، و به فارسی فربه از صفات اوست و با لفظ خوردن و نوشیدن و چشیدن و زدن مستعمل. (آنندراج). پیته. (در درکۀ نزدیک اوین تهران). لواسه. لغه. قطاعه. زقفه. (منتهی الارب). سیاهه. و رجوع به سیاهچه شود. (این کلمه با کردن و گرفتن نیز صرف شود). ج، لقم: به موبد چنین گفت کای پاک مغز ترا کردم این لقمۀ خوب و نغز دهن باز کن تا خوری زین خورش وز آن پس چنین بایدت پرورش. فردوسی. خویشی کجات بینم کآنجا برادران از بهر لقمه ای همه خصم برادرند. ناصرخسرو. همه یار تو از بهر تراشند پی لقمه هوادار تو باشند. ناصرخسرو. منت بکن و فریضۀحق بگذار وآن لقمه که داری ز کسان بازمدار. خیام. لقمه با بیم جان خورد آهو زآن ندارد نه دنبه نه پهلو. سنائی. لاف پلنگی زنم وگرنه چو گربه لقمۀ دونان ربودمی چه غمستی. خاقانی. آنکه سرش زرکش سلطان کشید بازپسین لقمه ز آهن چشید. نظامی. هست با هرلقمه ای خون دلی. عطار. راستی را از تو باید خواست آب هرکه او را لقمه ای در برکشد. کمال اسماعیل. هرکه را لقمه در گلو گیرد شربتی آب از تو باید خواست. کمال اسماعیل. مرد زندانی نیابد لقمه ای ور به صد حیلت گشاید طعمه ای. مولوی. بر سر هر لقمه بنوشته عیان کز فلان بن فلان بن فلان. مولوی. لقمۀ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف. مولوی. لقمه اندازه خور ای مرد حریص گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص. مولوی. لیک لقمۀ باز آن صعوه نیست چاره اکنون آب روغن کردنیست. مولوی. لقمه و نکته ست کامل را حلال تونه ای کاهل مخور میباش لال. مولوی. قرعه بر هر کو زدند آن طعمه ست بی سخن شیر ژیان را لقمه ست. مولوی. علم و حکمت زاید از لقمه ی حلال عشق ورقت زاید از لقمه ی حلال. مولوی. چون ز لقمه تو حسد بینی و دام جهل و غفلت زاید آن را دان حرام. مولوی. لقمه ای کآن نور افزود و کمال آن بود آورده از کسب حلال. مولوی. بهر لقمه گشت لقمانی گرو وقت لقمان است ای لقمه برو. مولوی. مرغ پرنارسته چون پران شود لقمۀ هر گربۀ دران شود. مولوی. هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی چون به دست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش. سعدی. با بداندیش هم نکویی کن دهن سگ به لقمه دوخته به. سعدی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون میخورد. سعدی. چو بینم که درویش مسکین نخورد به کام اندرم لقمه زهر است و درد. سعدی. آن را که سیرت خوش و سری است با خدا بی نان وقف و لقمۀ دریوزه زاهد است. سعدی. قوت طاعت در لقمۀ لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف. (گلستان). نه اینکه خرقۀ ابرار پوشند و لقمۀ ادرار نوشند. (گلستان). جامه ای پهن تر از کارگه امکانی لقمه ای بیشتر از حوصلۀ ادراکی. سعدی. لقمه مستان ز دست لقمه شمار کز چنین لقمه داشت لقمان عار. اوحدی. و کیفیت احوال و معاملۀ ایشان به قدرآن که درویشان را بر آن اطلاع میدادند چنین می بود که در باب لقمه احتیاط و محافظت و مبالغت تمام می نمودند. (انیس الطالبین بخاری ص 45). در رعایت حلال و اجتناب از شبهات مبالغت می نمودند خصوصاً در باب لقمه. (انیس الطالبین بخاری). طریقۀ خواجۀ ما این بود که درلقمه و خرقه احتیاط بسیار میکردند. (انیس الطالبین ص 210). لقمۀ مردان نمی شاید به طفلی بازداد سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس. مغربی. جزو بدن نمیشود ارباب فقر را گر لقمه ای به عاریه همچو تفک خورد. میر یحیی شیرازی (از آنندراج). بخوان قصه ز بس لقمه های چرب زنم همیشه هیضۀ غم دارم و زحیرعنا. ظهوری (از آنندراج). لقمۀ کام چشیدی هیهات ! تا ابد کامت از آن بی نمک است. طالب آملی (از آنندراج). اگر به لب نفرستی ز غم نصیب کمال هزار لقمه کسی بی نمک چگونه خورد. کمال خجندی (از آنندراج). - یک لقمۀ نان، معاش معتدل. - امثال: لقمه ای چهل وشش شاهی است. لقمه بر گلویش فرونمی رود. لقمۀ بزرگتر از دهن برداشته است. لقمۀ بزرگش گوشش بود. لقمۀ بزرگ گلو را پاره کند. لقمه بغمه است. لقمه به اندازۀ دهانت بردار. لقمۀ چرب است. لقمه را از پشت سر در دهان گذاشتن. لقمه را دور سر گردانیدن. لقمه را هم باید جاوید. لقمۀ سرسیری است. لقمه شکم را سیر نکند، اما محبت را زیاده کند. لقمۀ گلوگیری است. لقمۀ (یا طعمه) هر مرغکی انجیر نیست. هر دندانی این لقمه را نتواند خائید. و رجوع به امثال و حکم شود. تلقیم، لقمه دادن کسی را. تلقّم، لقمه بدرنگ فروبردن. (تاج المصادر). به مهلت فروخوردن لقمه. دبله، لقمۀ بزرگ. دبنه، لقمۀ بزرگ. نبله، اللقمه الصغیره. نبر، لقمه های کلان. دهوره، بزرگ کردن لقمه را. هلقمه، فروخوردن لقمه را. (منتهی الارب). کشتی، لقمۀ نان. (رجوع به کلمه کشتی شود). قمه، لقمۀ دهن شیر. لغف، لقمه ساختن نانخورش را. (منتهی الارب). لقم، لقمه فروبردن. (تاج المصادر). القام، لقمه فروخورانیدن کسی را. لبله، لقمه یا پاره ای از اشکنه. تهقم، کلان لقمه خوردن طعام را. لجلجه، لقمه خائیدن. (منتهی الارب)
لقمه. نواله. (منتهی الارب). تکه. اکله. توشه. گراس. تک. پیچی (در تداول مردم قزوین). آنچه از خوردنی زفت که به یکبار در دهان کنند. مقدار طعامی که یکبار در دهن نهند، و به فارسی فربه از صفات اوست و با لفظ خوردن و نوشیدن و چشیدن و زدن مستعمل. (آنندراج). پیته. (در درکۀ نزدیک اوین تهران). لواسه. لغه. قطاعه. زقفه. (منتهی الارب). سیاهه. و رجوع به سیاهچه شود. (این کلمه با کردن و گرفتن نیز صرف شود). ج، لُقَم: به موبد چنین گفت کای پاک مغز ترا کردم این لقمۀ خوب و نغز دهن باز کن تا خوری زین خورش وز آن پس چنین بایدت پرورش. فردوسی. خویشی کجات بینم کآنجا برادران از بهر لقمه ای همه خصم برادرند. ناصرخسرو. همه یار تو از بهر تراشند پی لقمه هوادار تو باشند. ناصرخسرو. منت بکن و فریضۀحق بگذار وآن لقمه که داری ز کسان بازمدار. خیام. لقمه با بیم جان خورد آهو زآن ندارد نه دنبه نه پهلو. سنائی. لاف پلنگی زنم وگرنه چو گربه لقمۀ دونان ربودمی چه غمستی. خاقانی. آنکه سرش زرکش سلطان کشید بازپسین لقمه ز آهن چشید. نظامی. هست با هرلقمه ای خون دلی. عطار. راستی را از تو باید خواست آب هرکه او را لقمه ای در برکشد. کمال اسماعیل. هرکه را لقمه در گلو گیرد شربتی آب از تو باید خواست. کمال اسماعیل. مرد زندانی نیابد لقمه ای ور به صد حیلت گشاید طعمه ای. مولوی. بر سر هر لقمه بنوشته عیان کز فلان بن فلان بن فلان. مولوی. لقمۀ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف. مولوی. لقمه اندازه خور ای مرد حریص گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص. مولوی. لیک لقمۀ باز آن صعوه نیست چاره اکنون آب روغن کردنیست. مولوی. لقمه و نکته ست کامل را حلال تونه ای کاهل مخور میباش لال. مولوی. قرعه بر هر کو زدند آن طعمه ست بی سخن شیر ژیان را لقمه ست. مولوی. علم و حکمت زاید از لقمه ی ْ حلال عشق ورقت زاید از لقمه ی ْ حلال. مولوی. چون ز لقمه تو حسد بینی و دام جهل و غفلت زاید آن را دان حرام. مولوی. لقمه ای کآن نور افزود و کمال آن بود آورده از کسب حلال. مولوی. بهر لقمه گشت لقمانی گرو وقت لقمان است ای لقمه برو. مولوی. مرغ پرنارسته چون پران شود لقمۀ هر گربۀ دران شود. مولوی. هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی چون به دست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش. سعدی. با بداندیش هم نکویی کن دهن سگ به لقمه دوخته به. سعدی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون میخورد. سعدی. چو بینم که درویش مسکین نخورد به کام اندرم لقمه زهر است و درد. سعدی. آن را که سیرت خوش و سری است با خدا بی نان وقف و لقمۀ دریوزه زاهد است. سعدی. قوت طاعت در لقمۀ لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف. (گلستان). نه اینکه خرقۀ ابرار پوشند و لقمۀ ادرار نوشند. (گلستان). جامه ای پهن تر از کارگه امکانی لقمه ای بیشتر از حوصلۀ ادراکی. سعدی. لقمه مستان ز دست لقمه شمار کز چنین لقمه داشت لقمان عار. اوحدی. و کیفیت احوال و معاملۀ ایشان به قدرآن که درویشان را بر آن اطلاع میدادند چنین می بود که در باب لقمه احتیاط و محافظت و مبالغت تمام می نمودند. (انیس الطالبین بخاری ص 45). در رعایت حلال و اجتناب از شبهات مبالغت می نمودند خصوصاً در باب لقمه. (انیس الطالبین بخاری). طریقۀ خواجۀ ما این بود که درلقمه و خرقه احتیاط بسیار میکردند. (انیس الطالبین ص 210). لقمۀ مردان نمی شاید به طفلی بازداد سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس. مغربی. جزو بدن نمیشود ارباب فقر را گر لقمه ای به عاریه همچو تفک خورد. میر یحیی شیرازی (از آنندراج). بخوان قصه ز بس لقمه های چرب زنم همیشه هیضۀ غم دارم و زحیرعنا. ظهوری (از آنندراج). لقمۀ کام چشیدی هیهات ! تا ابد کامت از آن بی نمک است. طالب آملی (از آنندراج). اگر به لب نفرستی ز غم نصیب کمال هزار لقمه کسی بی نمک چگونه خورد. کمال خجندی (از آنندراج). - یک لقمۀ نان، معاش معتدل. - امثال: لقمه ای چهل وشش شاهی است. لقمه بر گلویش فرونمی رود. لقمۀ بزرگتر از دهن برداشته است. لقمۀ بزرگش گوشش بود. لقمۀ بزرگ گلو را پاره کند. لقمه بغمه است. لقمه به اندازۀ دهانت بردار. لقمۀ چرب است. لقمه را از پشت سر در دهان گذاشتن. لقمه را دور سر گردانیدن. لقمه را هم باید جاوید. لقمۀ سرسیری است. لقمه شکم را سیر نکند، اما محبت را زیاده کند. لقمۀ گلوگیری است. لقمۀ (یا طعمه) هر مرغکی انجیر نیست. هر دندانی این لقمه را نتواند خائید. و رجوع به امثال و حکم شود. تلقیم، لقمه دادن کسی را. تلقّم، لقمه بدرنگ فروبردن. (تاج المصادر). به مهلت فروخوردن لقمه. دُبله، لقمۀ بزرگ. دُبنه، لقمۀ بزرگ. نُبله، اللقمه الصغیره. نُبر، لقمه های کلان. دهوره، بزرگ کردن لقمه را. هلقمه، فروخوردن لقمه را. (منتهی الارب). کشتی، لقمۀ نان. (رجوع به کلمه کشتی شود). قُمه، لقمۀ دهن شیر. لغف، لقمه ساختن نانخورش را. (منتهی الارب). لقم، لقمه فروبردن. (تاج المصادر). اِلقام، لقمه فروخورانیدن کسی را. لبله، لقمه یا پاره ای از اشکنه. تهقم، کلان لقمه خوردن طعام را. لجلجه، لقمه خائیدن. (منتهی الارب)
حلقه. هر چیز مدور بشکل دایره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر چیز گرد چون حلقۀ آهن و حلقۀ نقره و حلقۀ طلا، مردمی که گرد هم دائره وار اجتماع کنند. (از اقرب الموارد) : در حلقۀ ما ز راه افسوس گه رقص کند گهی زمین بوس. نظامی (لیلی و مجنون). - اشک در چشمان کسی حلقه زدن، در پیرامون چشم از درون اشک پدیدار آمدن بی فروریختن. - حلقۀ اقبال ناممکن جنبانیدن، کنایه از طلب محال کردن. (آنندراج) : خیال حلقۀ زلفش چو دستت میدهد حافظ مگر تاحلقۀ اقبال ناممکن نجنبانی. حافظ (از آنندراج). - حلقه انداز، در آنندراج آمده: از صاحب زبانی بتحقیق پیوسته که جوانانی که حقه میکشند و دود آن از دهن آهسته آهسته برمی آرند بصورت حلقه از دهن برمی آید و بعضی پنجۀ کوچکی دارند در دست و از آن پنجه حلقه حلقه دود بیرون می کنند و آنرا حلقه انداز گویند: ز غلیانها دماغ جملگی ساز ز تنباکو دهنها حلقه انداز. اشرف (از آنندراج). ز نهیش گشت تنباکو چنان خوار که هر کس بنگری از اهل بازار بچابک دستی از بس همعنان است شریک پیشۀ بازیگران است بغلیان افکند هر دم شکستی بود در حلقه اندازیش دستی. فصاحت خان راضی (از آنندراج). - حلقه بر در زدن و حلقه بر سندان زدن، کنایه از طلب فتح باب کردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان). فتح باب طلب کردن. (شرفنامۀ منیری). کنایه از تفتیش حال و طلب صاحب خانه. (غیاث). رجوع به حلقه بر در کوفتن شود. - حلقه بر در و سندان زدن و کوفتن و ریختن، کنایه از طلب فتح باب کردن و آن چنان بود که تنگۀ آهنی را بر تختۀ در با میخ بدوزند تا اگر کسی بر در آن خانه آید و خواهد که از آمدن خود صاحب خانه را آگاه سازد حلقه را بر آن تنگۀ آهن بزند. (آنندراج) : هرکه دایم حلقه بر سندان زند باشدش روزی بیاید فتح باب. سعدی (از آنندراج). کمال این حلقه بر سندان زدن چیست گرت جانیست درباز است در باز. کمال خجندی (از آنندراج). حلقه بر در کوفتن چون مار دل را میگزد بسته بهتر آن دری کز سخت رویی واشود. صائب. ز بس کز آشنایان زخم خوردم زند گر حلقه بر در اژدهایی چنان دشوار ناید مر دلم را که کوبد حلقه بر در آشنایی. رکنای کاشی (از آنندراج). نادیده ز خواب غم چو خیزم حلقه بدر مدینه ریزم. زلالی (از آنندراج). - حلقه بستن، حلقه زدن. (آنندراج). حلقه وار جمع شدن. دائره بستن: وگر دشت ساده بود رزمگاه بهم حلقه باید که بندد سپاه. اسدی. همه در گرد شیرین حلقه بستند چو حالی برنشست او برنشستند. نظامی. هر جا که نشستی او نشستند آنجا که ستاد حلقه بستند. نظامی. نه ز خط حلقه بر اطراف رخت بسته شده ست که نظرها بتماشای تو پیوسته شده ست. صائب. - حلقه بسته، دربند دایره وار ایستاده یا نشسته: چون حلقه برون در نشسته با آن ددگان حلقه بسته. نظامی. - حلقه بگوش، گوشواره بر گوش: وین پری پیکران حلقه بگوش شاهدی میکنند و جلوه گری. سعدی. - ، کنایه از مطیع. (شرفنامۀ منیری). منقاد. عبد. بنده. غلام. (انجمن آرا). کنایه از بنده و غلام و فرمانبردار باشد. (برهان). کنایه از غلام و فرمانبردار چه در ولایت معمول است که بگوش غلام حلقه اندازند از طلا یا نقره. (آنندراج) : ز چینی غلامان حلقه بگوش ز رومی کنیزان زربفت پوش. نظامی. ناف شب از مشک فروشان اوست ماه نو از حلقه بگوشان اوست. نظامی. فدای جان تو گر جان من طمع داری غلام حلقه بگوش آن کند که فرمایند. سعدی. بندۀ حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. سعدی. تا شدم حلقه بگوش در می خانه دوست هر دم آید غمی از نو بمبارکبادم. حافظ. چهارده ساله بتی چابک و شیرین دارم که بجان حلقه بگوش است مه چارده اش. حافظ. تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو. حافظ. - حلقۀ بینی، آن است که زنان حلقۀ طلا با دو دانۀ مروارید در میان آن یاقوت در بینی اندازند و آنرا در هندی نتهه خوانند. (آنندراج) : باز اعرابی بتی از جلوه ام مدهوش کرد حلقه در بینی نگاری حلقه ام در گوش کرد. اشرف (از آنندراج). - حلقۀ چاکری، حلقۀ غلامی. (آنندراج) : کمر بسته خاقان بفرمانبری بگوش اندرون حلقۀ چاکری. نظامی. - حلقه چی، حلقچی. زلیبیا. زولوبیا: باز صابونی و مشکوفی و سنبوسۀ نغز حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار. بسحاق اطعمه (دیوان ص 13). - حلقه حلقه. - حلقه حلقه نشستن مردم، دسته دسته بگرد هم حلقه زدن. - حلقه دار، دارندۀ حلقه. طوق دار. در بیت زیر ظاهراً به معنی حاجبان و دربانان: حلقه داران چرخ کحلی پوش در ره بندگیش حلقه بگوش. نظامی. - حلقۀ دام، رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - حلقۀ در، چیزی است از آهن، و یا فلز دیگر بشکل دایره که بدر چسبیده و بوسیلۀ آن در میزنند. (از اقرب الموارد). ج، حلاق، حلق، حلقات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و گاهی لام حلقه مفتوح و مکسور شود یا آنکه حلقه بفتح لام جز جمع حالق وجود ندارد یا لغت ضعیفی است. (از منتهی الارب). - حلقۀ در زدن، دق الباب. حلقه بدر کوفتن: پای دراین ره نه و رفتار بین حلقۀ این در زن و اسرار بین. نظامی. - حلقه در گوش، کنایه از محکوم و فرمانبردار. (آنندراج). حلقه بگوش: نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست هموست بنده وهم منت حلقه در گوشم. نزاری قهستانی (از آنندراج). - حلقه در گوش کسی کشیدن، کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. (آنندراج). - حلقه ربا و حلقه ربای، حلقه رباینده. کننده حلقه و گیرندۀ حلقه: حلقه شده عدوی او بر سر شه ره اجل شه چو سماک نیزه در حلقه ربای راستین. خاقانی. رمحش بجمله حلقۀ مه در ربوده باز رخنه برمح حلقه ربای اندرآمده. خاقانی. نیزه ش از حلق شیر حلقه ربای تیغش از قفل گنج حلقه گشای. نظامی. - حلقه ربائی، عمل حلقه ربای. رجوع به حلقه ربای شود: ببین دست خاصان که چون رمح خاقان بحلقه ربایی چو جولان نماید. خاقانی. - حلقه زدن، در کوفتن. حلقۀ در کوفتن تا در را گشایند. کنایه از طلب کردن فتح باب باشد. (برهان) : حلقه زدم گفت در این وقت کیست گفتم اگر بار دهی آدمی است. نظامی. بدر بر حلقه زد خاموش خاموش برون آمد غلامی حلقه در گوش. نظامی. حلقه بر درنتوانم زدن از بیم رقیبان این توانم که بیایم بمحلت بگدایی. سعدی. - ، بمعنی طواف کردن بود. (آنندراج). - ، خود را گرد پیچیدن چنانکه مار آنگاه که خود را گرد کند. بشکل حلقه شدن. چنبره زدن. - ، پیرامون هم نشستن بطور دایره. جمع شدن. (انجمن آرای ناصری). - حلقۀ زنجیر، دانه های زنجیر: به شب نشینی زندانیان برم حسرت که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است. ؟ (یادداشت مؤلف). - حلقۀ ژیمناستیک، (اصطلاح ورزش) دو حلقه که بوسیلۀ ریسمانی بر پایه های بلند آویزند و بدان ضمن تاب خوردن حرکات ورزشی انجام دهند. (فرهنگ فارسی معین). - حلقۀ سفره، حلقه هایی را گویند که بر دور سفرۀ چرمین میدوزند. (آنندراج). - حلقۀ سیمین، کنایه از ماه شب چهاردهم است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). - ، یخی را گویند که در هواهای سرد در حوض های مدور بندد. (آنندراج) (برهان). - حلقه شدن، چنبر شدن. گرد شدن. - ، خمیدن. خم شدن: شد حلقه قامت من تا بعد ازین رقیب زین در دگر نراند ما را بهیچ بابی. حافظ. گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد خندۀ سوفار گردد غنچۀ پیکان او. صائب (ازآنندراج). - حلقه کردن، دور کسی گرد آمدن: حلقه کردند او چو شمعی در میان سجده کردندش همه صحرائیان. مولوی. - ، بشکل حلقه در آوردن. پیچ دادن: زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم طره را تاب مده تا ندهی بربادم. حافظ. - حلقه کردن انگشت بر گلوی شیشه، آن است که انگشت را بر گلوی شیشه حلقه ساخته شراب یا گلاب در شیشه ریزند تا بزمین نریزد. (آنندراج) : بر گلوی شیشه ساقی حلقه کرد انگشت خویش باز طوق بندگی در گردن مینا گذاشت. خالص (از آنندراج). - حلقه کش، حلقه کشنده. کنایه از بنده و مطیع: گوش جهان حلقه کش میم اوست خود دو جهان حلقۀ تسلیم اوست. نظامی. ساختم از شرم سرافکندگی گوش ادب حلقه کش بندگی. نظامی. من همان سفته گوش حلقه کشم با خود از چین و با تو از حبشم. نظامی. - حلقه کشیدن، عبارت از آن است که عزایم خوانان گرد خویش دایره میکشندتا از آفت دیو و پری مصون بمانند و این را در عرف این طایفه حصار گویند. (آنندراج) : حلقه ای گرد خویشتن بکشیم تا نیاید درون خانه پری. سعدی. گر پای بدر می نهم از مرکزشیراز ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده. سعدی. - حلقه کشیدن بر نام و حلقه کردن نام و حلقه شدن نام، نام کسی از دایره اعتبار بر آوردن چه میرزایان دفتر وقت ابطال نام کسی حلقه برو درمیکشند. (آنندراج) : پیری مرا ز خاطر احباب برده ست نامم شده ست حلقه ز قد خمیده ام. تأثیر (از آنندراج). نام نیکوی ترا ای بی خبر حلقه خواهد کرد خط جام می. تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود که پیران می کنند از قامت خود حلقه نام خود. صائب (از آنندراج). زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن. صائب. کی از بدمهری افلاک نقشم بدنشین گردد کشد گر حلقۀ نامم خط دور نگین گردد. اشرف (از آنندراج). می کنم از باده زاهد تازه غسل توبه را حلقه بر نام شراب از خط ساغر میکشم. قاسم تبریزی زاهدی (از آنندراج). - حلقه کشیدن چیزی را، قریب به معنی حلقه برنام کشیدن و حلقه کردن نام. (از آنندراج) : حلقه می باید کشیدن گوش را بس که بیکار از سخن نشنیدن است. مخلص کاشی (از آنندراج). - حلقه گرفتن: تا دید هالۀ خط آن پرحجاب را از شرم چرخ حلقه گرفت آفتاب را. اسماعیل ایما (از آنندراج). - حلقه گشای، حلقه گشاینده. بازکننده حلقه: نیزه اش از حلق شیر حلقه ربای تیغش از قفل گنج حلقه گشای. نظامی. - حلقه گشتن انجمن، دائره وار نشستن آنان: بپرسید چون حلقه گشت انجمن از آن سرفرازان لشکرشکن. نظامی. - حلقه گوش کردن، مطیع کردن: دماغ مرا کز غم آمد بجوش به ابریشم ساز کن حلقه گوش. نظامی. - حلقه نهادن، حلقه کردن: گاهی از آن حلقۀ زانو قرار حلقه نهد گوش فلک را هزار. نظامی. - حلقۀ نوش، کنایه از لب و دهان است. - حلقه وار، بسان حلقه. گرد چون حلقه: ز راه خانه عصمت نشان مجو از من که حلقه وار من آن خانه را برون درم. سنائی. مارصفت شد فلک حلقه وار خاک خورد مار سرانجام کار. نظامی. و از روی تبرع و تکرم حلقه وار پیرامن حال مسلمانان درآمده. (تاریخ قم). - حلقۀ یاسین، سورۀ یاسین است بر طوماری نبشته و بصورت حلقه درآمده که ماهی یک بار یا بیشتر یا کمتر معتقدین بدان از آن حلقه گذرند تا از آفات مصون مانند. - دود را حلقه حلقه از دهان بیرون دادن. ، انتزعت حلقه، سبقت بردم از وی، مره است از حلق، چون کودک آروغ زند گویند حلقه به معنی حلق رأسک حلقه بعد حلقه. (منتهی الارب). حلقه و کبرهو شحمه سخنی است که بکودک گویند هنگامی که آروغ میزند و معنای آن اینست که زنده بمانی و بزرگ شوی و سرت را دفعه بدفعه بتراشند. (از اقرب الموارد). رجوع به حلق شود، زره یا هر سلاح که باشد. درع یا هر سلاح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دور. دایره. (فرهنگ فارسی معین) ، رسن. (منتهی الارب). حبل. (اقرب الموارد) ، ظرف خالی مانده بعد از آنکه چیزی در وی کرده باشند. (منتهی الارب). حلقۀ اناء، آنچه مانده در ظرف بعداز آنکه آنرا تا نیمه شراب و طعام قرار داده باشند. (اقرب الموارد) ، حلقۀ حوض، پری حوض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کم ازپری که بلند باشد. (منتهی الارب). دون الامتلاء. (اقرب الموارد) ، داغی است شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع. انجمن. حوزه. جامعه. مجمع. محفل. مجلسی که مدور نشسته بوند. (شرفنامۀ منیری) : گر بود در حلقۀ صد غمزده حلقه را باشد نگین ماتم زده. عطار. بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقۀ عارفان مدهوش. سعدی. دوش در حلقۀ ما قصۀ گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسلۀ موی تو بود. حافظ. یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان بحث سرّ عشق و ذکر حلقۀ عشاق بود. حافظ. ، حلقه در عرف ریاضیین سطحی است که دو دایرۀ غیر متلاقی آنرا احاطه کنند، اگر مرکز آن دو یکی باشد آنرا سطح مطوق خوانند. عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره در مباحث کسوف چنین گفته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
حلقه. هر چیز مدور بشکل دایره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر چیز گرد چون حلقۀ آهن و حلقۀ نقره و حلقۀ طلا، مردمی که گرد هم دائره وار اجتماع کنند. (از اقرب الموارد) : در حلقۀ ما ز راه افسوس گه رقص کند گهی زمین بوس. نظامی (لیلی و مجنون). - اشک در چشمان کسی حلقه زدن، در پیرامون چشم از درون اشک پدیدار آمدن بی فروریختن. - حلقۀ اقبال ناممکن جنبانیدن، کنایه از طلب محال کردن. (آنندراج) : خیال حلقۀ زلفش چو دستت میدهد حافظ مگر تاحلقۀ اقبال ناممکن نجنبانی. حافظ (از آنندراج). - حلقه انداز، در آنندراج آمده: از صاحب زبانی بتحقیق پیوسته که جوانانی که حقه میکشند و دود آن از دهن آهسته آهسته برمی آرند بصورت حلقه از دهن برمی آید و بعضی پنجۀ کوچکی دارند در دست و از آن پنجه حلقه حلقه دود بیرون می کنند و آنرا حلقه انداز گویند: ز غلیانها دماغ جملگی ساز ز تنباکو دهنها حلقه انداز. اشرف (از آنندراج). ز نهیش گشت تنباکو چنان خوار که هر کس بنگری از اهل بازار بچابک دستی از بس همعنان است شریک پیشۀ بازیگران است بغلیان افکند هر دم شکستی بود در حلقه اندازیش دستی. فصاحت خان راضی (از آنندراج). - حلقه بر در زدن و حلقه بر سندان زدن، کنایه از طلب فتح باب کردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان). فتح باب طلب کردن. (شرفنامۀ منیری). کنایه از تفتیش حال و طلب صاحب خانه. (غیاث). رجوع به حلقه بر در کوفتن شود. - حلقه بر در و سندان زدن و کوفتن و ریختن، کنایه از طلب فتح باب کردن و آن چنان بود که تنگۀ آهنی را بر تختۀ در با میخ بدوزند تا اگر کسی بر در آن خانه آید و خواهد که از آمدن خود صاحب خانه را آگاه سازد حلقه را بر آن تنگۀ آهن بزند. (آنندراج) : هرکه دایم حلقه بر سندان زند باشدش روزی بیاید فتح باب. سعدی (از آنندراج). کمال این حلقه بر سندان زدن چیست گرت جانیست درباز است در باز. کمال خجندی (از آنندراج). حلقه بر در کوفتن چون مار دل را میگزد بسته بهتر آن دری کز سخت رویی واشود. صائب. ز بس کز آشنایان زخم خوردم زند گر حلقه بر در اژدهایی چنان دشوار ناید مر دلم را که کوبد حلقه بر در آشنایی. رکنای کاشی (از آنندراج). نادیده ز خواب غم چو خیزم حلقه بدر مدینه ریزم. زلالی (از آنندراج). - حلقه بستن، حلقه زدن. (آنندراج). حلقه وار جمع شدن. دائره بستن: وگر دشت ساده بود رزمگاه بهم حلقه باید که بندد سپاه. اسدی. همه در گرد شیرین حلقه بستند چو حالی برنشست او برنشستند. نظامی. هر جا که نشستی او نشستند آنجا که ستاد حلقه بستند. نظامی. نه ز خط حلقه بر اطراف رخت بسته شده ست که نظرها بتماشای تو پیوسته شده ست. صائب. - حلقه بسته، دربند دایره وار ایستاده یا نشسته: چون حلقه برون در نشسته با آن ددگان حلقه بسته. نظامی. - حلقه بگوش، گوشواره بر گوش: وین پری پیکران حلقه بگوش شاهدی میکنند و جلوه گری. سعدی. - ، کنایه از مطیع. (شرفنامۀ منیری). منقاد. عبد. بنده. غلام. (انجمن آرا). کنایه از بنده و غلام و فرمانبردار باشد. (برهان). کنایه از غلام و فرمانبردار چه در ولایت معمول است که بگوش غلام حلقه اندازند از طلا یا نقره. (آنندراج) : ز چینی غلامان حلقه بگوش ز رومی کنیزان زربفت پوش. نظامی. ناف شب از مشک فروشان اوست ماه نو از حلقه بگوشان اوست. نظامی. فدای جان تو گر جان من طمع داری غلام حلقه بگوش آن کند که فرمایند. سعدی. بندۀ حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. سعدی. تا شدم حلقه بگوش در می خانه دوست هر دم آید غمی از نو بمبارکبادم. حافظ. چهارده ساله بتی چابک و شیرین دارم که بجان حلقه بگوش است مه چارده اش. حافظ. تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو. حافظ. - حلقۀ بینی، آن است که زنان حلقۀ طلا با دو دانۀ مروارید در میان آن یاقوت در بینی اندازند و آنرا در هندی نتهه خوانند. (آنندراج) : باز اعرابی بتی از جلوه ام مدهوش کرد حلقه در بینی نگاری حلقه ام در گوش کرد. اشرف (از آنندراج). - حلقۀ چاکری، حلقۀ غلامی. (آنندراج) : کمر بسته خاقان بفرمانبری بگوش اندرون حلقۀ چاکری. نظامی. - حَلقه چی، حلقچی. زلیبیا. زولوبیا: باز صابونی و مشکوفی و سنبوسۀ نغز حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار. بسحاق اطعمه (دیوان ص 13). - حلقه حلقه. - حلقه حلقه نشستن مردم، دسته دسته بگرد هم حلقه زدن. - حلقه دار، دارندۀ حلقه. طوق دار. در بیت زیر ظاهراً به معنی حاجبان و دربانان: حلقه داران چرخ کحلی پوش در ره بندگیش حلقه بگوش. نظامی. - حلقۀ دام، رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - حلقۀ در، چیزی است از آهن، و یا فلز دیگر بشکل دایره که بدر چسبیده و بوسیلۀ آن در میزنند. (از اقرب الموارد). ج، حِلاق، حِلَق، حلقات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و گاهی لام حلقه مفتوح و مکسور شود یا آنکه حلقه بفتح لام جز جمع حالق وجود ندارد یا لغت ضعیفی است. (از منتهی الارب). - حلقۀ در زدن، دق الباب. حلقه بدر کوفتن: پای دراین ره نه و رفتار بین حلقۀ این در زن و اسرار بین. نظامی. - حلقه در گوش، کنایه از محکوم و فرمانبردار. (آنندراج). حلقه بگوش: نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست هموست بنده وهم منت حلقه در گوشم. نزاری قهستانی (از آنندراج). - حلقه در گوش کسی کشیدن، کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. (آنندراج). - حلقه ربا و حلقه ربای، حلقه رباینده. کننده حلقه و گیرندۀ حلقه: حلقه شده عدوی او بر سر شه ره اجل شه چو سماک نیزه در حلقه ربای راستین. خاقانی. رمحش بجمله حلقۀ مه در ربوده باز رخنه برمح حلقه ربای اندرآمده. خاقانی. نیزه ش از حلق شیر حلقه ربای تیغش از قفل گنج حلقه گشای. نظامی. - حلقه ربائی، عمل حلقه ربای. رجوع به حلقه ربای شود: ببین دست خاصان که چون رمح خاقان بحلقه ربایی چو جولان نماید. خاقانی. - حلقه زدن، در کوفتن. حلقۀ در کوفتن تا در را گشایند. کنایه از طلب کردن فتح باب باشد. (برهان) : حلقه زدم گفت در این وقت کیست گفتم اگر بار دهی آدمی است. نظامی. بدر بر حلقه زد خاموش خاموش برون آمد غلامی حلقه در گوش. نظامی. حلقه بر درنتوانم زدن از بیم رقیبان این توانم که بیایم بمحلت بگدایی. سعدی. - ، بمعنی طواف کردن بود. (آنندراج). - ، خود را گرد پیچیدن چنانکه مار آنگاه که خود را گرد کند. بشکل حلقه شدن. چنبره زدن. - ، پیرامون هم نشستن بطور دایره. جمع شدن. (انجمن آرای ناصری). - حلقۀ زنجیر، دانه های زنجیر: به شب نشینی زندانیان برم حسرت که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است. ؟ (یادداشت مؤلف). - حلقۀ ژیمناستیک، (اصطلاح ورزش) دو حلقه که بوسیلۀ ریسمانی بر پایه های بلند آویزند و بدان ضمن تاب خوردن حرکات ورزشی انجام دهند. (فرهنگ فارسی معین). - حلقۀ سفره، حلقه هایی را گویند که بر دور سفرۀ چرمین میدوزند. (آنندراج). - حلقۀ سیمین، کنایه از ماه شب چهاردهم است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). - ، یخی را گویند که در هواهای سرد در حوض های مدور بندد. (آنندراج) (برهان). - حلقه شدن، چنبر شدن. گرد شدن. - ، خمیدن. خم شدن: شد حلقه قامت من تا بعد ازین رقیب زین در دگر نراند ما را بهیچ بابی. حافظ. گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد خندۀ سوفار گردد غنچۀ پیکان او. صائب (ازآنندراج). - حلقه کردن، دور کسی گرد آمدن: حلقه کردند او چو شمعی در میان سجده کردندش همه صحرائیان. مولوی. - ، بشکل حلقه در آوردن. پیچ دادن: زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم طره را تاب مده تا ندهی بربادم. حافظ. - حلقه کردن انگشت بر گلوی شیشه، آن است که انگشت را بر گلوی شیشه حلقه ساخته شراب یا گلاب در شیشه ریزند تا بزمین نریزد. (آنندراج) : بر گلوی شیشه ساقی حلقه کرد انگشت خویش باز طوق بندگی در گردن مینا گذاشت. خالص (از آنندراج). - حلقه کش، حلقه کشنده. کنایه از بنده و مطیع: گوش جهان حلقه کش میم اوست خود دو جهان حلقۀ تسلیم اوست. نظامی. ساختم از شرم سرافکندگی گوش ادب حلقه کش بندگی. نظامی. من همان سفته گوش حلقه کشم با خود از چین و با تو از حبشم. نظامی. - حلقه کشیدن، عبارت از آن است که عزایم خوانان گرد خویش دایره میکشندتا از آفت دیو و پری مصون بمانند و این را در عرف این طایفه حصار گویند. (آنندراج) : حلقه ای گرد خویشتن بکشیم تا نیاید درون خانه پری. سعدی. گر پای بدر می نهم از مرکزشیراز ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده. سعدی. - حلقه کشیدن بر نام و حلقه کردن نام و حلقه شدن نام، نام کسی از دایره اعتبار بر آوردن چه میرزایان دفتر وقت ابطال نام کسی حلقه برو درمیکشند. (آنندراج) : پیری مرا ز خاطر احباب برده ست نامم شده ست حلقه ز قد خمیده ام. تأثیر (از آنندراج). نام نیکوی ترا ای بی خبر حلقه خواهد کرد خط جام می. تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود که پیران می کنند از قامت خود حلقه نام خود. صائب (از آنندراج). زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن. صائب. کی از بدمهری افلاک نقشم بدنشین گردد کشد گر حلقۀ نامم خط دور نگین گردد. اشرف (از آنندراج). می کنم از باده زاهد تازه غسل توبه را حلقه بر نام شراب از خط ساغر میکشم. قاسم تبریزی زاهدی (از آنندراج). - حلقه کشیدن چیزی را، قریب به معنی حلقه برنام کشیدن و حلقه کردن نام. (از آنندراج) : حلقه می باید کشیدن گوش را بس که بیکار از سخن نشنیدن است. مخلص کاشی (از آنندراج). - حلقه گرفتن: تا دید هالۀ خط آن پرحجاب را از شرم چرخ حلقه گرفت آفتاب را. اسماعیل ایما (از آنندراج). - حلقه گشای، حلقه گشاینده. بازکننده حلقه: نیزه اش از حلق شیر حلقه ربای تیغش از قفل گنج حلقه گشای. نظامی. - حلقه گشتن انجمن، دائره وار نشستن آنان: بپرسید چون حلقه گشت انجمن از آن سرفرازان لشکرشکن. نظامی. - حلقه گوش کردن، مطیع کردن: دماغ مرا کز غم آمد بجوش به ابریشم ساز کن حلقه گوش. نظامی. - حلقه نهادن، حلقه کردن: گاهی از آن حلقۀ زانو قرار حلقه نهد گوش فلک را هزار. نظامی. - حلقۀ نوش، کنایه از لب و دهان است. - حلقه وار، بسان حلقه. گرد چون حلقه: ز راه خانه عصمت نشان مجو از من که حلقه وار من آن خانه را برون درم. سنائی. مارصفت شد فلک حلقه وار خاک خورد مار سرانجام کار. نظامی. و از روی تبرع و تکرم حلقه وار پیرامن حال مسلمانان درآمده. (تاریخ قم). - حلقۀ یاسین، سورۀ یاسین است بر طوماری نبشته و بصورت حلقه درآمده که ماهی یک بار یا بیشتر یا کمتر معتقدین بدان از آن حلقه گذرند تا از آفات مصون مانند. - دود را حلقه حلقه از دهان بیرون دادن. ، انتزعت حلقه، سبقت بردم از وی، مره است از حلق، چون کودک آروغ زند گویند حلقه به معنی حُلِق رأسک حلقه بعد حلقه. (منتهی الارب). حلقه و کبرهو شحمه سخنی است که بکودک گویند هنگامی که آروغ میزند و معنای آن اینست که زنده بمانی و بزرگ شوی و سرت را دفعه بدفعه بتراشند. (از اقرب الموارد). رجوع به حلق شود، زره یا هر سلاح که باشد. درع یا هر سلاح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دور. دایره. (فرهنگ فارسی معین) ، رسن. (منتهی الارب). حبل. (اقرب الموارد) ، ظرف خالی مانده بعد از آنکه چیزی در وی کرده باشند. (منتهی الارب). حلقۀ اناء، آنچه مانده در ظرف بعداز آنکه آنرا تا نیمه شراب و طعام قرار داده باشند. (اقرب الموارد) ، حلقۀ حوض، پری حوض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کم ازپری که بلند باشد. (منتهی الارب). دون الامتلاء. (اقرب الموارد) ، داغی است شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع. انجمن. حوزه. جامعه. مجمع. محفل. مجلسی که مدور نشسته بوند. (شرفنامۀ منیری) : گر بود در حلقۀ صد غمزده حلقه را باشد نگین ماتم زده. عطار. بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقۀ عارفان مدهوش. سعدی. دوش در حلقۀ ما قصۀ گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسلۀ موی تو بود. حافظ. یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان بحث سرّ عشق و ذکر حلقۀ عشاق بود. حافظ. ، حلقه در عرف ریاضیین سطحی است که دو دایرۀ غیر متلاقی آنرا احاطه کنند، اگر مرکز آن دو یکی باشد آنرا سطح مطوق خوانند. عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره در مباحث کسوف چنین گفته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
سر پستان و آن دو باشد، گیاه سعدان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گیاهی است دیگر، کنۀ خرد. (منتهی الارب). یکی حلم و آن کنۀ خرد است. (از مهذب الاسماء) ، کنۀ بزرگ. و این لغت از اضداد است. رجوع به حلم شود، کرمی است که در چرم افتد و هرگاه دباغت کنند جاهای خوردۀ آن دریده و کفیده گردد. ج، حلم، خون پدر. (از منتهی الارب)
سر پستان و آن دو باشد، گیاه سعدان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گیاهی است دیگر، کنۀ خرد. (منتهی الارب). یکی حَلَم و آن کنۀ خرد است. (از مهذب الاسماء) ، کنۀ بزرگ. و این لغت از اضداد است. رجوع به حلم شود، کرمی است که در چرم افتد و هرگاه دباغت کنند جاهای خوردۀ آن دریده و کفیده گردد. ج، حَلَم، خون پدر. (از منتهی الارب)
آلیاژ جیوه با فلزات است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). مأخوذ از عربی ’ملغمه’، ترکیبی از جیوه با فلزی دیگر. (از لاروس). ملغمه. و رجوع به ملغمه و ذیل آن شود. - ملقمه کردن، روشی است برای استخراج طلا و نقره از کانیهای آنها به وسیلۀ جیوه. از قرن شانزدهم تا نوزدهم مهمترین روش استخراج طلا بوده است. روش عمل چنین بوده است: کانی طلا و نقره را پس از آسیا کردن، با جیوه به صورت مخلوط یکنواختی درمی آورند. طلا و نقره با جیوه به صورت ملقمه درمی آید و از ناخالصی جدا می شود. پس از آن به وسیله تقطیر ملقمه در ظرفهای آهنی مخصوص جیوه را از آن جدا می کنند تا طلا و نقره به صورت خالص درآید. (از فرهنگ اصطلاحات علمی)
آلیاژ جیوه با فلزات است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). مأخوذ از عربی ’ملغمه’، ترکیبی از جیوه با فلزی دیگر. (از لاروس). ملغمه. و رجوع به ملغمه و ذیل آن شود. - ملقمه کردن، روشی است برای استخراج طلا و نقره از کانیهای آنها به وسیلۀ جیوه. از قرن شانزدهم تا نوزدهم مهمترین روش استخراج طلا بوده است. روش عمل چنین بوده است: کانی طلا و نقره را پس از آسیا کردن، با جیوه به صورت مخلوط یکنواختی درمی آورند. طلا و نقره با جیوه به صورت ملقمه درمی آید و از ناخالصی جدا می شود. پس از آن به وسیله تقطیر ملقمه در ظرفهای آهنی مخصوص جیوه را از آن جدا می کنند تا طلا و نقره به صورت خالص درآید. (از فرهنگ اصطلاحات علمی)
دختر حارث بن ابوشمر است. درباره او مثلی است مشهور در عرب که گویند: مایوم حلیمه بسّر. و اصل آن اینست که پدر او حارث لشکری بجنگ منذر بن ماءالسماء می فرستاد حلیمه ظرفی (تغاری) پر از عطر بیاورد و همه را خوشبو و معطر گردانید. (منتهی الارب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
دختر حارث بن ابوشمر است. درباره او مثلی است مشهور در عرب که گویند: مایوم حلیمه بِسّر. و اصل آن اینست که پدر او حارث لشکری بجنگ منذر بن ماءالسماء می فرستاد حلیمه ظرفی (تغاری) پر از عطر بیاورد و همه را خوشبو و معطر گردانید. (منتهی الارب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
مقدار غذایی که یک بار در دهن گذاشته شود لقمه گنده تر از دهان برداشتن: کنایه از تقبل کار و تعهد خارج از توان لقمه را دور سر چرخاندن: کنایه از کار را از راه غلط و پردردسر انجام دادن
مقدار غذایی که یک بار در دهن گذاشته شود لقمه گنده تر از دهان برداشتن: کنایه از تقبل کار و تعهد خارج از توان لقمه را دور سر چرخاندن: کنایه از کار را از راه غلط و پردردسر انجام دادن