مار. شیطان (و شیطان در اینجا مرادف حیّه عربی و مار فارسی است) ، مار. (منتهی الارب) ، نوعی است از مار. (مهذب الاسماء) ، دوست. (منتهی الارب) ، دوستی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، بسیاری از آب و ریگ، دیو، سرپوشی که روی شیرینی و مواد غذائی نهند و نیز در ساعت سازی بکار برند، گوی که بر روی لولۀ لامپا و جز آن استوار کنند از شیشه یا بارفتن. گوی لامپا. گوی چراغ. گو. آباژور: دل رقیب مگو نازک است چون دل من حباب شیشه کجا شیشۀ حباب کجا؟ وحید. جمع واژۀ حبابه، حیوانی است بسیار کوچک و سیاه شبیه به عقرب و از جعل باریکتر و در غیر بیدانجیر بهم نمیرسد و چون کسی را بگزد در یک شبانروز اگر نکشد از سه روز نمیگذرد، و علاجش تبرید و تخدیر قوتست
مار. شیطان (و شیطان در اینجا مرادف حیّه عربی و مار فارسی است) ، مار. (منتهی الارب) ، نوعی است از مار. (مهذب الاسماء) ، دوست. (منتهی الارب) ، دوستی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، بسیاری از آب و ریگ، دیو، سرپوشی که روی شیرینی و مواد غذائی نهند و نیز در ساعت سازی بکار برند، گوی که بر روی لولۀ لامپا و جز آن استوار کنند از شیشه یا بارْفَتَن. گوی لامپا. گوی چراغ. گو. آباژور: دل رقیب مگو نازک است چون دل من حباب شیشه کجا شیشۀ حباب کجا؟ وحید. جَمعِ واژۀ حُبابه، حیوانی است بسیار کوچک و سیاه شبیه به عقرب و از جعل باریکتر و در غیر بیدانجیر بهم نمیرسد و چون کسی را بگزد در یک شبانروز اگر نکشد از سه روز نمیگذرد، و علاجش تبرید و تخدیر قوتست
لغت نبطی است و به اندلس حریف الاملس بحای مهمله و در بلاد دیگر عصا هرمس و خصی هرمس بخای معجمه و صاد مهمله و دیسقوریدوس در رابعه نوشته که آنرا الیثور رسطس و بعضی برسانیون و بعضی اربوطانون نامند. و آنرا خواصی طبی است. (از مخزن الادویه ص 231). و رجوع به سلمه و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
لغت نبطی است و به اندلس حریف الاملس بحای مهمله و در بلاد دیگر عصا هرمس و خصی هرمس بخای معجمه و صاد مهمله و دیسقوریدوس در رابعه نوشته که آنرا الیثور رسطس و بعضی برسانیون و بعضی اربوطانون نامند. و آنرا خواصی طبی است. (از مخزن الادویه ص 231). و رجوع به سلمه و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
ببای موحده، دوائی است هندی و حبشی شبیه بسورنجان، در دوم گرم و خشک ومسهل بلغم خام و اقسام کرم و خلاط غلیظه و مقوی بدن و جهت نقرس و درد مفاصل نافع و قدر شربتش تا سه مثقال و مضر سپرز و مصلحش کتیرا و کاسنی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نام دوایی است هندی شبیه بسورنجان سپید. (بحر الجواهر). دارویی است هندی که به اصابع هرمس ماننده است. (ابن البیطار). و رجوع به برهان قاطع شود
ببای موحده، دوائی است هندی و حبشی شبیه بسورنجان، در دوم گرم و خشک ومسهل بلغم خام و اقسام کرم و خلاط غلیظه و مقوی بدن و جهت نقرس و درد مفاصل نافع و قدر شربتش تا سه مثقال و مضر سپرز و مصلحش کتیرا و کاسنی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نام دوایی است هندی شبیه بسورنجان سپید. (بحر الجواهر). دارویی است هندی که به اصابع هرمس ماننده است. (ابن البیطار). و رجوع به برهان قاطع شود
کوپله. غوزه. غنچه. سوارگ. سوار آب. گنبد آب. آب سوار. فراسیاب. سیاب. غوزۀ آب. غنچۀ آب. کوپلۀ آب. گوی. نفّاخه. فقّاعه. سوارک آب. جندعه. (منتهی الارب). قبک آب. (دهار). فرزند آب. قبۀ آب. عسل. سوارگان آب. (مهذب الاسماء). حبیب. (مهذب الاسماء). غوزۀ آب که به شیشه ماند. حبابه یکی. (منتهی الارب) : ز جودت موج دریا یک حباب است ز خشمت جوش دوزخ یک شرار است. مسعودسعد. وز آب تیغ و آتش رزم تو در نبرد عمر عدو چو عمر حباب و شرار باد. مسعودسعد. عمر اعدای او مبادابیش زآنکه بر آبگیر عمر حباب. سوزنی. گه سیم گری نماید آبش گه شیشه گری کند حبابش. خاقانی. گر شیشه کند حباب شاید شیشه ز پی گلاب باید. خاقانی. بوقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی حباب وار بدی هفت گنبد خضرا. خاقانی. بادیه بحر و بر آن بحر چو باران و حباب قبۀ سیم زده حله و احیا بینند. خاقانی. خاقانی است پیشرو کاروان شعر همچون حباب پیشرو کاروان آب. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می هر قبه از آن دری شهوار نمود اینک. خاقانی. تا که هوا شد بصبح کوزۀ ما دردریز بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب. خاقانی. دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل شیشۀ نارنج بین بر سر آب از حباب. خاقانی. خصم تو هست بر سر درپای اشک خویش کم عمر و بی قرار و تهی مغز چون حباب. کمال اسماعیل. و اندرون خرگاه را از عقود لاّلی حباب (؟) بریخت. (جهانگشای جوینی). در تن همچون سبو هستی چو آب گفتگو و صلح و جنگت چون حباب. مولوی. می فتاد از جوزبن جوز اندر آب بانگ می آمد همی دید او حباب. مولوی. غنچۀ گل را صبا چون قلعۀ دربسته یافت خندقش جوی روان و بلبلش هندوی بام برگذشت از آب آن خندق بکشتی ّ حباب رفت و در یک دم گشاد آن قلعۀ فیروزه فام. خواجه جمال الدین سلمان. زهی محال چو حفظت به بحر غوطه زند که بعد از این شکند زورق حباب نهنگ. عرفی. بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب قطره از شادی که دریا حال او پرسیده است. کلیم. با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست هر حبابی کشتی نوح است در جیحون ما. صائب. غبار خاطر من گر بگریه آمیزد چه خاکها که نه در کاسۀ حباب کند. صائب. از حباب آموز همت را که با صد احتیاج خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را. صائب. - مثل عمر حباب، زمانی سخت کوتاه، درگه. درگاه. آستانه. آستان. سدّه. عتبه. وصید. وصیده. فناء. کریاس، صاحب آنندراج گوید: بادپیما، پوچ، بیمغز، سبک مغز، شوخ چشم، اهل بصیرت، بی تعلق، خشک مغز، تنگ ظرف، تنگدل، نیک دل، ساده دل، تهی دست، تهی چشم، بی بصر، ناتمام، تردامن، خودنما، خانه بدوش، خانه بردوش، سست بنیاد، سست بنیان، از صفات حباب است. و قبه، قفل، خانه دربست، چشم، چشمه، نهنگ، سر، افسر، تاج، کلاه، عقده، گره، کیسه، سپر، آئینه، مهر، کوکب، فانوس، کفش، کاسه، کاسۀ سرنگون، کاسۀ واژون، جام، قدح، شیشه، سبوی، زورق، کشتی، گوهر، غنچه، کدو، پستان از تشبیهات اوست، شب نم. (منتهی الارب). ژاله، نهایت چیزی، یقال: حبابک کذا، ای غایه محبتک، و حبابک ان تفعل کذا، ای مبلغ جهدک. (منتهی الارب). - حباب الماء،خطهای آن که از باد بر روی آب پدید آید. و کذلک حباب الرمل فیهما. (منتهی الارب). - ، معظم آب. (منتهی الارب). بیشتر آب دریا. (مهذب الاسماء). جایی که آب بسیار و ژرف دارد
کوپله. غوزه. غنچه. سوارگ. سوار آب. گنبد آب. آب سوار. فراسیاب. سیاب. غوزۀ آب. غنچۀ آب. کوپلۀ آب. گوی. نفّاخه. فقّاعه. سوارک آب. جندعه. (منتهی الارب). قبک آب. (دهار). فرزند آب. قبۀ آب. عسل. سوارگان آب. (مهذب الاسماء). حبیب. (مهذب الاسماء). غوزۀ آب که به شیشه ماند. حبابه یکی. (منتهی الارب) : ز جودت موج دریا یک حباب است ز خشمت جوش دوزخ یک شرار است. مسعودسعد. وز آب تیغ و آتش رزم تو در نبرد عمر عدو چو عمر حباب و شرار باد. مسعودسعد. عمر اعدای او مبادابیش زآنکه بر آبگیر عمر حباب. سوزنی. گه سیم گری نماید آبش گه شیشه گری کند حبابش. خاقانی. گر شیشه کند حباب شاید شیشه ز پی گلاب باید. خاقانی. بوقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی حباب وار بدی هفت گنبد خضرا. خاقانی. بادیه بحر و بر آن بحر چو باران و حباب قبۀ سیم زده حله و احیا بینند. خاقانی. خاقانی است پیشرو کاروان شعر همچون حباب پیشرو کاروان آب. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می هر قبه از آن دری شهوار نمود اینک. خاقانی. تا که هوا شد بصبح کوزۀ ما دردریز بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب. خاقانی. دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل شیشۀ نارنج بین بر سر آب از حباب. خاقانی. خصم تو هست بر سر درپای اشک خویش کم عمر و بی قرار و تهی مغز چون حباب. کمال اسماعیل. و اندرون خرگاه را از عقود لاَّلی حباب (؟) بریخت. (جهانگشای جوینی). در تن همچون سبو هستی چو آب گفتگو و صلح و جنگت چون حباب. مولوی. می فتاد از جوزبن جوز اندر آب بانگ می آمد همی دید او حباب. مولوی. غنچۀ گل را صبا چون قلعۀ دربسته یافت خندقش جوی روان و بلبلش هندوی بام برگذشت از آب آن خندق بکشتی ّ حباب رفت و در یک دم گشاد آن قلعۀ فیروزه فام. خواجه جمال الدین سلمان. زهی محال چو حفظت به بحر غوطه زند که بعد از این شکند زورق حباب نهنگ. عرفی. بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب قطره از شادی که دریا حال او پرسیده است. کلیم. با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست هر حبابی کشتی نوح است در جیحون ما. صائب. غبار خاطر من گر بگریه آمیزد چه خاکها که نه در کاسۀ حباب کند. صائب. از حباب آموز همت را که با صد احتیاج خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را. صائب. - مثل عمر حباب، زمانی سخت کوتاه، درگه. درگاه. آستانه. آستان. سدّه. عتبه. وصید. وصیده. فناء. کریاس، صاحب آنندراج گوید: بادپیما، پوچ، بیمغز، سبک مغز، شوخ چشم، اهل بصیرت، بی تعلق، خشک مغز، تنگ ظرف، تنگدل، نیک دل، ساده دل، تهی دست، تهی چشم، بی بصر، ناتمام، تردامن، خودنما، خانه بدوش، خانه بردوش، سست بنیاد، سست بنیان، از صفات حباب است. و قبه، قفل، خانه دربست، چشم، چشمه، نهنگ، سر، افسر، تاج، کلاه، عقده، گره، کیسه، سپر، آئینه، مهر، کوکب، فانوس، کفش، کاسه، کاسۀ سرنگون، کاسۀ واژون، جام، قدح، شیشه، سبوی، زورق، کشتی، گوهر، غنچه، کدو، پستان از تشبیهات اوست، شب نم. (منتهی الارب). ژاله، نهایت چیزی، یقال: حبابک کذا، ای غایه محبتک، و حبابک ان تفعل کذا، ای مبلغ جهدک. (منتهی الارب). - حباب الماء،خطهای آن که از باد بر روی آب پدید آید. و کذلک حباب الرمل فیهما. (منتهی الارب). - ، معظم آب. (منتهی الارب). بیشتر آب دریا. (مهذب الاسماء). جایی که آب بسیار و ژرف دارد