جدول جو
جدول جو

معنی حقانی - جستجوی لغت در جدول جو

حقانی
راست و درست، مبتنی بر حق و عدالت
تصویری از حقانی
تصویر حقانی
فرهنگ فارسی عمید
حقانی
(حَقْ قا نی ی)
منسوب به حق. مطابق با حق: حکم حقانی امر این است که... حقانیش این است که این مال را به او دهند
لغت نامه دهخدا
حقانی
هوده ای منسوب به حق راست و درست از روی حق
تصویری از حقانی
تصویر حقانی
فرهنگ لغت هوشیار
حقانی
((حَ قّ))
منسوب به حق، راست و درست، از روی حق
تصویری از حقانی
تصویر حقانی
فرهنگ فارسی معین
حقانی
راست، درست، راستین، مربوط به حق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حقانی
حقانی از قدیمی ترین و اصیل ترین آوازهای مردم مناطق ساکن.، از آوازهای مازندرانی است که بر گرفته از موسیقی آییینی و
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حانی
تصویر حانی
(دخترانه و پسرانه)
میش یا گاو وحشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قانی
تصویر قانی
سرخ، سرخ پررنگ، بسیار سرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حقانیت
تصویر حقانیت
حق داشتن، راستی و درستی
فرهنگ فارسی عمید
سخت سرخ، (منتهی الارب)، بسیار سرخ، (آنندراج)، سرخ بغایت، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سرخ سیر: احمر قانی و قان، سخت سرخ، (منتهی الارب) :
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی بشمشیر حمرای قانی،
منوچهری،
در این لفظ بسیار تردد است ظاهراً توافق لسانین باشد میان عربی و ترکی، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شهریست به دیاربکر، در آنجا معدن آهن هست که به دیگر شهرها برند، ابوصالح عبدالصمدبن عبدالرحمان بن احمد بن عباس حنوی وابوالفرج احمد بن ابراهیم مرجی حنوی بدان منسوبند، (معجم البلدان)، حانی و سیلوان، شهری وسط است از اقلیم چهارم، حقوق دیوانیش صدوهفتادویک هزار دینار است، (نزههالقلوب ص 103)، و رجوع به تاریخ مغول ص 138 شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به حانوت، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، صاحب حانوت، (اقرب الموارد)، منسوب به شهر حانی، و حنوی برخلاف قیاس است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ابراهیم (الامام) ابوالامداد برهان الدین بن ابراهیم بن حسن بن علی بن عبدالقدوس بن ولی الشهیر محمد بن هرون اللقانی المالکی. و اللقانی نسبه الی لقانه قریه من قرای مصر، احد الاعلام المشار الیهم بسعه الاطلاع فی علم الحدیث و الدرایه و التبحّر فی الکلام... له: جوهره التوحید منظومه اولها:
الحمدﷲ علی صلاته
ثم سلام اﷲ مع صلاته.
(وفات 1041 هجری قمری). (از معجم المطبوعات ج 2)
از شعرای ایران و از مردم استرآباد است و این بیت او راست:
بر زبانم حرف تیغ دلستان من گذشت
خیر باشد تیز حرفی بر زبان من گذشت.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
ثابت بن سنان بن ابراهیم بن زهرون. پزشک بغدادی. (هدیه العارفین ج 1 ص 248). و رجوع به ابوالحسن حرانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
نسبت به حران. عده ای از رجال بدین نسبت شهرت دارند.ولیکن فیروزآبادی در قاموس گوید: و النسبه الیه (حران) حرنانی و لاتقل حرانی و ان کان قیاساً، و شارح زبیدی و یاقوت گویند: این مانند آن است که نسبت به مانی را منانی گویند و حال آنکه قیاس مانوی میباشد.
- رطل حرانی، نوعی رطل است. رجوع به رطل شود
لغت نامه دهخدا
(حُدْ دا)
ابومغیره قاسم بن فضل. مسلم بن ابراهیم از وی روایت کند. یاقوت گوید: منسوب به حدان بصره است که در آن سکونت داشت. و در 167 یا 166هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُدْ دا)
منسوب به حدان، بطنی از تمیم، منسوب به حدان بطنی از ازد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حرقا بطنی از قضاعه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ نی ی)
عمامۀ حرقانی، دستار خاکستری رنگ. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُبْ با)
سمعانی گوید: هذه النسبه الی حبان و محمد بن حبان بن ابی بکر بن عمر البصری ّ هو حبانی ّ. نسب الی ابیه من اهل البصره. سکن بغداد فی الحریم. یحدث عن امیه من بسطام. و محمد بن المنهال و حسن بن قرعه و غیرهم. توفی بعد الثلثمائه بیسیر. رجوع به انساب سمعانی برگ 153 ب شود
لغت نامه دهخدا
(حِبْ با)
منسوب به حبان از نواحی نیشابور. محمد بن جعفر بن عبدالجبار حبانی نیشابوری. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِنْ نا نی ی)
منسوب به حنّان. حنافروش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
یعنی کسی که خداوند او را دوباره نصب میکند، نام کاهنی در زمان داود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
درازترین همه استخوانهای پهلو. (از منتهی الارب). دنده های طویل و دراز. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ حانیه، به معنی می و می فروش:
فللّه عهد لا اخیس بعهده
لئن فرجت ان لا ازور الحوانیا.
ابومحجن ثقفی
لغت نامه دهخدا
(قَ قَهْ خَ دی دَ)
چگونگی حقانی
لغت نامه دهخدا
دهی جزو دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان ساوه. آب آن از رود خانه مزدقان و محصول آن غلات و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
ترکی از پارسی خود خونی خونین تازی از پارسی خونی خونین سرخ بسیار سرخ سخت سرخ. یا احمر قانی. سرخ تند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقانیت
تصویر حقانیت
هودش حق داشتن حق بودن، درستی و راستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقانیت
تصویر حقانیت
((حَ قّ یَّ))
حق داشتن، حق بودن، درستی و راستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حقانیت
تصویر حقانیت
سزاواری
فرهنگ واژه فارسی سره
مشروعیت، واقعیت، درستی، راستی
متضاد: بزرگی، عزت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیوانی لفظی از سر ترحم و دلسوزی
فرهنگ گویش مازندرانی
دهقانی کشاورزی
فرهنگ گویش مازندرانی