جامۀ بیرونی که بر پا و مرده و جز آن پیچند. ج، لفائف. (منتهی الارب) ، پای پیچ. پای تاوه. (مهذب الاسماء) ، غلاف جامه و پوشش چیزی، غلاف خوشه. (مهذب الاسماء) ، لفاف: همه زیر کرباسها کرده بند لفافه بر او باز پیچیده چند. نظامی. پیکری دید در لفافۀ خام چون در ابر سیاه ماه تمام. نظامی. - لفافۀ کتاب، پوشش آن
جامۀ بیرونی که بر پا و مرده و جز آن پیچند. ج، لفائف. (منتهی الارب) ، پای پیچ. پای تاوه. (مهذب الاسماء) ، غلاف جامه و پوشش چیزی، غلاف خوشه. (مهذب الاسماء) ، لفاف: همه زیر کرباسها کرده بند لفافه بر او باز پیچیده چند. نظامی. پیکری دید در لفافۀ خام چون در ابر سیاه ماه تمام. نظامی. - لفافۀ کتاب، پوشش آن
العبسی. محمد بن موسی بن حماد گوید: من و عمراوی نزد دعبل بن علی بودیم در سنۀ 235 هجری قمری پس از آمدن وی از شام. و از ابوتمام یاد کردیم، دعبل به عیب جوئی وی پرداخت و چنین می پنداشت که او دزد شعر است آنگاه بغلام خود گفت: ای نفنف: آن خریطه بیار، غلام خریطه بیاورد که دفاتری در میان داشت دعبل دست بدان فروبرد و دفتری از آن برآورد آنگاه گفت: این را بخوانید، و ما در دفتر بدینسان خواندیم: مکنف گوید ابوسلمی از خاندان زهیر بن ابن ابی سلمی است و منزلش قنسرین بود و ذفافهالعبسی را هجا گفته و از ابیات آن هجاست: ان الضراط به تعاظم جدکم فتعاظموا ضرطاً بنی القعقاع. ولیکن پس از این وی را بدین ابیات رثا گفته است: ابعد ابی العباس یستعتب الدهر و ما بعده للدهر عتبی و لا عذر و لو عوتب المقدار و الدهر بعده لما أعتبا ما اورق السلم النضر الا ایها الناعی ذفافه ذا الندی تعست و شلت من انا ملک العشر اتنعی فتی ً من قیس عیلان صخرهً تفلق عنها من جبال العدی الصخر اذا ما ابوالعباس خلّی مکانه فلا حملت انثی و لا مسّها طهر ولا امطرت ارضاً سماء و لا جرت نجوم، و لا لذّت لشاربها الخمر کأن بنی القعقاع یوم وفاته نجوم سماء خرمن بینها البدر توفّیت الامال بعد ذفافه و اصبح فی شغل عن السفر السفر یعّزون عن ثاو تعزی به العلا و یبکی علیه المجد و البأس و الشعر و ما کان الاّ مال من قل ّ ماله و ذخراً لمن أمسی و لیس له ذخر (الموشح مرزبانی ص 327 و 328). و سپس گفت ابوتمام، همه این قصیده بدزدیده و در شعر خود درآورده است. و مراد از قصیدۀابی تمام قصیده ای است بمطلع: کذا فلیجل الخطب و لیفدح الأمر. ذفافه کثمامه نام مردی است. ؟
العبسی. محمد بن موسی بن حماد گوید: من و عمراوی نزد دعبل بن علی بودیم در سنۀ 235 هجری قمری پس از آمدن وی از شام. و از ابوتمام یاد کردیم، دعبل به عیب جوئی وی پرداخت و چنین می پنداشت که او دزد شعر است آنگاه بغلام خود گفت: ای نَفنف: آن خریطه بیار، غلام خریطه بیاورد که دفاتری در میان داشت دعبل دست بدان فروبرد و دفتری از آن برآورد آنگاه گفت: این را بخوانید، و ما در دفتر بدینسان خواندیم: مکنف گوید ابوسلمی از خاندان زهیر بن ابن ابی سلمی است و منزلش قنسرین بود و ذفافهالعبسی را هجا گفته و از ابیات آن هجاست: ان الضراط به تعاظم جدکم فتعاظموا ضِرطاً بنی القعقاع. ولیکن پس از این وی را بدین ابیات رثا گفته است: ابعد ابی العباس یستعتب الدهرُ و ما بعده للدهر عُتبی و لا عذرُ و لو عوتب المقدار و الدهر بعده لما أعتبا ما اورق السلم النضر الا ایها الناعی ذفافه ذا الندی تعست و شلت من انا ملک العشر اتنعی فتی ً من قیس عیلان صخرهً تفلق عنها من جبال العدی الصخر اذا ما ابوالعباس خلّی مکانه فلا حملت انثی و لا مسّها طهر ولا امطرت ارضاً سماء و لا جرت نجوم، و لا لذّت لشاربها الخمر کأن بنی القعقاع یوم وفاته نجوم سماء خرمن بینها البدر تُوفّیت الامال بعد ذُفافه و اصبح فی شغل عن السَفر السَفر یُعَّزون عن ثاو تُعزی به العُلا و یبکی علیه المجد و البأس و الشعر و ما کان الاّ مال َ من قل ّ ماله و ذخراً لمن أمسی و لیس له ذخر (الموشح مرزبانی ص 327 و 328). و سپس گفت ابوتمام، همه این قصیده بدزدیده و در شعر خود درآورده است. و مراد از قصیدۀابی تمام قصیده ای است بمطلع: کذا فلیجل الخطب و لیفدح الأمر. ذفافه کثمامه نام مردی است. ؟
به معنی مصدر عف ّ و عفاف است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بازایستادن از زشتی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بازایستادن. (آنندراج). رجوع به عف و عفاف شود
به معنی مصدر عَف ّ و عَفاف است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بازایستادن از زشتی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بازایستادن. (آنندراج). رجوع به عف و عفاف شود
قریه ای است از بلوکات دارالسلطنۀ هرات. و قبر شیخ بهاءالدین عمر که در هفدهم ربیع الاول سال 857 هجری قمری درگذشته است بدانجاست. رجوع به حبیب السیر چ طهران از جزو 3 از ج 3 حاشیۀ ص 227 شود
قریه ای است از بلوکات دارالسلطنۀ هرات. و قبر شیخ بهاءالدین عمر که در هفدهم ربیع الاول سال 857 هجری قمری درگذشته است بدانجاست. رجوع به حبیب السیر چ طهران از جزو 3 از ج 3 حاشیۀ ص 227 شود
گرد کردن چیزی را. جمع آوردن چیزی، افکندن چیزی را. انداختن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و ابن سیده ضاد را در این ماده بهتر از صاد داند. (از اقرب الموارد)
گرد کردن چیزی را. جمع آوردن چیزی، افکندن چیزی را. انداختن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و ابن سیده ضاد را در این ماده بهتر از صاد داند. (از اقرب الموارد)
چیزی که از پوست و جز آن انداخته شود. (منتهی الارب). - حذافه ای در رحل او نبودن، در رحل او هیچ از طعام نبودن. (از منتهی الارب). - خوردن و حذافه نگذاشتن، خوردن و هیچ برجای نماندن از خوردنی. (منتهی الارب)
چیزی که از پوست و جز آن انداخته شود. (منتهی الارب). - حذافه ای در رحل او نبودن، در رحل او هیچ از طعام نبودن. (از منتهی الارب). - خوردن و حذافه نگذاشتن، خوردن و هیچ برجای نماندن از خوردنی. (منتهی الارب)