جدول جو
جدول جو

معنی حطامه - جستجوی لغت در جدول جو

حطامه
(حُ مَ)
آنچه بشکند از چیزی خشک. (منتهی الارب). رجوع به حطام شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حمامه
تصویر حمامه
کبوتر، نام عمومی گروهی از پرندگان با سر کوچک، گردن کوتاه و پرهای انبوه که انوع اهلی آن برای نمایش و تفریح یا بردن نامه استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طامه
تصویر طامه
بلای سخت که بالاتر از همۀ بلاها باشد، داهیه، بلا، حادثۀ عظیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حطام
تصویر حطام
ریزه و شکستۀ چیزی، پاره و شکسته از یک چیز خشک، خرده و ریزۀ گیاه که زیر پا می ریزد، کنایه از مال دنیا
فرهنگ فارسی عمید
(طِ مَ)
یکی از نامهای مکه است و از آن جهت بدان نامیده شده که هر کس را که بدان اهانت روا دارد درهم شکند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَدْ دی)
پیر و کلانسال شدن ستور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ مَ)
قحط سال. سال سخت، گوارش. حاطوم. هاضوم، حطمۀ سیل، دفعت آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَطَ مَ)
بطنی است از قبیلۀ حلام. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ مَ)
ابن محارب بن ودیعه بن لکینر پدر بطنی از عبدالقیس. و حطمیات، زره هاست که مردم این بطن میساخته اند. رجوع به حطمیه شود. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ مَ)
دوزخ. (غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دوزخ یا دروازۀ آن. (منتهی الارب). جهنم. دوزخ یا در آن، آتش قوی. (غیاث) (منتخب). آتش سخت سوزان. ج، حطم، شبان که ستور را بعنف راند و بر آنها رحم نکندو در حدیث است: شرالرعاء الحطمه، گله ای از شتران و گوسفندان. گله ای بزرگ از شتر و غنم، مرد بسیارخوار. (منتهی الارب). مردم بسیارخوار. (مهذب الاسماء). مرد پرخوار. مرد شکم خوار. شکم خواره. شکم پرست. شکم بنده. ج، حطم
لغت نامه دهخدا
(حِ مَ)
آنچه بشکند از چیزی خشک. (منتهی الارب). چیز خشک شکسته و ریزه شده. ج، حطم
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حمدالله مستوفی آنرا یکی از بلاد افریقیه گفته که در اقلیم دوم و سوم واقع است. و در حاشیه نسخۀ بدل حمه و حمد و حمیه آمده است. رجوع به نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 246 شود. حامه و بلش در مالقه در غرب اندلس واقعند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 206 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خاصۀ مرد از اهل و اولاد، و خویشان و قبیله، شتران گزیده. در احوال پرسی گویند: کیف الحامه و العامه
لغت نامه دهخدا
(حَ طَ)
مرد خرد و ریزه، دختر خردسال، هر چیز که خرد دانند آنرا، یکی حطاط. یعنی یکی از دمیدگیهای روی و سر نره که ریم دهد و قرحه نکند. (منتهی الارب). یکی بثره و دانه از دمیدگیهای روی. برجستگی روی. (مهذب الاسماء). بردمیدگی روی
لغت نامه دهخدا
(حَطْ طا بَ)
تأنیث حطاب: ناقه حطابه، هیزم فرازآورندگان. (مهذب الاسماء). هیزم کشان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ مَ)
داهیه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
بقیۀ طعام که بر خوان بماند. (منتهی الارب). آنچه بماند از طعام بر خوان. (مهذب الاسماء). باقی طعام بر خوان. آنچه بیفتد وقت خوردن. (منتهی الارب). نان ریزه
لغت نامه دهخدا
(تَ صَنْ نُ)
رجوع به حکامت شود
لغت نامه دهخدا
نام یک قصبه و اسکله ای است در ساحل شرقی تونس و 3000 تن نفوس دارد. روغن زیتون و گندم از این محل صادر میشود. یک سور گرداگرد وی را فراگرفته در بیرون سور باغها و بستانهای دلگشا و باصفا دارد ونیز بناهای عالی در آن مشاهده میگردد و خرابه های یک شهر قدیم در حومه های آن یافت شود. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
یکی حمام. و آن کبوتر و هر مرغ طوق دار است و مذکر و مؤنث در حمامه یکسان است مانند حیه. رجوع به حمام شود، میانۀ سینه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن جمیله. (منتهی الارب). زن قشنگ و زیبا. (از اقرب الموارد) ، برگزیده از شتران و گوسپندان. (منتهی الارب). خیار مال. (از اقرب الموارد) ، پینۀسینۀ شتر. (منتهی الارب). سعدانۀ شتر. (از اقرب الموارد) ، ساحت پاکیزۀ کوشک. (منتهی الارب). ساحت پاکیزۀ قصر. (از اقرب الموارد) ، چرخ دلو، حلقۀ در. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، و الحمامه من الفرس،القص. (منتهی الارب). قص الفرس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَبْ بُ)
رجوع به حجامت شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ریزه و شکستۀ هر چیزی خشک. (منتهی الارب). گیاه خشک. ریزۀ کاه خرد شکسته شده. و ریزۀ گیاه و جز آن و ریزۀ هر چیز. (غیاث). شکسته و ریزۀ گیاه و جز آن. (مهذب الاسماء). خرده و شکسته و پوسیده و ریزیده شده. قال اﷲ: ثم یکون حطاماً. (قرآن 20/57).
آکل و ماکول آمد جان عام
همچو آن بره چرنده از حطام.
مولوی.
، اندک مال دنیاوی که فنا پذیرد و باقی نماند. (منتهی الارب). عرض. زخارف. متاع دنیا. کاله. (دهار) :... و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند. (تاریخ بیهقی ص 49). و این قوم که این مکر ساخته بودند برفتند... و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 184). سخت عجب است کار... که یکدیگر را... بر خیره میکشند و میخورند واز بهر حطام عاریت را. (تاریخ بیهقی ص 192). ندانم تا این نوخاستگان در این دنیا چه بینند که فردا خیزند و مشتی حطام مردم گرد کنند و زبهر آن خون ریزند. (تاریخ بیهقی ص 420). من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی ترسد و آنچه دارم از اندک مایۀ حطام دنیا حلال است و کفایت است. (تاریخ بیهقی ص 522). مرائیان را بحطام دنیا بتوان دانست. (تاریخ بیهقی). جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردم دل در پشتوان پوسیده بسته. (کلیله و دمنه). و میخواستم که ثمرۀ آن از حطام دنیوی هرچه تمامتر بیاید. (کلیله و دمنه). هرچه بدو میشناخت ازحطام دنیاوی از او بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 401).
ز حضرت تو طمع بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری.
کمال اسماعیل.
و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و چه بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی). گفت ای پادشاه ! ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشاه خواهند اکنون پدر و مادر بعلت حطام دنیا مرا بخون سپردند. (گلستان).
، پوست بیضه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حزم. حزومت. هوشیاری. (دهار). هشیار شدن. (تاج المصادربیهقی). هوشیار و آگاه شدن در کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پتیاره (بال) آسیب سخت بلای بزرگ حادثه عظیم، جمع طامات، روز قیامت، طامات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطام
تصویر حطام
شیر، اسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطمه
تصویر حطمه
خشکسال، گوارش
فرهنگ لغت هوشیار
باد کش کردن در پتگان های شیشه ای پنبه دمل می آلوده و می افروخته و دهانه پنگان را بر پشت آدمی نهاده و بر آماس پدید آمده پس از برداشتن پنگان تیغ می زدند انجیدن باد کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطامه
تصویر قطامه
پرورن زن (ورن شهوت) دندانکن آنچه بادندان کنده ودور انداخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطابه
تصویر حطابه
هیزم شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمامه
تصویر حمامه
ماهلو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزامه
تصویر حزامه
هوشیاری، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتامه
تصویر حتامه
ته خوان آن چه از خوراک بر خوان ناخورده بماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطام
تصویر حطام
((حُ))
ریزه گیاه خشک، پاره و شکسته از چیزی خشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طامه
تصویر طامه
بلای بزرگ، روز قیامت
فرهنگ فارسی معین
حمام، کبوتر، کفتر، فاخته، قمری
فرهنگ واژه مترادف متضاد