جدول جو
جدول جو

معنی حطابی - جستجوی لغت در جدول جو

حطابی
(حَطْ طا)
منسوب به حطاب. (الانساب). رجوع به حطاب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسابی
تصویر حسابی
مربوط به حساب،
کنایه از راست، درست مثلاً حرف حسابی،
بی عیب و نقص، بی کم و کاست مثلاً شغل حسابی،
کنایه از متشخص مثلاً آدم حسابی
فرهنگ فارسی عمید
(حَطْ طا بَ)
تأنیث حطاب: ناقه حطابه، هیزم فرازآورندگان. (مهذب الاسماء). هیزم کشان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَطْ طا)
رازی، مکنی به ابی عبدالله. او راست: کتاب المشیخه و کتاب السداسیات. وی در نیمۀ دوم سدۀ پنجم و نیمۀ اول قرن ششم هجری میزیست
ابن حنش. نام سواری مشهور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَطْ طا)
هیزم فروش. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). هیمه گردکن. هیمه فروش. منسوب به حطب. (الانساب) ، بعیرحطاب، شتر که خرده چوب و هیزم ریزه ها خورد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به روزگار دیلم مردم کران و ایراهتان را قهرکردند و بطاعت آوردند و ده هزار مرد از ایشان به عهد عضدالدوله در خدمت او بودند بر سبیل سپاهی و مقدم ایشان یکی بود حابی نام، (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 141)، و حابی نسخه بدلی هم دارد به صورت جابی
لغت نامه دهخدا
مرد بلنددوش، تیری که بر زمین غیژان رسد برنشانه، ضد زاهق، (منتهی الارب)، تیری که در مقابل هدف به زمین خورده و بعد به آن اصابت کند، نباتی است، یقال: انه لحابی الشراسیف، ای مشرف الجبین (؟)، کودک که فرا خزیدن آمده بود، سیسنبر، (محمود بن عمر ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
مثل سنبوسه چیزی است که در روغن بریان نمایند، و در فارسی بودن این لفظ نظر است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
محمد بن سنجر. از مردم گرگان است که در قطابه سکونت داشت و در بغداد حدیث نوشت. وی از محمد بن یوسف قربانی روایت کند و گروهی از او روایت دارند. او به سال 258 هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نسبت است به قطابه. رجوع به قطابه شود
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طا)
ابومحمدعبدالله بن محمد بن حرب الخطاب. وی از نحویان بود و مذهب کوفی در نحو داشت و او راست کتاب النحو الکبیر و کتاب النحو الصغیر و کتاب عمود النحو. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(خِ بی ی)
منسوب به خطابه: سخنهای خطابی و امثال آن که بنظر اول آنرا نظرهالحرفا گویند. (جهانگشای جوینی) ، لفظی و زبانی و شفاهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حرباء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ بی ی)
منسوب به حراب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کوتاه درشت اندام. حزاب. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ حزباءه. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ حزب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به حساب. فرد کامل. هر چیز که قدر و شانی داشته باشد. (آنندراج) : آدم حسابی. زن حسابی. نجار حسابی. طبیب حسابی:
حسن تو حسابی شده مه در چه حسابست
خورشید ز رشک تو چنین در تب و تابست.
ظهوری (از آنندراج).
- حرف حسابی، گفتاری معقول. سخنی منطقی. مدلل. درست. مقابل ناحسابی: حرف حسابی جواب ندارد.
- مرد حسابی، مرد کامل. مرد معقول. مرد تمام.
، مربوط به محاسبات: هرگونه بازیافت و دقت حسابی که داشته باشد مشارالیه به عمل می آورد. (تذکرهالملوک ص 45). در آخر سال اسناد حسابی در دست داشته. (تذکرهالملوک ص 45). دو روز دیگر از روزهای هفته در خانه خود به دعواهای حسابی عرفی میرسد. (تذکرهالملولک ص 13)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منسوب به حباب. چون حباب. از حباب
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حابی. (ناظم الاطباء). رجوع به حابی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
هو قطعالکرم حتی ینتهی الی حد ماجری فیه الماء. (مجدالدین) (منتهی الارب). بریدن انگور. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
همار دار، شمارگر، درست، والا ارزشمند منسوب و مربوط به حساب، عالم بعلم حساب حسابدان، درست صحیح (کاری حسابی کرده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطاب
تصویر حطاب
هرس کردن هیزم فروش هیمه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
درتازی نیامده شاید پارسی باشد غتابی سنبوسه از خوردنی ها چیزی است مانند سنبوسه و آن را در روغن پزند. توضیح این کلمه در عربی نیامده و مولف غیاث گوید: در فارسی بودن این لفظ نظر است
فرهنگ لغت هوشیار
سخنورانه، راستنمود بر انگیختن شنونده به انجام کاری که سود او در آن است بی نیازاز فرنود آوری (استدلال) منسوب به خطابه. یا قیاس خطابی. قیاسی است مرکب از مقدمات مقبوله یا مظنونه و غرض از خطابه و قیاس خطابی ترغیب مردم است در آنچه آنان را سود دارد از امور معاش و معاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطابه
تصویر حطابه
هیزم شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزابی
تصویر حزابی
کوتاه درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسابی
تصویر حسابی
منسوب به حساب، دارای نظام و اصول درست، به طور کامل
فرهنگ فارسی معین
درست، دقیق، صحیح، حسابدان
متضاد: بی حساب، باشخصیت، متشخص، محترم، تمام، کمال، بقاعده، مربوط به حساب، منطقی، معقول، خوب، ممتاز، عالی، مطلوب، دل خواه، زیاد، کامل 01 قابل توجه، قابل ملاحظه، شایان، معقول، منطقی،
فرهنگ واژه مترادف متضاد