جدول جو
جدول جو

معنی حضین - جستجوی لغت در جدول جو

حضین
(حُ ضَ)
ابن منذر رقاشی بن حرث بن وعله بن المجالدبن یثربی بن ریان بن حرث بن ملک بن شیبان بن قرهل. یکی از بنی رقاش، مکنی به ابی ساسان. تابعی و شاعر است. بعضی کنیت او را ابوالیقظان گفته اند و برخی گویند ابوساسان لقب اوست و کنیت او ابومحمد است. او از علی (ع) و عثمان روایت کند و او یکی از امراء جیش امیرالمؤمنین (ع) بود و به روز صفین علم جیش به دست وی بود. و قطعۀ ذیل او راست:
وسمیت غیاظاًولست بغائظ
عدواً ولکن الصدیق تغیظ
عدوک مسرور و ذوالود بالذی
یری منک من غیظ علیک کظیظ.
وفات او به سال 97 هجری قمری بوده. و رجوع به فهارس 1 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 از عقدالفرید شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حنین
تصویر حنین
(پسرانه)
اشتیاق، ناله، زاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسین
تصویر حسین
(پسرانه)
نیکو، خوب، مصغر حسن، نام امام سوم شیعیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حزین
تصویر حزین
(پسرانه)
اندوهگین، غمگین، لقب یکی از شاعران قرن دوازدهم، حزین لاهیجی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حزین
تصویر حزین
غمگین، اندوهگین، اندوهناک، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حنین
تصویر حنین
بانگ کردن از شادی یا غم، مهر و شفقت و اشتیاق، ناله، زاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصین
تصویر حصین
استوار، محکم، مرصوص، بادوام، مدغم، متأکّد، مستحکم، ستوار، درواخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حضیض
تصویر حضیض
پستی، نشیب
در علم نجوم نزدیک ترین نقطه از مدار ستاره
جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی عمید
نیم تنه پیشواز. (فرهنگ نظام قاری) :
مائیم به جامه خانه دهر مدام
نی همچو حنین و نی چو الباغ تمام.
نظام قاری.
که مرا نیست بدوران چو حنین و چکمه
بمثال یقه زآن رو بقفاافتادم.
نظام قاری.
با چکمه ای حنین تواضع نمود گفت
دوریم گر بتن ز حضورت مقصریم.
نظام قاری.
از جامه کز برآمد و از روی آستر
شد جبه با حنین و مرقع همان که هست.
نظام قاری.
و ناقصانی چند چون حنین بمثال بخیۀ سقرلاط بر روی کار آمده اند. (نظام قاری ص 131). نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند. (نظام قاری ص 145)
لغت نامه دهخدا
(حِنْ نی)
حنین. اسم است جمادی الاولی و جمادی الاخره را و با الف و لام نیز آید. (از اقرب الموارد). ج، احنّه، حنون، حنائن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حنین شود
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
نام موزه دوزی که از اهل دانش بود. اعرابیی موزۀ حنین را قیمت کرد و نخرید. حنین در غضب شد و از کوچۀدیگر رفته بر سر راه اعرابی یک موزه را آویخت و پیش رفته موزۀ دیگر را در راه وی انداخت و کمین کرده بنشست. اعرابی موزۀ نخستین را دید و گفت: اگر موزۀ دیگر به این می بود، می گرفتم. چون پیش رفت موزۀ دیگر را در راه افتاده یافت از شتر فرودآمد و زانوی شتر ببست و برای گرفتن موزۀ اول برگشت. حنین فرصت کرده شتر را درربود اعرابی به آن دو موزۀ حنین ب خانه خودبرگشت. (غیاث) (آنندراج). نام موزه دوزی (کفش دوزی) از اهل حیره است که درباره وی مثلی زده شده است: رجع بخفی حنین و این مثل را برای کسی زنند که از سفر خود ناامید بازگردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِبْبی)
نام کوئی به مرو که عوام آن را سکۀ حبین نامند و اصل آن سکۀ حبان است. و منسوب به حبان بن حبله باشد. (سمعانی) (معجم البلدان از ابوسعید)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: محزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حزان. حزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271).
گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید مر ترا بودن حزین.
منوچهری.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی.
ناصرخسرو.
آسیائی زودگرد است این فلک
زو نشاید بود شاد ونی حزین.
ناصرخسرو.
آنکه خواهد خردنخواهد مل
وانکه باشد حزین نبوید گل.
سنائی.
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم.
خاقانی.
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد.
خاقانی.
فضل کن مگذار کز مشتی خسیس
چون منی در دور تو باشد حزین.
خاقانی.
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند.
نظامی.
بهر گریه آدم آمد بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین.
مولوی.
مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را.
سعدی.
- آواز حزین، آوازی سوزناک:
چه خوش باشد آواز نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی (گلستان).
- مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک:
حزین و خسته ملولان دولتت همه سال
تو گوش کرده به آواز مطربان حزین.
سعدی.
- نالۀ حزین، نالۀزار.
، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خرزهره. درخت دفلی. (منتهی الارب). حبن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آبی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
نامی است از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
(حُ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان در 31 هزارگزی خاور دیزگران و چهار هزارگزی جنوب شاهپورآباد. کوهستانی و سردسیر است. 395 تن سکنۀ شیعه، کردی دارد. آب آن از زه آب رود خانه محلی تأمین می شود و محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات، توتون، قلمستان، مختصر میوه جات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(حُ جَ)
ابن المثنی. ابوعمر. تابعی است. تابعی در متون اسلامی به مسلمانانی گفته می شود که از صحابه پیامبر اسلام (ص) دانش و هدایت گرفته اند. این نسل دوم مسلمانان، از مهم ترین گروه هایی هستند که باعث تثبیت آموزه های دینی شدند و با تلاش های علمی خود، علوم اسلامی را در قرون اولیه رشد دادند. تابعین عموماً دارای ویژگی هایی چون زهد، علم، تقوا و دقت در نقل حدیث بوده اند.
ابن المثنی. محدث است. (منتهی الارب). علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
مصغر حسن. صاحب جمال. خوب. نیکو. خوبک، آهنگی از موسیقی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نعت از حقن. بازداشته. محبوس، محقون. شیر دوشیده که بر شیر خفته ریزند برای برآوردن مسکه. و در مثل است: ابی الحقین العذره، ای العذر. و آن برای کسی گویند که عذر آرد و عذر او نه درست باشد. (منتهی الارب). شیر ماست. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
دهی است به فاصله 53500گزی بطرف شمال شرق غوربند مربوط حکومت اعلی پروان که بین 68 درجه و 59 دقیقه و 24 ثانیۀ طول البلد شرقی و 35 درجه و 6 دقیقه و 43 ثانیۀ عرض البلدشمالی واقع است. (فرهنگ جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(حُ ضَ)
ابوطیب عبدالغفار بن عبدالله ابن السری الحضینی واسطی است. وی از علمای نحو و لغت و شعر است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عضین
تصویر عضین
جادوگری نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصین
تصویر حصین
محکم، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضیر
تصویر حضیر
چرک ریم، ایوان
فرهنگ لغت هوشیار
پست فرود نشیب پاگاه دامنه شیپ نشیب پستی مقابل فراز بالا اوج (زندگانی اوج و حضیض دارد)، جای پست در پایین کوه یا در زمین بن کوه دامنه کوه، نقطه مقابل اوج، جمع حضض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنین
تصویر حنین
ناله و زاری، بانگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقین
تصویر حقین
بازداشته، محبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسین
تصویر حسین
صاحب جمال و نیکو، خوب (نام امام سوم شیعیان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزین
تصویر حزین
اندوهگین، غمناک، افسرده، مهموم، مغموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنین
تصویر حنین
((حَ))
بانگ کردن از شادی یا اندوه، مهر، اشتیاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسین
تصویر حسین
((حُ سَ یا س ِ))
مصغر حسن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصین
تصویر حصین
((حَ))
استوار، محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حزین
تصویر حزین
((حَ))
اندوهناک، غمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حضیض
تصویر حضیض
((حَ ض))
فرود، پستی، جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی معین