جدول جو
جدول جو

معنی حضجره - جستجوی لغت در جدول جو

حضجره
(حَ جَ رَ)
شتران پراکنده و بسیار که ساربان ضبط کردن نتواند
لغت نامه دهخدا
حضجره
(تَ صَبْ بُ)
پر کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حنجره
تصویر حنجره
عضوی غضروفی که در وسط گردن قرار دارد و حاوی تارهای صوتی است، نای گلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجره
تصویر حجره
اتاقی در مدرسه یا کاروان سرا، غرفه، اتاق، خانه، ناحیه
فرهنگ فارسی عمید
(حَضْ ضا رَ)
نام شهری به یمن در نواحی سنجان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
ناحیۀ سرای. ج، حجر. حجرات. حواجر، یقال للرجل اذا کثرماله انتشرت حجرته، و فی المثل یربض حجرهً و یرتعی وسطاً
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
نام بلده ای به یمن. (معجم البلدان). قصبه ای است به یمامه (مهذب الاسماء). شاید بنو حجره بدان منسوب باشند. (صبح الاعشی ج 1 ص 335 و 334)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
جایگاه خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). جای خرما. (اقرب الموارد)، گروه مردم یا چهار تن یا پنج تن یا هشت یا هفت تن یا ده تن یا کم از ده تن که بغزو (جنگ) روند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). چهار پنج تن. (مهذب الاسماء). ج، حضائر. (از مهذب الاسماء)، اول لشکر. مقدمه، آنچه برآید از رحم هنگام زادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ریم و زردآب که با بچه بیرون آید بعد از برطرف شدن خون نفاس. (آنندراج). آنچه با بچه بیرون آید از رطوبات. ج، حضیر، حضایر، خون سطبر درپوستی که با بچه بیرون آید. (منتهی الارب) (آنندراج)، ریم گردآمده در ریش. ریم که در جراحت گرد آید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رَ)
تیره ای است از طایفۀ کلباغی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 62)
لغت نامه دهخدا
(حِرَ)
در تداول امروز عرب، تمدن یک قوم و فرهنگ ایشان را حضاره ایشان گویند. رجوع به حضار شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
پاره ای زمین دیوار در کشیدۀ مسقف. پاره ای از زمین. (دهار). ج، حجر، حجرات، حجرات و حجرات، در تداول فارسی زبانان، اطاق طلبه در مدرسه، دکان تاجر، هریک از خلوتهای حمام: حمامی دارای ده حجره، خانه خرد. (منتهی الارب). خانه. اتاق. غرفه:
ز خراد برزین گل مهر خواست
ببالین مست آمد از حجره راست.
فردوسی.
چو خورشید تابنده شد ناپدید
در حجره بستند و گم شد کلید.
فردوسی.
زن از حجره رفت و به ایوان رسید
نگه کرد سین دخت او را بدید.
فردوسی.
بیامد سوی حجرۀ آرزوی
بدو گفت ای ماه آزاده خوی.
فردوسی.
یکی حجره بگرفت آنجایگاه
بدان شارع شهر و بازارگاه.
فردوسی.
بهر حجره ای هر شبی دستبند
بکردند تا دل ندارد نژند.
فردوسی.
سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی
سرائی همه خفته بد چارسوی.
فردوسی.
کنیزک در آن حجره هفتاد بود
که هریک بتن سرو آزاد بود.
فردوسی.
سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.
فردوسی.
یکی چون خیمۀ خاقان دوم چون خرگه خاتون
سیم چون حجرۀ قیصرچهارم قبۀ کسری.
منوچهری.
فلاطوس برگشت و آمد براه
بر حجرۀ وامق نیکخواه.
عنصری.
بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417). نزدیک حجرۀ من رسید فرمود تا مرا بخواندند و دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا در حجره. (تاریخ بیهقی).
بگشاد درین حجره ترا پنج در خوب
بنشسته تو چون شاه در او بر سر منظر.
ناصرخسرو.
آن پنج در حجره سه تن راست دو جان را
تا هر دو گهر داد بیابند ز داور.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 131).
یقین بدان که چو ویران کنند حجرۀ تو
همان زمان تو برین عالی آسمان شده ای.
ناصرخسرو.
بر سر کوی قناعت حجره ای باید گرفت
نیم نانی میرسد تا نیم جانی در تن است.
سنائی.
بوی تبتی مشک و گل زردهمی زد
آن ترک من از حجره چو خورشید برآمد.
مسعودسعد.
در حجرۀ خاص او فلک را
مانندۀ حلقه بر در آرم.
خاقانی.
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند.
خاقانی.
میزبان در حجرۀخاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پیش خوان میزبان آورده ام.
خاقانی.
سردابه دید حجره فرورفت یک دو پی
کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام.
خاقانی.
مگر مشکلی اوفتاده ست اگر نه
چرا بر در حجرۀ عقل او شد.
خاقانی.
زان گلی کزحجر نه از شجر است
حجره چون گلستان کنید امروز.
خاقانی.
از حجرۀ سنگ آمد در جلوه عروس رز
در حجلۀ آهن شد، گلنار همی پوشد.
خاقانی.
حجرۀ آهنین نگر، حقۀ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن، کیسه گشای زندگی.
خاقانی.
به هشت نهر بهشت اندر این سه غرفۀ مغز
به هفت حجلۀ نوراندر این دو حجرۀ خواب.
خاقانی.
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نی حجرۀ تنگ این کمتر ز تنور آن.
خاقانی.
من به صفت کدخدای حجرۀ رازم
شکل فلک چیست حلقۀ در راز است.
خاقانی.
یافع و ولید در حجر و حجرۀ وی بهره مندغذا و دوا بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 444).
مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره دری باز کن.
نظامی.
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله درین حجرۀ ششدر نهاد.
نظامی.
آنکه درین پرده نوائیش هست
خوشتر ازین حجره سرائیش هست.
نظامی.
خواجه چون بندگان روغن دزد
در رهش حجره ای گرفته بمزد.
نظامی.
دل از کار نه حجره پرداخته
به نه حجرۀ آسمان تاخته.
نظامی.
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجره ای دگر.
مولوی.
در کجاوۀ غم انیس من بود و در حجره هم جلیس. (گلستان). پیرمردی را حکایت کنند که دختری خواسته بود و حجره ای به گل آراسته. (گلستان). بازرگانی را دیدم صدوپنجاه شتر داشت... شبی در جزیره کیش مرا به حجرۀ خویش خواند. (گلستان).
رفیق حجره و گرمابه و کوی
بصحرا با هم و در خانه با هم.
سعدی.
خرم آن لحظه که چون گل بچمن بازآئی
یا چو یاران ز در حجرۀ من بازآئی.
سعدی.
- حجرۀ بر بام، غرفه.
- حجره گرد، سخت بد. سخت بلایه:
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لتره ملازه.
منجیک (از فرهنگ اسدی ص 478 حاشیه).
- حجره ساختن، احتجار.
- حجرۀ شاهی، حجره ای که زنبوران کارگر کندوی عسل برای تخم گذاری راز (یعنی یعسوب و ملکه) سازند.
- حجره وار، به اندازۀ حجره ای:
گفتم ستاره وار زند روز رزم رای
گفتا که حجره وار نهد روز بزم خوان.
معزی.
- شتر حجره، نام قصیده ای از کاتبی که در هربیت حجره و شتر را التزام کرده است و چنین آغاز میشود:
شتر شتر غم دلبر به حجره حجرۀ تن...
و بسیاری از شعرا او را تقلید و تتبعنموده اند.
- هم حجره، رفیق حجره. هم منزل:
مغی را که با من سروکار بود
نکو روی و هم حجره و یار بود.
سعدی (بوستان).
، سوراخ در زمین. (زمخشری) ، ناحیه، قبر، بالاخانه. (هفت پیکر حاشیۀ وحید برخمسۀ نظامی ص 38) ، برواره. (منتهی الارب) ، حظیرۀ شتر. (منتهی الارب) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بضم حاء و سکون جیم. چنانچه در منتخب گفته در اصطلاح علم اسطرلاب عبارت است از ام ّ و برخی گفته اند مغایر ام است. و معنی ام ّ در باب الف گذشت. و اجزاء حجر عبارت است از سیصد و شصت قسم دائره که بر روی آن حجره بود. و آنرا درجات حجره نیز گویند. و آن بمنزلۀ درجات معدل النهار است که منطقۀ فلک نهم است، کذا فی شرح بیست باب، نام حلقه ای که محیط است بصفایح چسبیدۀ به صفیحۀ سفلای اصطرلاب که گاه آنرا به سیصد و شصت بخش کنند
رجوع به حجره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رَ)
ارض حجره، زمین بسیار سنگ. سنگلاخ
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رَ)
یکی سنگ. ج، احجار، حجاره
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
محضر. حضور، مردی حسن الحضره، مرد که غائبان را به نیکی یاد کند
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ رَ)
جمع واژۀ حاضر
لغت نامه دهخدا
(حِ ضَ)
مرد لاغرسرین که شکمش کلان و فراخ باشد، خیک شیر، خیک فراخ. (منتهی الارب). مشک بزرگ. (مهذب الاسماء). ج، حضاجر
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
جایی است که در میان سیاه چال واقع بود و ارمیای نبی را آنجا حبس نمودند. (ارمیا 37:16، قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجره
تصویر حجره
پاره زمین دیوار کشیده مسقف، پاره از زمین، غرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضره
تصویر حضره
بزم آرایی، کناره، آواز خوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضاره
تصویر حضاره
شهر نشینی آبادانی شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضیره
تصویر حضیره
مقدمه سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
نای گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجره
تصویر حجره
((حُ رِ))
خانه، اتاق، جمع حجرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
((حَ جَ))
نای، حفره ای که در عقب دهان و در زیر حلق واقع است و صوت از آن خارج می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
خشکنای، چاکنای
فرهنگ واژه فارسی سره
حلق، حلقوم، خشکنای، گلو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دکان، دکه، غرفه، مغازه، تجارتخانه، کلبه، اتاق، خانه، اتاق طلبه، دکان تاجر
فرهنگ واژه مترادف متضاد