جدول جو
جدول جو

معنی حصینان - جستجوی لغت در جدول جو

حصینان
(حُصَ)
محلی در بصره. منسوب به حصین بن ابی الحر العنبری. (معجم البلدان ج 2) (فی خطط البصره ص 200)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حزیران
تصویر حزیران
از ماه های سریانی یا رومی، بین ایار و تموز، ماه ششم تقویم شمسی بعضی از کشورهای عربی، مطابق ماه ژوئن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
ترنیان، سبد بزرگی که از ترکه های درخت می بافند، تریان
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام ماه نهم است از سال رومیان و نام روز اول تابستان هم هست. (برهان قاطع). ماه اول تابستان. (شرفنامۀ منیری) (السامی فی الاسامی). و آن سی روز است. سرطان. تیر. ابن بطوطه گوید: و اول ابتداء زیادته (زیاده النیل) فی حزیران و هو یونیه - انتهی. ماه اول تابستان از سال رومی. ماه نهم است از سال رومیان و آن ماه آخر بهار است. (صحاح الفرس). ماه نهم از سال سریانی و ششم فرنگی، میان ایار و تموز مطابق اول تابستان است مطابق سرطان و تیرماه جلالی. و صاحب غیاث اللغه گوید: ماه نهم از سال رومیان است و آن مطابق ماه خرداد باشد با اندک تفاوت. اول آن مطابق با اول یونماه قیصری و سیزدهم ژوئن فرانسوی است:
به روزگار زمستان کندت سیمگری
بروزگار حزیران کندت خشت پزی.
منوچهری.
خزان گوید بسر ماها همیشان دی مه و بهمن
که گویدشان همی بی شک به گرماها حزیرانها.
ناصرخسرو.
گرمای حزیران را مر سردی دی را
مر باد بهاری را مر باد خزان را.
ناصرخسرو.
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزیران فرش گسترد از تموز و آب یخ.
انوری
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه در بیست و هشت هزارگزی شمال باختر نوبران و پانزده هزارگزی راه عمومی. کوهستان و سردسیر و دارای 605 تن سکنۀ شیعه، فارسی است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، بنشن، عسل، لبنیات، بادام، انگور، گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قسمی از بسویعنی نوعی از غورۀ خرما. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حُسِ نی یا)
دهی است از دهستان ترود بخش مرکزی شهرستان شاهرود. 156هزارگزی جنوب باختری شاهرود. 54هزارگزی ترود. دشت کویر، معتدل. خشک تابستان گرم. سکنه 25 تن. زبان فارسی. آب آنجا از قنات. محصولات آنجاجو، ارزن، ذرت، شلغم، خربزه، هندوانه، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو. مزرعۀ سوسن وار جزء این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ نی یا)
جمع واژۀ حسینی. سادات حسینی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. ناحیه ای است تپه ماهور و سردسیری و مالاریایی. از چشمه ها مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به زراعت و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ باریک وند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
حسنیین. تثنیۀ حسنی ̍. ظفر و شهادت: قل هل تربصون بنا الا احدی الحسنیین. (قرآن 52/9). گفته اند مراد دو فرجام نیکو است که عبارت از نصرت و شهادت باشد. و برای تأویل نصرت و شهادت به خصلتین صفت مؤنث آمده است
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
بصورت تثنیه حسنی ̍ نام موضعی است در شعر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
جمع واژۀ حسنی. منسوبان به حسن
لغت نامه دهخدا
(حِ)
باطن پوست شکم، باطن پوست پیل، پوستی سرخ که آنرا بعد برکندن موی خراشند. (منتهی الارب). ج، حرصیانات
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
نام موضعی است در شعر عدی بن الرفاع. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ یَ)
دو خایه. (منتهی الارب). این کلمه تثنیۀ خصیه در حالت رفعی است
لغت نامه دهخدا
(تْ)
شهری در چین و مرکز ولایت شان تونگ است و 862000 تن سکنه و کار خانه بافندگی دارد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی آنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دو دنبالۀ دو چشم. (منتهی الارب). بطهیه
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان حومه بخش گاوبندی شهرستان لار. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرمسیر و مالاریایی است و دارای 317 تن سکنه می باشد. از چاه و باران مشروب می شود. محصولاتش غلات و خرما. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
شهری است از هندوستان، گرمسیر بر صحرا نهاده. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
آراسته شدن. زینت گرفتن. ازدیان. آراسته گردیدن. (منتهی الارب) ، جانوری اساطیری بشکل سوسماری عظیم دارای دو پر، که آتش از دهان می افکنده و پاس گنجهای زیرزمین میداشته است. برغمان. برسان. تنّین. (ربنجنی) (مفاتیح) (صراح). اژدر. اژدرها. (اوبهی). ثعبان. (دهار) (نصاب) :
به نخجیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
ببالای آن موی بد بر سرش
دو پستان بسان زنان در برش
کمان را بزه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بی درنگ.
فردوسی.
به بزم اندرون آسمان وفاست
به رزم اندرون تیزچنگ اژدهاست.
فردوسی.
سوی میسره نامبردار شیر
زواره که بد اژدهای دلیر...
فردوسی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به.
فردوسی.
ولیکن چو جان و سر بی بها
نهد بخرد اندر دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر
کش از آفرینش چنین است بهر.
فردوسی.
چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها
که گر زآهنی زو نیابی رها.
فردوسی.
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد بدم.
فردوسی.
سر پایه ها [ی تخت] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.
فردوسی.
هزبر جهانسوز و نراژدها
ز دام قضا هم نیابد رها.
فردوسی.
بیامد بسان یکی اژدها
کزو شیر گفتی نیابد رها.
فردوسی.
برآمد بر این روزگار دراز
کشید اژدها را بتنگی فراز.
فردوسی.
بدو گفت شنگل که چندی بلاست
بر این بوم ما بر یکی اژدهاست
بخشکی و دریا همی بگذرد
نهنگ دم آهنج را بشکرد
توانی مگر چاره ای ساختن
از او کشورهند پرداختن.
فردوسی.
یکی اژدها بود بر خشک و آب
بدریا گه و گاه در آفتاب...
فردوسی.
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کندها گردد رکیب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر زود ز موران مارگشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار.
مسعود رازی.
بسپاریم دل بجستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ.
عنصری.
اگر بر اژدها و شیر جنگی
بجنباند عنان خنگ زیور...
عنصری.
چه کند کار جادوی فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
وزین هر دو روی زمین پاک به.
اسدی.
کنون آمده ست اژدهائی پدید
کز آن اژدها مه دگر کس ندید
از آنگه که گیتی ز طوفان برست
ز دریا برآمد بخشکی نشست
گرفته نشیمن شکاوند کوه
همی دارد از رنج گیتی ستوه
میان بست بایدش بر تاختن
وز آن زشت پتیاره کین آختن...
درآمد بدان دره آن نامدار [گرشاسب]
یکی کوه جنبان بدید آشکار
بر آن پشته بر، پشت سایان بکین
ز پیچیدنش جنبش اندر زمین
چو تاریک غاری دهن پهن و باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز
بدود و نفس در دو چشمش ز نور
درفشان چو در شب ستاره ز دور
ز تف ّ دهانش دل خاره موم
ز زهر دمش باد گیتی سموم
گره در گره خم دم تا بپشت
همه سرش چون خار موی درشت
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
ازو هر پشیزی مه از گوش پیل
گهی چون سپرها فکندیش باز
گهی همچو جوشن کشیدی فراز
تو گفتی که بد جنگئی در کمین
تنش سربسر آلت جنگ و کین
همه کام تیغ و همه دم کمر
همه سر سنان و همه تن سپر
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
بفرسنگ رفتی چکاچاک سنگ.
اسدی.
زآرزوی حسی پرهیز کن
آرزو ایرا که یکی اژدهاست.
ناصرخسرو.
و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند، چو نخجیری باقوت سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای وی چون سر اژدهائی که آتش میدمد. (نوروزنامه). نظر در قعر چاه افکند [مرد] اژدهائی سهمناک دید... در کام اژدها قرار خواهد گرفت... بیچاره حریص در دهان اژدها خواهد افتاد... اژدها را بمرجعی مانند کردم که بهیچ تأویل از آن چاره نتوان کرد. (کلیله و دمنه).
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماند بجای
چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها.
سنائی.
جوشان چو اژدها و ز آسیبشان بکوه
در سنگ سال و مه چو کف اژدها نهان.
عبدالواسع جبلی.
دستش بنیزه ای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را بتعدّا برافکند.
خاقانی.
تا ترکشت اژدهای موسی
بنمود مجوس مخبران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 34).
در روم ز اژدهای تیرت
زهر است نواله قیصران را.
خاقانی.
بده جام فرعونیم کز تزهّد
چو فرعونیان زاژدها می گریزم.
خاقانی.
شه چو در رهگذر بلا را دید
اژدها شد چو اژدها را دید.
نظامی.
از نوی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها.
نظامی.
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دلۀپیسه پلنگ اژدهاست.
نظامی.
، در کتابها اژدها را شبیه کروکدیل نقش میکنند و در صحرای تخت جمشید قسمی بزمجۀ بزرگ یافت میشود و معرکه گیران هم نوعی سوسمار بزرگ بنام کرتنکله در بساط خویش زنجیر کرده بمردم نشان دهند.از این بیت خسروی نیز همین معنی مستفاد میشود (بمناسبت مروارید) :
این حقه نابسوده مروارید
اژدها بر گذار تو به کمی.
و هاکس مؤلف قاموس کتاب مقدس آنرابا نهنگ یکی داند و گوید: اژدها (حزقیال 29: 3 و 32: 2) حیوانی است از جنس سوسمار، طولش 15 قدم و بواسطۀ ششهای خویش تنفس کند و بر زیر آب ماندن توانا و قادر است و بدخلق و زورمند و بدنش با پولکهای درشت که هر گونه تیر و نیزه و حربه را متحمل تواند شد، پوشیده شده است، و فکینش دارای دندانهای دراز و تیز است و چون حیوانی یا انسانی در آبی که نهنگ در آن است افتد فوراً نهنگ وی را در زیر آب کشیده در آنجا میخوردو البته مشابهات این حیوان با صفات مذکورۀ لویاتان پوشیده نخواهد ماند (ایوب 41) و نهنگ در آبهای نیل فوقانی بسیار و در ایام فراعنه نیز در آبهای مصر موجود بوده است لکن اکنون وجود ندارد. بعضی گویند که قسمی از آنها در آبهای زرقاء که در جنوب کرمل واقع است، یافت میشود، سر علم و رایت. (برهان) .علم اژدهاپیکر. (جهانگیری). ایرانیان باستان صورت اژدهائی بر سرنیزۀ خود میکردند و رومیان نیز در عصر طرایانوس (تراژان) آنرا از ایران تقلید کردند:
در سایۀ اژدهای رایت
روید بدل گیاه ارقم.
سیف اسفرنگی.
اژدهای علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پیش دوان نیشش در دنبال است.
سلمان ساوجی.
گشاده دهان اژدهای علم
که شیر فلک را درآرد بدم.
؟
، مجازاً، اسب درشت اندام و قوی:
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای دمان.
فردوسی.
، شمشیر:
به آوردگه رفت چون پیل مست
پلنگی بزیر اژدهایی بدست.
فردوسی.
یکی اژدها بود در چنگ شیر
بدست علی ذوالفقار علی.
ناصرخسرو.
،
{{اسم خاص}} مخفف اژی دهاک. ضحاک. (برهان) :
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد ز ایران دمار
سر بابت از مغز پرداختند
مر آن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی.
بجای سرش زان سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها.
فردوسی.
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد و خاک.
فردوسی.
فریدون چنین پاسخ آوردباز
که گر چرخ، دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست
بر او خوبرویان گشادند راز
مگر کاژدها را سر آید بگاز.
فردوسی.
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه...
بدانست کان خانه اژدهاست
که جای بزرگی و جای بلاست.
فردوسی.
بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر.
فردوسی.
همه شهر دیده بدرگاه بر
خروشان بر آن روز کوتاه بر
که تا اژدها را برون آورید [فریدون]
ببند کمندی چنانچون سزید.
فردوسی.
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان و گرزمن آید رها.
فردوسی.
همانست کز گوهر اژدهاست
و گرچند بر تازیان پادشاست.
فردوسی.
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند.
خاقانی.
- دوش اژدها، ضحاک:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
ازین اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
ورجوع به اژدهادوش شود.
، (اصطلاح نجوم) تنین. اژدر. رجوع به کلمه ثوابت در همین لغت نامه شود،
{{صفت، اسم}} شجاع و دلاور. (جهانگیری) (برهان) (شعوری) :
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونکه از چنگ این اژدها [رستم]
بریده پی و پوست یابم رها
نه مهتر نه کهتر ز نام آوران
ببینند رویم بمازندران.
فردوسی.
اگر شاه کاوس یابد رها
تو رستی ز چنگ بد اژدها [رستم]
وگرنه بیارای جنگ مرا
بگردن بنه پالهنگ مرا.
فردوسی.
شه چو در رهگذر بلا را دید
اژدها شد چو اژدها را دید.
نظامی.
، خشمگین. (شعوری). قهرآلوده. (برهان)، پادشاه ظالم (عموماً). (جهانگیری) (برهان)، نوعی آتشبازی. (آنندراج) :
چو آن پرفسون برد افسون بکار
ز دم اژدها ریخت تخم بهار.
وحید (در وصف آتشباز).
، دیو:
نشاید کزین پس چمیم و چریم
دگر خویشتن تاج را پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست
بر ایرانیان بر چه مایه بلاست.
فردوسی.
- اژدهای پرنده در کتاب اشعیا 14: 29 و 30: 6 آمده است و مؤلف قاموس مقدس گوید: باید دانست که تشبیهی که در این آیه کرده است از روی مجاز است و حقیقهً مقصود افعیهای صحرائی است که در سرعت جریان و حمله مشهورند. (قاموس کتاب مقدس).
- مثل اژدها، پرخوار.
- ، شوخ دیده
لغت نامه دهخدا
(نَ)
باریک و لطیف گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نام یکی از ابزارهای موسیقی است. (دزی ج 1 ص 26)
لغت نامه دهخدا
(اُ صَ)
مصغر اصلان و مرادف اصیلال و اصیّان. (از اقرب الموارد). رجوع به اصلان و اصیلال و اصیان و نشوءاللغه ص 52 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان نهبدان بخش شوسف شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 395 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و مالداری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام شهری، نام قلعه ای به وادی لیه. (معجم البلدان) ، نام موضعی
قلعه ای بر کنار وادی الابیض.
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در نه هزارگزی خاور شهرک و سه هزارگزی راه مالروی عمومی بالا، ناحیه ای است واقع در کوهستان سردسیر، دارای 197 تن سکنه میباشد، از رود خانه کربود و کوئین و چشمه سار مشروب میشود، محصولاتش غلات، اسپرس، سیب زمینی، لوبیا، میوه جات مختلفه و گردو، اهالی به کشاورزی گذران میکنند، عده ای برای تأمین معاش به تهران، مازندران و گیلان میروند و عده ای کارمند ادارات هستند، از صنایع دستی آنان کرباس و گلیم بافی است، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
طبق پهن چوبین باشد. (برهان) (آنندراج). طبقی است. (شرفنامۀ منیری). طبق چوبین. (ناظم الاطباء) ، و طبق و سبد پهنی را نیز گویندکه از شاخهای باریک چوب بید ببافند. (برهان) (آنندراج). سبدی است که از بید ببافند. (شرفنامۀ منیری). سبدی که از شاخه های باریک بید سازند. (ناظم الاطباء). و بکسر تحتانی هم آمده است که بر وزن سختیان باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به تریان و ترنیان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
طبق پهن چوبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحصینات
تصویر تحصینات
جمع تحصین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسنیان
تصویر حسنیان
پیروزی، شهادت، ظفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
ماه نهم از سال سریانی بین ایار و تموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیزان
تصویر حزیزان
نام ماهی رومی برابر با ماه ششم سال خورشیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
((حَ))
ماه نهم از سال سریانی، بین ایار و تموز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
طبق
فرهنگ واژه فارسی سره