جدول جو
جدول جو

معنی حصیری - جستجوی لغت در جدول جو

حصیری
(حَ)
از حصیر. منسوب به حصیر. فروشنده و بافندۀ حصیر، دکان حصیرباف، قسمی کلاه که از نی یا کاه و امثال آن کنند، قسمی تزیین در بنائی
لغت نامه دهخدا
حصیری
(حَ)
منسوجی بوده است از کاه و یا خوص و امثال آن:
صوف گرما بود و جنس حصیری سرما
رخت زرواست خزان جامۀ بز است بهار.
نظام قاری.
گه حصیری گشاد و صندل باف
گاه ترغو و قیف و لاکمخا.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
حصیری
(حَ)
در بعض نسخ خطی لغت نامه اسدی بیت ذیل به حصیری نسبت داده شده است و ظاهراً خطیری درست باشد و حصیری مصحف آن است چه ابیات دیگری نیز از این وزن و قافیه در همین لغت نامه بنام خطیری آمده است:
چه زنی طعنه که با حیزان حیزند همه
که توئی حیز و توئی مسخره شنگ و مشنگ.
خطیری.
رجوع به خطیری شود
لغت نامه دهخدا
حصیری
دوخفروش بلاجی آنچه که از جنس حصیر باشد: کلاه حصیری پرده حصیری
تصویری از حصیری
تصویر حصیری
فرهنگ لغت هوشیار
حصیری
نوعی دست بند طلا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نُ صَ)
به معنی، فدوی، جان نثار و راسخ الاعتقاد مستعمل است. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
جای خرما خشک کردن، گوشت پاره ای دراز که در پهلوی اسب از لاغری پدید آید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سعید بن ایاس. از تابعان است. مستوفی گوید: در سنۀ اربع و اربعین و مائه (144 هجری قمری) نماند. (تاریخ گزیده ص 247)
عبدالملک بن ادریس، معروف به حریری. قصیدۀ وی را ثعالبی در یتیمهالدهر آورده است. (یتیمهالدهر ج 1 ص 437)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به شهر حصار ترکستان: غلامان حصاری. ریدکان حصاری. ترکان حصاری:
بزم تو از روی ترکان حصاری چون بهشت
جام تو از بادۀ روشن چنان چون سلسبیل.
فرخی.
گفتم چو بگرد سمنت سنبل کاری
دعوی ز دلم بگسلی ای ترک حصاری.
فرخی (دیوان ص 442).
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
ازروی ریدکان حصاری حصار او.
فرخی.
دوش بر من همی گریست بزاری
یار من آن ترک خوبروی حصاری.
فرخی.
رامش کن و شادی کن و عشرت کن وخوش باش
می نوش کن از دست نکویان حصاری.
فرخی.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری.
منوچهری.
پس پشتش بسی مهد و عماری
در ایشان ماهرویان حصاری.
(ویس و رامین).
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدرخان را بر آن در تنگباری.
نظامی (خسرو و شیرین)
محصور. محاصره شده. بحصارپناهیده. متحصن. حصارگرفته:
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن.
فردوسی.
که خاقان چین زینهاری شده ست
ز بهرام جنگی حصاری شده ست.
فردوسی.
گریزان بشد فیلفوس و سپاه
یکی را نبد ترک و رومی کلاه...
به عموریه در حصاری شدند
وز ایشان بسی زینهاری شدند.
فردوسی.
حصار او قوی و بارۀ حصار قوی
حصاریان همه بر سان شیر شرزۀ نر.
فرخی.
ای ترک دگر خیره غم روزه چه داری
کز کوه برون آمد آن عید حصاری.
فرخی.
فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 410).
و اندیشه کنی سخت کاندر این بند
از بهر چرا گشته ای حصاری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حِ)
لحنی از الحان موسیقی:
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری برآورد از عماری.
نظامی.
رجوع به حصار و حصارک بدل شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
سید ولی ّبن سید نعمه الله حسینی رضوی محدث. وی با شیخ حسین عاملی پدر شیخ بهائی و دیگر شاگردان شهید دوم معاصر بود. او راست: انوارالسرائر و مصباح الزائر به فارسی. تحفهالملوک. دررالمطالب و غررالمناقب و کنزالمطالب که بسال 981 هجری قمری گارش یافته. مجمعالبحرین فی فضائل السبطین. منهاج الحق و الیقین. شرح احوال او در أمل الاّمل و الذریعه ج 3 ص 472 آمده است
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
نسبت به حصین. و علی بن محمد حصینی بدین نسبت معروف است. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
ابوالعباس. او را عبدالله وزیرمتوکل بزمان خلافت متوکل به کاتبی منتصر تعیین کرد وسپس وی با عبدالله در امر کشتن متوکل و برداشتن منتصربخلافت همدست شد. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 138 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
نسبت است به حصیب پدر یزید بن الحصیب اسلمی. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حَ ری ی)
نسبت است به حبیر. و هم نسبت است به بنوحبیر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
وراق. سعد بن علی بن قاسم، مکنی به ابوالمعالی انصاری بغدادی ملقب به دلال الکتب. ادیب و فاضل و شاعر بود. تألیفاتی دارد. او راست: 1- زینهالدهر و عصره اهل العصر. در لطائف شعرای عصر. 2- لمح الملح. 3- دیوان شعر. وی در 15 صفر سال 568 هجری قمری در بغداد درگذشت. (معجم الادباء چ مطبعۀ دارالمأمون مصر ج 11 ص 194، 197)
لغت نامه دهخدا
(خُ صَ ری ی)
اختصارکننده. آنکه زوائد از چیزی دور کند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(قُصَ را)
نوعی است از اژدها. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، استخوان پهلو نزدیک تهیگاه یا نزدیک چنبر گردن. (منتهی الارب). هما قصیریان، زیرین استخوان پهلو، یا آخر ضلع و کوتاهترین استخوان پهلو، جهد و غایت: قصیراک ان تفعل کذا، ای جهدک و غایتک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، بن گردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ صَ)
نسبت است به قصیر و قصیر عطیه. (الحلل السندسیه ج 2 ص 37). رجوع به قصیر و قصیر عطیه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ صَ)
سعید بن عیسی بن احمد بن لب رعینی، مکنی به ابوعثمان و معروف به اصغر و قصیری. در قصیر عطیه به سال 381 هجری قمری متولد شد و به سال 399 برای کسب دانش به قرطبه رفت و در مالقه نیز نزد ابوالحسن زهراوی و علی ابوعثمان نافع به فراگرفتن علوم اشتغال ورزید و به سال 462 وفات کرد. (الحلل السندسیه ج 2 ص 37 و 38)
لغت نامه دهخدا
(نُ صَیْ / نُ صَیْی)
منسوب به نصیر که یکی از فدائیان حضرت علی کرم اﷲ وجهه بود که آن حضرت را خدا می گفت و آن حضرت او را به قتل می رسانیدند باز او زنده می شد، قصۀ حیات و ممات او مشهور است. (غیاث اللغات) (از آنندراج). اهل حق. علی اللهی. (یادداشت مؤلف). و نیز رجوع به نصیریه و نصیر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حریر، نوع معروف از ثیاب. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
منسوب به حمیر. رجوع به حمیر و حمیریان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حقارت. خردی. کوچکی.
- حقیری نمودن، تصاغر:
او را نمی توان دید از منتهای خوبی
ما خود نمی نمائیم از غایت حقیری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حقیر
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به جد خاندانی است که نام او ابو کامل احمد بن محمد بن علی بن محمد بن بصیر بخاری بصیری است. (سمعانی) (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام شاعری از ترکان عثمانی است از مردم قصبۀ صندقلی. وی به بروسه هجرت کرد و بطریقۀ خلوتیه گرائید و در 1186 هجری قمری بدانجا درگذشت. (یادداشت مرحوم دهخدا)
شاعری از مردم ایران از اهل تبریز است و بیت ذیل او راست:
دوش در مجلس حدیث آن لب میگون گذشت
من ز خود رفتم ندانستم که آخر چون گذشت
لغت نامه دهخدا
تصویری از حقیری
تصویر حقیری
حقارت، کوچکی، تصاغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریری
تصویر حریری
پرندی، پرند باف، پرند فروش حریر باف ابریشم تاب، حریر فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصیری
تصویر خصیری
اختصار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاری
تصویر حصاری
بندی، پناهیده بست نشین محصور شده (مردم) بحصار پناه برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیری
تصویر حمیری
منسوب به حمیر. ساخته حمیر، از مردم حمیر اهل حمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصیری
تصویر قصیری
کوتاهه پهلو از استخوان ها، کوتاهه گردن از استخوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیری
تصویر نصیری
منسوب به نصیر، نوعی خربزه در اصفهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاری
تصویر حصاری
((حِ))
زندانی، محصور، منسوب به شهر حصار در ماورالنهر که زیبارویانش معروف بودند
فرهنگ فارسی معین