جدول جو
جدول جو

معنی حصارگلی - جستجوی لغت در جدول جو

حصارگلی
(حِ گِ)
دهی است جزء دهستان بهنام عرب بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در سی ویک هزارگزی جنوب خاور ورامین و 13هزارگزی جنوبی ایستگاه قلعه بلند. ناحیه ای است واقع در جلگه ولی معتدل. دارای 120 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، صیفی، چغندر قند. اهالی به کشاورزی گذران می کنند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حِ رِ ؟ لَ)
دهی است جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در 16هزارگزی شمال ورامین و یک هزارگزی جنوبی راه خراسان. ناحیه ای است واقع در جلگه ولی معتدل. دارای 477 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. از رود خانه جاجرود مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، صیفی، چغندر قند. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو است. و از طریق جادۀ خراسان و آلوئک ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حِ قُ)
دهی است جزو بخش حومه شهرستان ساوه. واقع در 8هزارگزی جنوب خاورساوه و 5هزارگزی راه ساوه به قم و تهران. معتدل. دارای 68 تن سکنه میباشد. ترکی و فارسی زبانند. از رود خانه وفرقان قره چای مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، پنبه، انار، انجیر. اهالی به کشاورزی، گله داری گذران میکنند. راه مالرو است و از ساوه می توان ماشین برد. مزرعۀ عازم آباد جزو این ده است. قشلاق چند خانوار از ایل بغدادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. واقع در 61هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 34هزارگزی شمال خاوری شوسۀ شاهین دژ به میاندوآب. ناحیه ای است کوهستانی. معتدل. دارای 252 تن سکنه میباشد. ترکی زبانند. از چشمه سارها مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، نخود بزرگ، بادام. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی: جاجیم بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
رجوع به ارکله و هراکله شود، دندان بر چیزها نهادن. (تاج المصادر بیهقی). گزیدن بدندان: ارم علی الشی ٔ، گزید بدندان این چیز را، بستن چیزی را. سخت بستن: ارم الشی ٔ، بست این چیز را، سخت تافتن، چنانکه رسن را: ارم الحبل. (منتهی الأرب). نیک تافتن رسن. (تاج المصادربیهقی). ریسمان (را) تابیدن. (کنزاللغات) ، نرم کردن کسی را. نرم گردانیدن، تمام کردن همه را، چنانکه قحطسال: ارمت السنه القوم، خورد سال قحط قوم را و نگذاشت از آنها یک کس را، فنا شدن، چنانکه مال. (از منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
گوسفند دشتی. (آنندراج) (ذیل و تتمۀ برهان قاطع چ هند). رجوع به ارغالی شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به شهر حصار ترکستان: غلامان حصاری. ریدکان حصاری. ترکان حصاری:
بزم تو از روی ترکان حصاری چون بهشت
جام تو از بادۀ روشن چنان چون سلسبیل.
فرخی.
گفتم چو بگرد سمنت سنبل کاری
دعوی ز دلم بگسلی ای ترک حصاری.
فرخی (دیوان ص 442).
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
ازروی ریدکان حصاری حصار او.
فرخی.
دوش بر من همی گریست بزاری
یار من آن ترک خوبروی حصاری.
فرخی.
رامش کن و شادی کن و عشرت کن وخوش باش
می نوش کن از دست نکویان حصاری.
فرخی.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری.
منوچهری.
پس پشتش بسی مهد و عماری
در ایشان ماهرویان حصاری.
(ویس و رامین).
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدرخان را بر آن در تنگباری.
نظامی (خسرو و شیرین)
محصور. محاصره شده. بحصارپناهیده. متحصن. حصارگرفته:
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن.
فردوسی.
که خاقان چین زینهاری شده ست
ز بهرام جنگی حصاری شده ست.
فردوسی.
گریزان بشد فیلفوس و سپاه
یکی را نبد ترک و رومی کلاه...
به عموریه در حصاری شدند
وز ایشان بسی زینهاری شدند.
فردوسی.
حصار او قوی و بارۀ حصار قوی
حصاریان همه بر سان شیر شرزۀ نر.
فرخی.
ای ترک دگر خیره غم روزه چه داری
کز کوه برون آمد آن عید حصاری.
فرخی.
فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 410).
و اندیشه کنی سخت کاندر این بند
از بهر چرا گشته ای حصاری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حِ)
لحنی از الحان موسیقی:
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری برآورد از عماری.
نظامی.
رجوع به حصار و حصارک بدل شود
لغت نامه دهخدا
یکی از فرقه های کرد است در جنوب موصل که عبادات و عقاید آنان سرّی است وکسی را بر آن وقوف نیست، گویند کتاب ایشان به پارسی است و آثاری از دین باستان ایران و عقاید غلات در آن دیده میشود، این طائفه خود را از نسل عشیرۀ کاکه میدانند که از کرکوک بدانجا هجرت کرده اند، و جماعت کاکه را نیز آئینی مرموز است و با علی اللهیان نسبت تام دارند، گویند وجه تسمیۀ این طائفه به صارلی آن است که روحانیون ایشان بهشت را به مردم طائفه می فروختند و چون کسی بدینسان بهشت را مالک میشد میگفت: صارت لی الجنه، یعنی بهشت از آن من گردید، (تاریخ کرد رشیدیاسمی صص 124 - 125)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصاری
تصویر حصاری
بندی، پناهیده بست نشین محصور شده (مردم) بحصار پناه برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاری
تصویر حصاری
((حِ))
زندانی، محصور، منسوب به شهر حصار در ماورالنهر که زیبارویانش معروف بودند
فرهنگ فارسی معین