جدول جو
جدول جو

معنی حصارو - جستجوی لغت در جدول جو

حصارو(حِ)
دهی است جزء دهستان خارطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود. 108هزارگزی جنوب خاوری بیار هفتادهزارگزی جنوب شوسۀ شاهرود به سبزوار. دشت شن زار. معتدل خشک. سکنه 68 تن. زبان فارسی. از قنات مشروب می شود. محصولات آنجا غلات، پنبه، تنباکو، پسته، بادام، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. زمستان از طایفۀ سنگسری و کردهای قوچانی جهت تعلیف احشام خود حدود این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حصار
تصویر حصار
دیوار، زندان، قلعه، دژ، کنایه از جایی که از دشمن به آن پناه می برند، در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
(حِ / حَ رَ)
دهی است جزو بخش کن شهرستان تهران. واقع در سه هزارگزی خاور کن و 10هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به تهران. واقع در دامنه ولی معتدل. دارای 400 تن سکنه میباشد. فارسی زبان. از دو رشته قنات در بهار و از رود خانه چناران مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، صیفی، انار، انجیر، میوه جات. در کوههای آن شیرخشت بعمل می آید. اهالی به کشاورزی، مکاری و تهیۀشیرخشت گذران میکنند. راه مالرو و از طریق باغ فیض میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حِ ئی یَ)
دهی است از دهستان حومه بخش شهر بابک شهرستان یزد. 18هزارگزی خاور شهر بابک. متصل به راه حصاروئیه. جلگه. معتدل مالاریائی. سکنه 307 تن. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ)
محاصره کردن کسی را در جنگ. (کشاف اصطلاحات الفنون). محصور کردن کسی یا سپاهی را. محاصره. حصاری کردن کسی را به جنگ
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام قصبۀ مستحکمی بوده است در ترکستان در امارت بخارا در 380هزارگزی از جنوب شرقی بخارا و مرکز خطه ای موسوم بهمین اسم میباشد. 15000 تن نفوس، اسلحۀ خوب و ادوات و آلات آهنی مرغوب دارد. این خطه را گاهی حصار شادمان نامند و در جانب شمال جیحون جایگیر گردیده. نهر مسمی به سرفاب که وارد نهر نامبرده میشود. با چند نهر دیگر، چنین وادی خرم و خندان متمایل به جانب جنوب تشکیل میدهند. جهات فوقانی این وادیها مستور با برف و نقاط نزدیک به ساحل جیحون مردابی میباشد. ولی قسمت میانی باصفاست و هوای بسیار لطیف و معتدل دارد و خود حصار با قصبه های شیرآباد، دوشنبه، چارجوی و فیض آباد در همین حوالی واقع شده در سواحل جیجون خرابه های بلاد قدیمه مانند ترمذ دیده میشود. اکثر اهالیش اوزبکند و لذا به زبان بخارا، اوزبکستان نامیده میشود. محصولات آنجا عبارت است از:حبوبات، پنبه، عسل و غیره. در نهرهایش معدن طلا هم یافت شود. (از قاموس ترکی) : و قهندژ و حصاررا (در بخارا) غارت کردند. (تاریخ بیهقی ص 349)
نام ایالتی است در هندوستان و خطۀ پنجاب مرکزش قصبۀ موسوم بهمین اسم میباشد. مساحت سطحش به 1168 هزار مربع بالغ گرددو 484670 تن نفوس داشته است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
انباخون. (فرهنگ اسدی). حصن. دژ. باره. بارۀ دژ. دز. قلعه. قلعت. معقل. سور. (دهار). بارو:
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت...
بچنگ وی آمدحصار و بنه
یکی مایه ور مردم یک تنه...
یکی تخت پیروزه اندر حصار
بآئین نهادند و دادند بار.
فردوسی.
شب و روز یک ماهشان جنگ بود
سپه را به دژ در علف تنگ بود...
چو شب بر زمین پادشاهی گرفت
ز دریا به دریا سیاهی گرفت
زمین قیرگون کوه چون نیل شد
ستاره به کردار قندیل شد
تو گفتی که شمع است سیصد هزار
بیاویخته ز آسمان حصار.
فردوسی.
بچاره برآید به بام حصار
فرودآید از بام دژ نامدار
فردوسی.
پرستندۀ کرم بشنید راز
همانگه در دژ گشادند باز
چو آن بارها راند اندر حصار
بیاراست کار آن شه نامدار.
فردوسی.
بیاورد گنج و سلیح از حصار
برو خوار شد لشکر و کارزار.
فردوسی.
که یک بهره زیشان میان حصار
بسازند با هر کسی کارزار.
فردوسی.
حصاری زسنگ است بالای کوه
پر از سبزه و آب دور از گروه.
فردوسی.
سراپردۀ نوذر شهریار
کشیدند بر دشت پیش حصار.
فردوسی.
اگر لشکر آید سوی کارزار
بود آب ما را بجای حصار.
فردوسی.
بگرد حصار اندر آمد سپاه
ندیدند جائی بدرگاه راه.
فردوسی.
بصد سال اگر ماند اندر حصار
ز بیرون نیایدش چیزی بکار.
فردوسی.
تهی شد ز کینه سر کینه دار
گریزان همیرفت سوی حصار.
فردوسی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل شهلان.
عنصری.
به یکی تیر همی فاش کند راز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گل زار.
عسجدی.
و قهندز و حصاررا غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. (تاریخ بیهقی). این علی قهندزی جائی که او را قهندز گفتندی و حصار قوی در سوراخی بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آنجا را بجنگ ستدن. (تاریخ بیهقی ص 572). ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند. (تاریخ بیهقی). همچنین که اینجایها است آنجا نیز حصاری بود. (تاریخ بیهقی ص 108). گروهی از ایشان به حصار التجا کردند. (تاریخ بیهقی ص 109). همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استده شده. (تاریخ بیهقی ص 111). زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند به حصاری قوی. (تاریخ بیهقی ص 113). برنشست و قصد حصارشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 113). حصاری یافتند سخت حصین. (تاریخ بیهقی ص 113). گفتند در همه غور محکمتر از آن حصار نیست. (تاریخ بیهقی ص 113). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسدی آنجا مأوی نسازد. (تاریخ بیهقی ص 114). و این نیز حصاری بود سخت استوار. (تاریخ بیهقی ص 114). پس از آنکه حصار ستده آمد. (تاریخ بیهقی ص 111). امیر... برنشست و قصد حصارشان کرد. (تاریخ بیهقی). آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. (تاریخ بیهقی ص 109). زن و بچه...گسیل میکردند به حصار قوی و حصین. (تاریخ بیهقی). حصار به شمشیر گشاده آمد. (تاریخ بیهقی). مردم بسیار به دیوار حصار آمده بودند و کوزه های آب از دیوار فرومیدادند و مردمان می ایستدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند و جویهای بزرگ همه خشک و یک قطره آب نبود. (تاریخ بیهقی ص 637). گفتند: در حصار پنج چاه است و لشکر آب دهند. (تاریخ بیهقی ص 637).
نیک نگه کن که در حصار جوانیت
گرگ درنده ست در گلوت و مثانه.
ناصرخسرو.
این فلک زودرو ای مردمان
صعب حصاری است بلند و حصین.
ناصرخسرو.
اندرین تنگ حصارم ننشستی دل
گرنه گرد دلم از عقل حصارستی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 492).
حصاری داد یزدان بندگان را
که شیطان را بدو در نیست سلطان.
ناصرخسرو.
خداوند حصار آن کس که ایزد
ز بهر او فکند آفاق و ارکان.
ناصرخسرو.
جز علم و عمل همی نورزم
تا بسته در این حصین حصارم.
ناصرخسرو.
روز خیبر چون نه بوبکر و عمر آن در فکند
بل علی کند آن قوی در از حصار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
از بیم سپاه بوحنیفه
بیچاره و مانده در حصارم.
ناصرخسرو.
ز چپ و راست همی رفت تیروار شهاب
ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت.
مسعودسعد.
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا.
مسعودسعد.
برین حصار ز دیوانگی چنان شده ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند.
مسعودسعد.
آن جماعت دراندرون حصار گریختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب پیرامن حصار را فرا گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343).
سنگ بر بارۀ حصار مزن
که بود کزحصار سنگ آید.
سعدی (گلستان).
، پناه گاه. پناه که از دشمن ترا نگاه دارد. جان پناه:
جهان آفریننده یار تو باد
دل و تیغ و بازو حصار تو باد.
فردوسی.
جهان آفریننده یار من است
دل و تیغ و بازو حصار من است.
فردوسی.
و دیگر که دارنده یار من است
پناه است و مهرش حصار من است.
فردوسی.
مر حکمت را خوب حصاری است که او را
داناست همه بام و زمین و در و دیوار.
ناصرخسرو.
جانم بجنگ دهر خرد را حصار کرد
نارد هگرز دهر ظفر بر حصار من.
ناصرخسرو.
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 12).
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم.
معزی.
هرکه او نور را حصارکند
تیر شیطان بر او چه کار کند.
اوحدی.
همره عقل و یار جان علم است
در دو گیتی حصار جان علم است.
اوحدی.
، پره. پرۀ نخجیروالان:
هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز
ملک برخصم تبر، بیشه بر شیر حصار.
فرخی.
، دیوار. سور:
به سوی حصار دژ اندرکشید
بیابان و بیره سپه گسترید.
فردوسی.
یکی چشمه ای بوده بر کوهسار
ز بخت اندر آمد میان حصار.
فردوسی.
همه لشکر امروز یار توئیم
گرت زین بد آید حصار توئیم.
فردوسی.
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد.
مسعودسعد.
تا نفس هست و نفس کاری کن
گرد خویش از عمل حصاری کن.
اوحدی.
، شعبه ای است از جملۀ بیست وچهار شعبه موسیقی، و آن بلندی حجاز است و پستی آن سه گاه باشد. (برهان)، در اصطلاح احکامیان بودن کوکب است میان دو کوکب سعد یا دو کوکب نحس در یک برج یا دو برج. در احکام نجوم تنگ در میان گرفتن دو کوکب نحس باشد کوکبی را یکی از پیش و دیگری از پس. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حصار، به کسر حاء حطی... نزد منجمان بودن کوکب است میان دو کوکب در یک برج یا دو برج که پیش و پس او باشد، یا میان شعاع دو کوکب بدان صفت، و آن کوکب را محصور خوانند. کذا فی کفایهالتعلیم. بدان که بودن محصور میان دو سعد دلیل غایت سعادت است و بودنش میان دو نحس دلیل غایت نحوست -انتهی، نوعی از پالان شتر و آن بالش مانندی باشد که بر شتر افکنند و پیش و پس او بلند کنند و بر آن سوار شوند. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
سپه را ز شمشیر باید حصار.
سپه را دلیری خلاصی بخشد نه بارو و دژ.
حیا حصار ایمان است.
از منیه سود ندهد مرد را روئین حصار.
(اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده). (قرآن 78/4).
- حصار پیروزه، حصار فیروزه. حصار هزار میخی، کنایه از آسمان است.
- حصار دادن، محاصره کردن. محصور ساختن: و بخت نصر با صد هزار سوارحصار داد و نتوانست ستدن. (مجمل التواریخ). و قلعۀ طبرک را حصار داد و بستد و خراب کرد. (راحه الصدور راوندی). بغداد را حصار داد و بستد و با خلیفه مصالحت رفت. (راحه الصدور راوندی). و حصار سمرقند داد و عراده و منجنیق نهاد و بستد. (راحه الصدور راوندی). سلطان سنجر چهار ماه حصار داد [سمرقند را] و بستد. (راحه الصدور راوندی).
- حصار شدن، محاصره شدن. محصور شدن: حجاج با لشکر بیامد و با عبداﷲ جنگ پیوست و مکه حصار شد. (تاریخ بیهقی ص 186).
- حصار گرفتن در...، تحصن در... (زوزنی). متحصن شدن... درهای حصار را به روی دشمن بستن و بر باره جنگیدن:
سواران رومی چو سیصد هزار
حلب را گرفتند یکسر حصار.
فردوسی.
حسین حری حصار گرفت و یعقوب [لیث] آنجا فرود آمد. (تاریخ سیستان). احمد بن عبداﷲ الخجستانی خلاف پیدا کرد و نشابور حصار گرفت. (تاریخ سیستان). هزیمتیان چون به ده رسیدند آن را حصار گرفتند و سخت استوار بود. (تاریخ بیهقی ص 112). عبداﷲ مسجد مکه را حصار گرفت. (تاریخ بیهقی ص 186). و بهمن را حصار گرفت به گرگان.
- بحصار داشتن، محاصره کردن. محصور کردن: و مدتها سرای او را [سرای عثمان را] بحصار میداشتند. (مجمل التواریخ).
- در حصار شدن، تحصین.
- در حصار کردن، اندر حصار کردن. حصر. (تاج المصادر بیهقی).
- در حصار گرفتن، محصور ساختن.محاصره کردن: خلف او را در حصار گرفت. و بکرات میان فریفتن محارست او مناصبت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی). شهری که مسکن و موطن ایشان بود در حصار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- گردان حصار، آسمان:
گهرهای گیتی بکار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندرند.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهی است از بخش نصرت آباد شهرستان زاهدان. واقع در 60هزارگزی جنوب نصرت آباد. 45هزارگزی خاور شوسۀ بم به نصرت آباد. ناحیه ای است واقع در جلگه. گرمسیر. دارای 400 تن سکنه میباشد. بلوچی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، ذرت، لبنیات. اهالی به کشاورزی، گله داری گذران میکنند. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
مصغر حصار: شهرکی است بر کنار دریا و حصارکی دارد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 149)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. واقع در 61هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 34هزارگزی شمال خاوری شوسۀ شاهین دژ به میاندوآب. ناحیه ای است کوهستانی. معتدل. دارای 252 تن سکنه میباشد. ترکی زبانند. از چشمه سارها مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، نخود بزرگ، بادام. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی: جاجیم بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حِ نَ / نُو)
دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور. واقع در 15هزارگزی خاور فدیشه. ناحیه ای است واقع در جلگه. معتدل. دارای 190 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آنجا غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
لحنی از الحان موسیقی:
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری برآورد از عماری.
نظامی.
رجوع به حصار و حصارک بدل شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به شهر حصار ترکستان: غلامان حصاری. ریدکان حصاری. ترکان حصاری:
بزم تو از روی ترکان حصاری چون بهشت
جام تو از بادۀ روشن چنان چون سلسبیل.
فرخی.
گفتم چو بگرد سمنت سنبل کاری
دعوی ز دلم بگسلی ای ترک حصاری.
فرخی (دیوان ص 442).
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
ازروی ریدکان حصاری حصار او.
فرخی.
دوش بر من همی گریست بزاری
یار من آن ترک خوبروی حصاری.
فرخی.
رامش کن و شادی کن و عشرت کن وخوش باش
می نوش کن از دست نکویان حصاری.
فرخی.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری.
منوچهری.
پس پشتش بسی مهد و عماری
در ایشان ماهرویان حصاری.
(ویس و رامین).
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدرخان را بر آن در تنگباری.
نظامی (خسرو و شیرین)
محصور. محاصره شده. بحصارپناهیده. متحصن. حصارگرفته:
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن.
فردوسی.
که خاقان چین زینهاری شده ست
ز بهرام جنگی حصاری شده ست.
فردوسی.
گریزان بشد فیلفوس و سپاه
یکی را نبد ترک و رومی کلاه...
به عموریه در حصاری شدند
وز ایشان بسی زینهاری شدند.
فردوسی.
حصار او قوی و بارۀ حصار قوی
حصاریان همه بر سان شیر شرزۀ نر.
فرخی.
ای ترک دگر خیره غم روزه چه داری
کز کوه برون آمد آن عید حصاری.
فرخی.
فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 410).
و اندیشه کنی سخت کاندر این بند
از بهر چرا گشته ای حصاری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصاری
تصویر حصاری
بندی، پناهیده بست نشین محصور شده (مردم) بحصار پناه برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصار
تصویر حصار
محاصره کردن، محصور کردن کسی یا سپاهی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصار
تصویر حصار
((حِ))
دیوار، دیوار قلعه، بارو، باره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصاری
تصویر حصاری
((حِ))
زندانی، محصور، منسوب به شهر حصار در ماورالنهر که زیبارویانش معروف بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصار
تصویر حصار
بارو، دیوار، پرچین، مرزبندی
فرهنگ واژه فارسی سره
پرچین، جدار، چپر، دیوار، محجر، نرده، بارو، باره، برج، حصن، دژ، سور، قلعه، کوت، صیصه، معقل، محدودیت، حصر، پناه گاه، جان پناه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
: اگر کسی خود را درحصار بیند نعمت و روزی بر وی فراخ گردد و، دلیل بر خیر و صلاح دین است. اگر به خلاف این است، دلیل بر تباهی حال و بستگی کارهای او بود. جابر مغربی
اگر دید به حصاری اندر شد، دلیل که از شر دشمنان ایمن شود. اگر بیند از حصار بیرون آمد یاکسی او را از حصار بیرون کرد، دلیل که دشمن بر وی ظفر یابد. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند که در حصاری محکم بود و آن حصار ملک او بود، دلیل که از شر دشمنان ایمن شود. اگر بیند از حصار بیرون آمد به خلاف این است .
فرهنگ جامع تعبیر خواب