- حش (حَش ش)
آبخانه. بیت الخلا. حاجت جای. جای قضای حاجت بیرون شهر. (منتهی الارب). پارگین. ادبخانه. آبخانه. قال: احمد بن خضرویه: القلوب جواله اما ان تجول حول العرش و اما ان تجول حول الحش. (صفه الصفوه). و عطار بجای این عبارت عربی گوید: و گفت (یعنی احمد بن خضرویه) : دلها رونده است یا گرد عرش گرددیا پارگین. (تذکره الاولیاء)، خرمابن کوتاه نابالیدۀ بی تیمار، درخت کوتاه که آب نخورده و پیراسته نشده باشد. ج، حشان، بستان، خرماستان. ج، حشوش، حشون
چیز. گویند: الحق الحش بالأش ّ، چنانکه گویند: الحق الحس بالحس، یعنی الحق الشی بالشی ٔ، یعنی هر چیز را مقابلت بمثل کن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، جای قضای حاجت بیرون شهر. (منتهی الارب)
چیز. گویند: الحق الحش بالأش ّ، چنانکه گویند: الحق الحس بالحس، یعنی الحق الشی بالشی ٔ، یعنی هر چیز را مقابلت بمثل کن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، جای قضای حاجت بیرون شهر. (منتهی الارب)
