جدول جو
جدول جو

معنی حزیط - جستجوی لغت در جدول جو

حزیط
(حَ)
بدبخت. (ذیل دزی بر قوامیس عرب ص 281 ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حزین
تصویر حزین
(پسرانه)
اندوهگین، غمگین، لقب یکی از شاعران قرن دوازدهم، حزین لاهیجی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حزین
تصویر حزین
غمگین، اندوهگین، اندوهناک، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
(تَ شَوْ وُ)
فالگوئی کردن. (منتهی الارب). خبر از غیب دادن. (منتهی الارب) ، حزی بطیر، فال گرفتن به مرغان. بانگ به مرغان زدن به تفائل، حزی السراب الشخص، برداشتن سراب شخص را. (منتهی الارب) ، حزی نخل، دید زدن بار خرما بر درخت. تخمین بار خرما بازناکرده، اندازه کردن بار خرما بر درخت. (منتهی الارب). حزر
لغت نامه دهخدا
(حُزْ ز)
منسوب به حزه، شهری نزدیک موصل. ازبناهای اردشیر بن بابک. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَوْ وُ)
آماسیدن پوست است و منتفخ گردیدن از آثار تازیانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف ناحیۀ مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرد خرد و ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
از نواحی یمامه است. حفصی گوید: سوق الفقی آنجا بوده است. (معجم البلدان ج 2 ص 204)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
مراد زمینی است در داخل شهر که اطراف آن دیوار کشیده باشند و در آن زراعت کنند. این گونه زمینها را امروزدر سبزوار حیط بر وزن نمط و در مشهد حیطه بر وزن بیضه گویند. (حواشی تاریخ بیهق از بهمنیار ص 332)
لغت نامه دهخدا
به معنی کسی که خداوند او را خلق کرده است، وی خواهرزادۀ داود و برادر ایوب است، که به کم همتی مشهور بود و یکی از سی نفر شجاعان داود بشمار میرفت که ’آب نیر’ و برادر جنگ جبعون بقتل رسانید. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
امری حزیب، کاری سخت. امری دشوار. ج، حزب
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین استوار و سخت. جای درشت هموار. (منتهی الارب) ، مرد سخت عمل. ج، احزه. حزاز. حزاز. حزز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِزْ یَ)
قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سینه. (منتهی الارب) ، پیرامن سینه. گرداگرد سینه، میانۀ سینۀ ستور که جای تنگ بستن است. (منتهی الارب). ج، احزمه و حزم
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حازقه. (منتهی الارب). جماعت. گروه از آدمی و مرغ و نخل و جز آن. (از منتهی الارب) ، بانگ یوز. (مهذب الاسماء) ، جمع واژۀ حزیقه
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حازم. هشیار در کار
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آبی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: محزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حزان. حزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271).
گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید مر ترا بودن حزین.
منوچهری.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی.
ناصرخسرو.
آسیائی زودگرد است این فلک
زو نشاید بود شاد ونی حزین.
ناصرخسرو.
آنکه خواهد خردنخواهد مل
وانکه باشد حزین نبوید گل.
سنائی.
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم.
خاقانی.
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد.
خاقانی.
فضل کن مگذار کز مشتی خسیس
چون منی در دور تو باشد حزین.
خاقانی.
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند.
نظامی.
بهر گریه آدم آمد بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین.
مولوی.
مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را.
سعدی.
- آواز حزین، آوازی سوزناک:
چه خوش باشد آواز نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی (گلستان).
- مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک:
حزین و خسته ملولان دولتت همه سال
تو گوش کرده به آواز مطربان حزین.
سعدی.
- نالۀ حزین، نالۀزار.
، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زیاط. (ناظم الاطباء). فریاد کردن و خروش نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به زیاط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حزیب
تصویر حزیب
کار سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیز
تصویر حزیز
کوشا مرد، زمین پر سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیق
تصویر حزیق
گروه چپیره (جماعت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیم
تصویر حزیم
مرد دانا و هوشیار در کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزین
تصویر حزین
اندوهگین، غمناک، افسرده، مهموم، مغموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایط
تصویر حایط
دیوار بست، دیوار جدار، جمع حیطان حیاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزین
تصویر حزین
((حَ))
اندوهناک، غمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایط
تصویر حایط
((یِ))
دیوار
فرهنگ فارسی معین
اندوهگین، غمناک، غم انگیز، حزن آور، حزن انگیز
متضاد: شاد، مشعوف، غمین، محزون، متاسف، محزون، مغموم، ملول، نژند
فرهنگ واژه مترادف متضاد