فالگوئی کردن. (منتهی الارب). خبر از غیب دادن. (منتهی الارب) ، حزی بطیر، فال گرفتن به مرغان. بانگ به مرغان زدن به تفائل، حزی السراب الشخص، برداشتن سراب شخص را. (منتهی الارب) ، حزی نخل، دید زدن بار خرما بر درخت. تخمین بار خرما بازناکرده، اندازه کردن بار خرما بر درخت. (منتهی الارب). حزر
فالگوئی کردن. (منتهی الارب). خبر از غیب دادن. (منتهی الارب) ، حزی بطیر، فال گرفتن به مرغان. بانگ به مرغان زدن به تفائل، حزی السراب الشخص، برداشتن سراب شخص را. (منتهی الارب) ، حزی نخل، دید زدن بار خرما بر درخت. تخمین بار خرما بازناکرده، اندازه کردن بار خرما بر درخت. (منتهی الارب). حزر
مراد زمینی است در داخل شهر که اطراف آن دیوار کشیده باشند و در آن زراعت کنند. این گونه زمینها را امروزدر سبزوار حیط بر وزن نمط و در مشهد حیطه بر وزن بیضه گویند. (حواشی تاریخ بیهق از بهمنیار ص 332)
مراد زمینی است در داخل شهر که اطراف آن دیوار کشیده باشند و در آن زراعت کنند. این گونه زمینها را امروزدر سبزوار حَیَط بر وزن نمط و در مشهد حَیطه بر وزن بیضه گویند. (حواشی تاریخ بیهق از بهمنیار ص 332)
به معنی کسی که خداوند او را خلق کرده است، وی خواهرزادۀ داود و برادر ایوب است، که به کم همتی مشهور بود و یکی از سی نفر شجاعان داود بشمار میرفت که ’آب نیر’ و برادر جنگ جبعون بقتل رسانید. (از قاموس کتاب مقدس)
به معنی کسی که خداوند او را خلق کرده است، وی خواهرزادۀ داود و برادر ایوب است، که به کم همتی مشهور بود و یکی از سی نفر شجاعان داود بشمار میرفت که ’آب نیر’ و برادر جنگ جبعون بقتل رسانید. (از قاموس کتاب مقدس)
قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود
قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: محزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حزان. حزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271). گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه بس که باید مر ترا بودن حزین. منوچهری. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی. ناصرخسرو. آسیائی زودگرد است این فلک زو نشاید بود شاد ونی حزین. ناصرخسرو. آنکه خواهد خردنخواهد مل وانکه باشد حزین نبوید گل. سنائی. من که باشم که در وجود نیم تا در این دور کم حزین باشم. خاقانی. گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد. خاقانی. فضل کن مگذار کز مشتی خسیس چون منی در دور تو باشد حزین. خاقانی. دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک اینچنین نماند. نظامی. بهر گریه آدم آمد بر زمین تا بود گریان و نالان و حزین. مولوی. مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. سعدی. - آواز حزین، آوازی سوزناک: چه خوش باشد آواز نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. سعدی (گلستان). - مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک: حزین و خسته ملولان دولتت همه سال تو گوش کرده به آواز مطربان حزین. سعدی. - نالۀ حزین، نالۀزار. ، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: مِحزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حِزان. حُزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271). گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه بس که باید مر ترا بودن حزین. منوچهری. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی. ناصرخسرو. آسیائی زودگرد است این فلک زو نشاید بود شاد ونی حزین. ناصرخسرو. آنکه خواهد خردنخواهد مل وانکه باشد حزین نبوید گل. سنائی. من که باشم که در وجود نیم تا در این دور کم حزین باشم. خاقانی. گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد. خاقانی. فضل کن مگذار کز مشتی خسیس چون منی در دور تو باشد حزین. خاقانی. دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک اینچنین نماند. نظامی. بهر گریه آدم آمد بر زمین تا بود گریان و نالان و حزین. مولوی. مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. سعدی. - آواز حزین، آوازی سوزناک: چه خوش باشد آواز نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. سعدی (گلستان). - مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک: حزین و خسته ملولان دولتت همه سال تو گوش کرده به آواز مطربان حزین. سعدی. - نالۀ حزین، نالۀزار. ، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود