به معنی کسی که خداوند او را خلق کرده است، وی خواهرزادۀ داود و برادر ایوب است، که به کم همتی مشهور بود و یکی از سی نفر شجاعان داود بشمار میرفت که ’آب نیر’ و برادر جنگ جبعون بقتل رسانید. (از قاموس کتاب مقدس)
به معنی کسی که خداوند او را خلق کرده است، وی خواهرزادۀ داود و برادر ایوب است، که به کم همتی مشهور بود و یکی از سی نفر شجاعان داود بشمار میرفت که ’آب نیر’ و برادر جنگ جبعون بقتل رسانید. (از قاموس کتاب مقدس)
به معنی فراموشکار، اول زادۀ یوسف است و چون یعقوب را اجل فرارسید یوسف منسی و افرائیم را با خود برداشته و به نزد بستر یعقوب برد تا ایشان را مبارک فرماید... (از قاموس کتاب مقدس). پسر یوسف بن یعقوب البکر که یکی از اسباط بنی اسرائیل بدو منسوب است. (از اعلام المنجد). رجوع به قاموس کتاب مقدس و سفر تکوین 48 آیۀ 5 و مدخل بعد شود
به معنی فراموشکار، اول زادۀ یوسف است و چون یعقوب را اجل فرارسید یوسف منسی و افرائیم را با خود برداشته و به نزد بستر یعقوب برد تا ایشان را مبارک فرماید... (از قاموس کتاب مقدس). پسر یوسف بن یعقوب البکر که یکی از اسباط بنی اسرائیل بدو منسوب است. (از اعلام المنجد). رجوع به قاموس کتاب مقدس و سِفْرِ تکوین 48 آیۀ 5 و مدخل بعد شود
ابن ثور بن ابی حارثه بن عبدالمدان بن جندل بن نهشل بن دارم بن عمرو بن تمیم. مادرش رمیله نهمی کنیز بود واز ثور چهار فرزند، در جاهلیت بنام: رباب و حجیا و سویط و اشهب بزاد و همه اسلام آوردند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 110 و ج 2 ص 59 شود
ابن ثور بن ابی حارثه بن عبدالمدان بن جندل بن نهشل بن دارم بن عمرو بن تمیم. مادرش رمیله نهمی کنیز بود واز ثور چهار فرزند، در جاهلیت بنام: رباب و حجیا و سویط و اشهب بزاد و همه اسلام آوردند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 110 و ج 2 ص 59 شود
قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود
قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود
شدت خشم و اول آن، سختی از هرچیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - حمیاالکأس، سورت شراب و قوت وی و پیچیدن نشأۀآن در سر. (منتهی الارب). تیزی شراب. ، اول جوانی و نشاط آن. (منتهی الارب)
شدت خشم و اول آن، سختی از هرچیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - حمیاالکأس، سورت شراب و قوت وی و پیچیدن نشأۀآن در سر. (منتهی الارب). تیزی شراب. ، اول جوانی و نشاط آن. (منتهی الارب)
نام موضعی است به شام. و نصر گوید گمان برم که به حجاز باشد. و گاه حبیا گویند و از آن حبی اراده کنند. کسی گفته است: من عن یمین الحبیا نظره قبل. و شاعر گوید: و بمعترک ضنک الحبیا تری به من القوم مخدوساً و آخر حادساً. (معجم البلدان)
نام موضعی است به شام. و نصر گوید گمان برم که به حجاز باشد. و گاه حبیا گویند و از آن حبی اراده کنند. کسی گفته است: من عن یمین الحبیا نظره قبل. و شاعر گوید: و بمعترک ضَنْک الحبیا تری به من القوم مخدوساً و آخر حادساً. (معجم البلدان)
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: محزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حزان. حزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271). گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه بس که باید مر ترا بودن حزین. منوچهری. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی. ناصرخسرو. آسیائی زودگرد است این فلک زو نشاید بود شاد ونی حزین. ناصرخسرو. آنکه خواهد خردنخواهد مل وانکه باشد حزین نبوید گل. سنائی. من که باشم که در وجود نیم تا در این دور کم حزین باشم. خاقانی. گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد. خاقانی. فضل کن مگذار کز مشتی خسیس چون منی در دور تو باشد حزین. خاقانی. دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک اینچنین نماند. نظامی. بهر گریه آدم آمد بر زمین تا بود گریان و نالان و حزین. مولوی. مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. سعدی. - آواز حزین، آوازی سوزناک: چه خوش باشد آواز نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. سعدی (گلستان). - مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک: حزین و خسته ملولان دولتت همه سال تو گوش کرده به آواز مطربان حزین. سعدی. - نالۀ حزین، نالۀزار. ، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: مِحزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حِزان. حُزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271). گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه بس که باید مر ترا بودن حزین. منوچهری. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی. ناصرخسرو. آسیائی زودگرد است این فلک زو نشاید بود شاد ونی حزین. ناصرخسرو. آنکه خواهد خردنخواهد مل وانکه باشد حزین نبوید گل. سنائی. من که باشم که در وجود نیم تا در این دور کم حزین باشم. خاقانی. گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد. خاقانی. فضل کن مگذار کز مشتی خسیس چون منی در دور تو باشد حزین. خاقانی. دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک اینچنین نماند. نظامی. بهر گریه آدم آمد بر زمین تا بود گریان و نالان و حزین. مولوی. مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. سعدی. - آواز حزین، آوازی سوزناک: چه خوش باشد آواز نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. سعدی (گلستان). - مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک: حزین و خسته ملولان دولتت همه سال تو گوش کرده به آواز مطربان حزین. سعدی. - نالۀ حزین، نالۀزار. ، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود