جدول جو
جدول جو

معنی حزیا - جستجوی لغت در جدول جو

حزیا
به معنی کسی که خداوند او را خلق کرده است، وی خواهرزادۀ داود و برادر ایوب است، که به کم همتی مشهور بود و یکی از سی نفر شجاعان داود بشمار میرفت که ’آب نیر’ و برادر جنگ جبعون بقتل رسانید. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیا
تصویر زیا
(پسرانه)
زنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حزین
تصویر حزین
(پسرانه)
اندوهگین، غمگین، لقب یکی از شاعران قرن دوازدهم، حزین لاهیجی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حزین
تصویر حزین
غمگین، اندوهگین، اندوهناک، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
زمین استوار و سخت. جای درشت هموار. (منتهی الارب) ، مرد سخت عمل. ج، احزه. حزاز. حزاز. حزز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
امری حزیب، کاری سخت. امری دشوار. ج، حزب
لغت نامه دهخدا
(حِ)
به معنی فراموشکار، اول زادۀ یوسف است و چون یعقوب را اجل فرارسید یوسف منسی و افرائیم را با خود برداشته و به نزد بستر یعقوب برد تا ایشان را مبارک فرماید... (از قاموس کتاب مقدس). پسر یوسف بن یعقوب البکر که یکی از اسباط بنی اسرائیل بدو منسوب است. (از اعلام المنجد). رجوع به قاموس کتاب مقدس و سفر تکوین 48 آیۀ 5 و مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
ابن ثور بن ابی حارثه بن عبدالمدان بن جندل بن نهشل بن دارم بن عمرو بن تمیم. مادرش رمیله نهمی کنیز بود واز ثور چهار فرزند، در جاهلیت بنام: رباب و حجیا و سویط و اشهب بزاد و همه اسلام آوردند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 110 و ج 2 ص 59 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ جَیْ یا)
چیستان. پردک. (مهذب الاسماء). بردک. لغز. اغلوطه: حجیاک ما فی یدی، مانند: اخرج ما فی یدی و لک کذا. (از منتهی الارب) ، آن کس که محاجاه کند: انا حجیاک فی هذا، ای من یحاجیک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
غلبه در فطانت. (منتهی الارب). حجوا
لغت نامه دهخدا
(حُذْ)
بهره ای از غنیمت و صله. (منتهی الارب). حذوه. عطیه
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بدبخت. (ذیل دزی بر قوامیس عرب ص 281 ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حُ ذَیْ یا)
مژدگانی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، برابر. مقابل: هو حذیاک، اخذه بین الحذیا و الخلسه، ای بین الهبه و الاستلاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حفیاء. نام موضعی است. نزدیکی مدینهالرسول
لغت نامه دهخدا
(حُ ظَیْ یا)
رفتار آهسته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَزْ)
تأنیث خزیان. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
عزاداری، و او پدر یکی از رؤسایی بود که تحت اقتدار جدلیا بودند. (دوم پادشاهان 25:32. کتاب ارمیا 40:8) (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حِزْ یَ)
قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حازقه. (منتهی الارب). جماعت. گروه از آدمی و مرغ و نخل و جز آن. (از منتهی الارب) ، بانگ یوز. (مهذب الاسماء) ، جمع واژۀ حزیقه
لغت نامه دهخدا
(حُ مَیْ یا)
شدت خشم و اول آن، سختی از هرچیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- حمیاالکأس، سورت شراب و قوت وی و پیچیدن نشأۀآن در سر. (منتهی الارب). تیزی شراب.
، اول جوانی و نشاط آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
هشتمین ملوک اسرائیل، پسر احاب. او پادشاهی ظالم و مشرک و بزمان الیاس نبی میزیست. جلوس او در 897 قبل از میلاد بود.
لغت نامه دهخدا
(حُ لَیْ یا)
گیاهی است، نوعی از طعام های عربان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سینه. (منتهی الارب) ، پیرامن سینه. گرداگرد سینه، میانۀ سینۀ ستور که جای تنگ بستن است. (منتهی الارب). ج، احزمه و حزم
لغت نامه دهخدا
(حُ بَیْ یا)
نام موضعی است به شام. و نصر گوید گمان برم که به حجاز باشد. و گاه حبیا گویند و از آن حبی اراده کنند. کسی گفته است: من عن یمین الحبیا نظره قبل. و شاعر گوید:
و بمعترک ضنک الحبیا تری به
من القوم مخدوساً و آخر حادساً.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: محزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حزان. حزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271).
گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید مر ترا بودن حزین.
منوچهری.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی.
ناصرخسرو.
آسیائی زودگرد است این فلک
زو نشاید بود شاد ونی حزین.
ناصرخسرو.
آنکه خواهد خردنخواهد مل
وانکه باشد حزین نبوید گل.
سنائی.
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم.
خاقانی.
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد.
خاقانی.
فضل کن مگذار کز مشتی خسیس
چون منی در دور تو باشد حزین.
خاقانی.
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند.
نظامی.
بهر گریه آدم آمد بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین.
مولوی.
مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را.
سعدی.
- آواز حزین، آوازی سوزناک:
چه خوش باشد آواز نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی (گلستان).
- مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک:
حزین و خسته ملولان دولتت همه سال
تو گوش کرده به آواز مطربان حزین.
سعدی.
- نالۀ حزین، نالۀزار.
، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آبی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حازم. هشیار در کار
لغت نامه دهخدا
تصویری از حزیب
تصویر حزیب
کار سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیز
تصویر حزیز
کوشا مرد، زمین پر سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیق
تصویر حزیق
گروه چپیره (جماعت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیم
تصویر حزیم
مرد دانا و هوشیار در کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزین
تصویر حزین
اندوهگین، غمناک، افسرده، مهموم، مغموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذیا
تصویر حذیا
بهره، مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزین
تصویر حزین
((حَ))
اندوهناک، غمگین
فرهنگ فارسی معین
اندوهگین، غمناک، غم انگیز، حزن آور، حزن انگیز
متضاد: شاد، مشعوف، غمین، محزون، متاسف، محزون، مغموم، ملول، نژند
فرهنگ واژه مترادف متضاد