جدول جو
جدول جو

معنی حزوره - جستجوی لغت در جدول جو

حزوره
(حَ وَ رَ)
موضعی به مکه نزدیک باب الحناطین. نام بازاری به مکه که هنگام بزرگ کردن مسجدالحرام به داخل آن افزوده گشت. (معجم البلدان) (امتاع الاسماع ص 395 ج 1) (منتهی الارب) ، (باب...) دری از درهای مسجدالحرام. و رجوع به نزهه القلوب مستوفی (ج 3 ص 2) شود. یاقوت ازدارقطنی نقل کند که محدثان آن را با تشدید واو حزوّره خوانده اند و این تصحیف است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزوره
تصویر مزوره
مزوّر، تزویر کننده، دورو، دروغ گو، دروغ پرداز
فرهنگ فارسی عمید
(حَجْ جو رَ)
حاجوره. خیزگیر. (مهذب الاسماء). و آن نوعی لعب یعنی بازی است. (آنندراج). بازی است مر کودکان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُو رَ / رِ)
بمعنی فقره است و فقره در عربی مهره های پشت را گویند و بطریق مجاز بر فقرات سخنان نثر استعمال کنند. (برهان). فقره و مهرۀ پشت و سخن بلیغ و سوره. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که در کتب پارسیان باستانی بمعنی باب و سوره آمده و بمعنی نیرو و قوت نیز مناسب است و در برهان گفته بر فقرات پشت و کلمات نثر استعمال نمایند و رساله ای در نزد من از کتب پارسی حاضر است که فقره به فقره را زوره بمنزلۀ باب و فصل قرار داده و در حکمت است و زورۀ باستانی نام دارد و مترجم آن آذرپژوه نام دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان و نیز نام کتابی است از این فرقه ’در شناختن آغاز و انجام و زمان و جهان و جهانیان وشناخت راه نیک از بد و غیرها’ گفتار ابراهیم زردشت پیغمبر ایران (!) ترجمه و توضیح آذرپژوه اسپهانی و این کتاب در ’آیین هوشنگ’ به سال 1296 هجری قمری در تهران به چاپ سنگی رسیده است. (حاشیۀ برهان چ معین).
- زورۀ زردشت، نامه ای است که شت زردشت برای پادشاه هند نوشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
دخت جریر شاعر است و او را بدان جهت ابوحزره گفتند. زبیدی در تاج العروس گوید: ابوحزره کنیه سیدنا جریر است وگویا او گمان کرده است که کنیت جریر بن عبدالله بجلی صحابی است که چنان نیست. (حاشیۀ التاج جاحظ ص 134)واژه ی صحابی برگرفته از واژه «صحبت» است که نشان دهنده نزدیکی و همراهی است. در منابع اسلامی، صحابی به فردی اطلاق می شود که پیامبر اسلام را دیده و مؤمنانه همراه او بوده است. اهمیت صحابه در حفظ منابع دینی و سنت پیامبر، انکارناپذیر است.
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
چاهی است. (معجم البلدان) ، جائی است و گویند وادیی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
درختی است ترش. (منتهی الارب) ، دوست داشته شده، برگزیده ای از مال. خیارالمال. (معجم البلدان). ج، حزرات، کنار تلخ، تلخی کنار. (منتهی الارب). نبقۀ تلخ. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَوْ وَ)
باهلی مکنی به ابوغالب. از ابوامامه باهلی روایت دارد و اشعث بن عبدالله از وی. (سمعانی ص 167). او مولای خالد بن عبدالله بن اسید بوده است. او را صاحب المحجن نیز خوانده اند و به ابوغالب اصفهانی شهرت دارد: ابونعیم چند روایت و حدیث از او در ذکر اخبار اصفهان (ج 1 ص 286) آورده است
بصری. برخی او را نافع و برخی سعید بن حزور نامیده اند. مولای ابن حضرمی است. از ابوامامۀ باهلی در دمشق روایت کند. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر، ج 4 صص 120-123)
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ / حَ زَوْ وَ)
کودک رسیده و زورمندشده. ج، حزاوره. (منتهی الارب) ، مرد ضعیف. (منتهی الارب) ، مرد قوی. لغت از اضداد است. (منتهی الارب). کلندره. (در سه نسخۀ خطی مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
اندک گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نزر. نزور. نزاره. نزره. (از اقرب الموارد). رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ رَ)
مزوره. آنچه از قسم غذا برای تسلی بیمار پزند و طعام نرم که مریض را دهند. (آنندراج). غذای بی گوشت و مراد بازی دادن مریض است. (از مجمع الجوامع). مزور. (آنندراج). آش پرهیز. پرهیزانه. شوربائی که برای مریض پزند بی گوشت. طعام که بیمار را راست کنند بی گوشت. طعامی که صورت طعام معلوم دارد لکن در حقیقت آن نیست و بیمار را بدان بفریبند. بهانه شکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شمشیر گوشت خوارۀ او آن مزوره است
کانکس که خورد رست ز دست مزوری.
خاقانی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(لِ زَ)
ده کوچکی از بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در سه هزارگزی خاوری مینودشت دارای 40 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فربه شدن. ضخم شدن. (زوزنی) ، روان کردن چشم اشک را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
زمینی از بنی حارث بن کعب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
حی ذوحدوره، قبیلۀ جمع و انبوه
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
جمع واژۀ حجر، که اسب مادیان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَشْ وَ رَ)
اسپ تهیگاه برآمده، پیرزال بخیل و زیرک، زن کلان شکم. (منتهی الارب) ، ستور گرداندام استوارخلقت
لغت نامه دهخدا
(حَ زَوْ وَ)
اصفهانی محمد بن ابراهیم بن یحیی بن حکم بن حزور ثقفی حزوری مولای سائب بن الافزع از اهل اصفهان است و از مصیصی محمد بن سلیمان روایت کند. (سمعانی)
کوفی. علی بن حزور. از ابومریم جعفی ویونس بن بکیر و سعید بن محمد وراق و مصعب بن سلام از وی روایت دارند، لکن قوی الحدیث نباشد. (سمعانی 167)
بغدادی محمد بن ابراهیم بن ابی الحزور، وراق بغدادی است، از بشر بن موسی روایت دارد و ابراهیم بن مخلد از وی. در ربیع الاول 534 هجری قمری درگذشت. (سمعانی)
نصر بن حزور. از زبیر عدوی روایت دارد، و ابوحنیفۀ کثیر از وی. (سمعانی 167)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ رَ)
جمع واژۀ زوار
لغت نامه دهخدا
(حِنْ نَ رَ)
کرمی است. (منتهی الارب). یک نوع کرمی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
علم قانون عبری، عالم یهود
لغت نامه دهخدا
(حَ زَوْ وَ)
منسوب به جدی بنام حزوّر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ حَ وَ رَ)
نام در معروفی است از درهای مسجد مکه که ببازار حزوره گشوده میشود و عوام آنراباب عزوره نامند. (معجم البلدان ذیل کلمه حزوره). و رجوع به امتاع الاسماع چ قاهره 1941 میلادی ص 534 شود
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
پشتۀ خرد. ج، حزاویر. (منتهی الارب). ج، حزاور. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ رَ)
هوشیاری در کار. (منتهی الارب) ، پری. (منتهی الارب) ، شکافته شدن شکوفۀ گندنا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ فَرْ رَ)
جای سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَءْ ءُ)
پر کردن چیزی را. (منتهی الارب) ، حزفرۀ متاع، محکم بستن آن را. (منتهی الارب) ، مستعد و آماده شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ وِ رَ)
جمع واژۀ حزوره و حزور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حدوره
تصویر حدوره
فربه شدن، ضخیم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوره
تصویر زوره
دوری، مسیتاریدن یک بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزور
تصویر حزور
کودک نارسید (نابالغ) مرد ناتوان، کودک نارسید
فرهنگ لغت هوشیار
مزوره در فارسی مونث مزور: ریویده، بیمار با بیمار خور مزوره در فارسی مونث مزور: ریوکار فرغولکار مونث مزور: تزویر شده، نوعی آش که ببیماران دهند. (باگوشت یا بی گوشت) جمع مزورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزاره
تصویر حزاره
سبوسه از بیماری ها دلسوزه
فرهنگ لغت هوشیار
پیشگامی پیشوایی در دانش لاتینی بوته خشخاش، خشخاش تتری کپسول خشخاش، گیاه خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی علف و گیاه سبز
فرهنگ گویش مازندرانی