جدول جو
جدول جو

معنی حزواء - جستجوی لغت در جدول جو

حزواء
(حَ)
نام موضعی است و گویند به یمن است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَدْ)
باد شمال که سحاب براند. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
موضعی است در شعر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حزا. رجوع به حزا شود
لغت نامه دهخدا
(حَزْ زا)
خرافی. وهم پرست، منجم. ستاره شناس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حواءه. آواز. (منتهی الارب). آواز و صدا. (ناظم الاطباء). صوت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَوْ وا)
سیاه. (منتهی الارب). ج، حوّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، گیاه مایل بسیاهی از بسیاری سبزی. (منتهی الارب) ، مؤنث احوی: شفه حوا، لب سرخ مایل بسیاهی، رجل حواء، مرد مارگیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مار افسونی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَو وا)
نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ شمالی و آنرا بر صورت مردی مارافسای توهم کرده اند. ماری به دست گرفته و آن بیست وچهار کوکب است و خارج از صورت پنج کوکب است. و صورت مار این مارافسای را حیه نامند. (از جهان دانش). نام صورت هشتم از نوزده صورت فلکی شمالی قدماست. (مفاتیح العلوم). و رجوع به التفهیم شود
لغت نامه دهخدا
(حُوْ وا)
سبزی و گیاهی است که بزمین میچسبد برنگ گرگ. یکی آن حوائه است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
خانه های مردم بر یکجا از خرگاه و جز آن. ج، احویه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
جمع واژۀ حفی. (از اقرب الموارد). رجوع به حفی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گوسفند سرخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
نام موضعی است. نام جائیست. (معجم البلدان). غیر از حدوداء است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین درشت. ج، حزابی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حزباءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ماست نیک ترش. رجوع به حزر شود
لغت نامه دهخدا
(حُ زَ)
جمع واژۀ حازم. و حزیم
لغت نامه دهخدا
(حُ زَ)
جمع واژۀ حزن و حزین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کلندره. (محمود بن عمر ربنجنی). حزور
لغت نامه دهخدا
(حَثْ)
زمین بسیار خاک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جنگی که لشکر بسیاری برای آن فراهم آید. (اقرب الموارد). جنگی که مردم را فراهم آورد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناقه حنواء، ناقۀ گوژپشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مؤنث احنی به معنی گوژپشت و منحنی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نوعی از طعام و میوۀ شیرین. (منتهی الارب). رجوع به حلوا شود
لغت نامه دهخدا
(اَزْ)
ازو. جمع واژۀ زای یا زای اخت راء
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ فَ)
آمدن و با خود دیگری راآوردن. آمدن و با خود دیگری داشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ)
زمینی است مابین مکه و مدینه زادهمالله شرفاً. (آنندراج). موضعی است در راه مکه نزدیک بجحفه، و گفته شده که بزواء شهرکی بود بنزدیک مدینه که از ساحل ارتفاع داشت و پرنور بود و مابین جار و ودان و غیقه قرار داشت و گرمترین شهرهای خدای بود که بنوضمره از طائفۀ بنی بکر بن عبدمناه بن کنانه در آن سکونت داشتند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ)
زنی که پشت او نزدیک کج باشد یا وسط پشت براست وی مشرف گردیده یا سینه اش بیرون آمده باشد. (آنندراج). نعت مؤنث ابزی ̍ از بزا بمعنی برآمدگی سینه و فرورفتگی پشت. (از معجم البلدان). مؤنث ابزی ̍ یعنی زنی که پشت از نزدیک سرینش کج باشد، و یا سینه اش بیرون آمده و پشت وی درآمده باشد، و یا سرینش بیرون آمده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به بزا و ابزی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَنْ نُ)
برداشتن گوراب (سراب) چیزی را. (تاج المصادر بیهقی) ، گرد کردن شتران و راندن. (تاج المصادر بیهقی) ، آرمیدن با زن
لغت نامه دهخدا
نوعی از شیرینی، شکرینه بر غول آردینه افروشه ویلانج خوراکی که بوسیه آرد و روغن و شکر (یا قند و عسل) و مواد دیگر تهیه کنند، شیرینی، جمع حلاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزاء
تصویر حزاء
منجم، ستاره شناس
فرهنگ لغت هوشیار