جدول جو
جدول جو

معنی حرونی - جستجوی لغت در جدول جو

حرونی
(حَ)
چگونگی حرون. سرکشی:
گر دهر حرونیی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
نشاید برداز این ابلق حرونی.
نظامی.
روزی نفس را کاری بفرمودم حرونی کرد، یعنی فرمان نبرد. (تذکرهالاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
حرونی
سرکشی توسنی سرکشی سرپیچی توسنی
تصویری از حرونی
تصویر حرونی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برونی
تصویر برونی
مربوط به برون، بیرونی
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
یکی از حروریه. رجوع به حروریه شود:
راهی است بدین اندر مر شیعت حق را
جز راه حروری و کرامی و کیالی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منسوب به حروف.
- چاپ حروفی، چاپ سربی. و آن چاپ نوشته ها باشد با ترکیب حروف ریخته از سرب. مقابل چاپ سنگی.
، یکی از حروفیین. یکی از حروفیان. یکی از حروفیه. رجوع به حروفیان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ نا)
نام جایی است که ابن یحیی سمهری درباره آن چنین سروده است:
خلیلی لاتستعجلا و تبینا
بوادی حبونی هل لهن زوال
و لاتیأسا من رحمهالله و اسألا
بوادی حبونی ان تهب شمال
و لاتیاسا ان ترزقا أرجیه
کعین المها اعناقهن طوال
من الحارثیین الذین دمائهم
حرام و اما مالهم فحلال.
ابوعلی گفته است: این کلمه به وزن فعولی ̍ نیست بل دو احتمال دارد: اول اینکه یک جمله به صورت علم درآمده است. مانند ’علی اطرقا بالیات الخیام’، و دیگر اینکه حبونی از حبوت باشد، چنانکه ’عفرنی’ از عفر آمده است. و ممکن است اصل آن حبونن بوده و نون دوم برای کراهت تضعیف، به الف بدل شده باشد. چنانکه گویند: ’ولاأملاه’ به جای ’لاأمله’ و ممکن است از باب تعاقب (تبدیل) نون به حرف عله که به آن نزدیک است باشد، چنانکه در ’ددن’ گفته اند: ’ددا’ و چون احتمالات در آن می آید نمی توان آن را بر وزن ’فعولی ̍’ دانست. فرزدق گفته است:
و اهل حبونی من مراد تدارکت
و جرماً بواط خالط البحر ساحله.
ابوعبیده در تفسیر خود گوید: حبونی من ارض مراد اراد حبونن فلم یمکنه.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ)
منسوب به برون. بیرونی. خارجی. ظاهری. مقابل درونی. مقابل داخلی. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بیرونی شود، بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. (یادداشت دهخدا). تحمیص:
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن.
فردوسی.
عثلبه، در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب).
- بریان کرده، برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حنیذ، اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء، گوشت نیک بریان کرده. (دهار).
- ، بوداده. تاب داده. برشته کرده: بگیرند هلیلۀ کابلی و بلیله و آملۀ بریان کرده از هر یکی سه درم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند چلغوزۀ پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به بریان شود.
- بریان ناکرده، برشته نشده: غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64).
، به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن:
بندۀ بد را خداوندان بتشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند.
ناصرخسرو.
، به مجاز، سوختن. داغ نهادن. اثر سوختگی پدید آوردن:
چون دست درازی به لبت دندان کرد
تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حروفی
تصویر حروفی
منسوب به حروف شناسنده حروف
فرهنگ لغت هوشیار
آزادگان گروهی از رویگردانان (خوارج) که از پشتیبانی علی ع سر پیچیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برونی
تصویر برونی
بیرونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونی
تصویر درونی
داخلی، باطنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونی
تصویر درونی
باطنی، داخلی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درونی
تصویر درونی
داخليٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از درونی
تصویر درونی
Inward, Inner
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درونی
تصویر درونی
intérieur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درونی
تصویر درونی
interno, interiore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از درونی
تصویر درونی
wa ndani
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از درونی
تصویر درونی
внутренний
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درونی
تصویر درونی
innerlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درونی
تصویر درونی
внутрішній
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درونی
تصویر درونی
wewnętrzny
دیکشنری فارسی به لهستانی
درونی، داخلی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از درونی
تصویر درونی
اندرونی , درونی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از درونی
تصویر درونی
অভ্যন্তরীণ , অভ্যন্তরীণ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از درونی
تصویر درونی
iç, içsel
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از درونی
تصویر درونی
interior, interno
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از درونی
تصویر درونی
내부의 , 내면의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از درونی
تصویر درونی
内部の , 内向的な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از درونی
تصویر درونی
פנימי , פנימי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از درونی
تصویر درونی
内部的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درونی
تصویر درونی
batin
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درونی
تصویر درونی
ภายใน , ภายใน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از درونی
تصویر درونی
innerlijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از درونی
تصویر درونی
interior
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درونی
تصویر درونی
आंतरिक , आंतरिक
دیکشنری فارسی به هندی