حرونی کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی). ستهیدن اسپ. توسنی کردن اسپ. سرکشی کردن اسپ. نافرمانی کردن اسپ. بی فرمانی کردن اسپ. حران. خلاء. بازایستادن از رفتن ستور ناکفته سم
حَرونی کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی). ستهیدن اسپ. توسنی کردن اسپ. سرکشی کردن اسپ. نافرمانی کردن اسپ. بی فرمانی کردن اسپ. حران. خلاء. بازایستادن از رفتن ستور ناکفته سم
حجاج بن قتیبه بن مسلم الحرون. یکی ازاطرافیان مروان حمار آخرین خلیفۀ اموی است که بهمراه وی فرار کرد. و داستان جنگها و گریزهای وی را ابن عبدربه در العقد الفرید ج 5 صص 232-235 آورده است
حجاج بن قتیبه بن مسلم الحرون. یکی ازاطرافیان مروان حمار آخرین خلیفۀ اموی است که بهمراه وی فرار کرد. و داستان جنگها و گریزهای وی را ابن عبدربه در العقد الفرید ج 5 صص 232-235 آورده است
نام اسب ابوصالح مسلم باهلی بن عمرو، نام اسپ شقیق بن جریر باهلی، نام اسپ مقسم بن کثیر، نام اسپی است نر از عرب که اسپهای مشهور از قبیل بطان و بطین و ذائد و جز آن از نسل وی باشند
نام اسب ابوصالح مسلم باهلی بن عمرو، نام اسپ شقیق بن جریر باهلی، نام اسپ مقسم بن کثیر، نام اسپی است نر از عرب که اسپهای مشهور از قبیل بطان و بطین و ذائد و جز آن از نسل وی باشند
اسب سرکش. اسب توسن. اسب نافرمان. اسب بی فرمان. اسب ناآموخته. آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء). شموس. اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب). چموش. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری) : بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون. منجیک. چه بدخوی است این بر بارمحنت حرونی پرعواری بی فساری. ناصرخسرو. یکی مرکب است این جهان بس حرون که شرش رکاب و عنانش عناست. ناصرخسرو. به کتف عمر می کش بار محنت که بر دهر حرون نتوان نهادن. خاقانی. سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون. رضی نیشابوری. معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8). خر که با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد. نظامی. گفت آنرا من نخواهم گفت چون گفت او واپس رو است و بس حرون. مولوی. گفت بهر سخرۀ شاه حرون خر همی گیرند مردم از برون. مولوی. گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون خوان جمیع هم لدینا محضرون. مولوی. آنچه پیدا عاجز و پست و زبون وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون. مولوی. چون شوم غمگین که غم شد سرنگون غم شما بودید ای قوم حرون. مولوی. کسب دین عشق است و جذب اندرون قابلیت نور حق دان ای حرون. مولوی. هر محال از دست او ممکن شود هر حرون از بیم او ساکن شود. مولوی. چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون شدند آن عزیزان خراب اندرون. (بوستان). مکش سر ز رائی که بخرد زند که پیل حرون بر صف خود زند. امیرخسرو. بر نفس حرون نه اندکی رنج تا راحت روح یابی از گنج. احمد کرمانی. ، نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقلۀ کوه را. (منتهی الارب)
اسب سرکش. اسب توسن. اسب نافرمان. اسب بی فرمان. اسب ناآموخته. آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء). شموس. اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب). چموش. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری) : بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون. منجیک. چه بدخوی است این بر بارمحنت حرونی پرعواری بی فساری. ناصرخسرو. یکی مرکب است این جهان بس حرون که شرش رکاب و عنانش عناست. ناصرخسرو. به کتف عمر می کش بار محنت که بر دهر حرون نتوان نهادن. خاقانی. سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون. رضی نیشابوری. معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8). خر که با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد. نظامی. گفت آنرا من نخواهم گفت چون گفت او واپس رو است و بس حرون. مولوی. گفت بهر سخرۀ شاه حرون خر همی گیرند مردم از برون. مولوی. گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون خوان جمیع هم لدینا مُحْضَرون. مولوی. آنچه پیدا عاجز و پست و زبون وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون. مولوی. چون شوم غمگین که غم شد سرنگون غم شما بودید ای قوم حرون. مولوی. کسب دین عشق است و جذب اندرون قابلیت نور حق دان ای حرون. مولوی. هر محال از دست او ممکن شود هر حرون از بیم او ساکن شود. مولوی. چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون شدند آن عزیزان خراب اندرون. (بوستان). مکش سر ز رائی که بخرد زند که پیل حرون بر صف خود زند. امیرخسرو. بر نفس حرون نه اندکی رنج تا راحت روح یابی از گنج. احمد کرمانی. ، نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقلۀ کوه را. (منتهی الارب)
حرفها، جمع واژۀ حرف حروف روادف: حروف ث، خ، ذ، ض، ظ، غ (ثخذ و ضظغ) که در آخر حروف ابجد قرار دارند حروف صفیر: حروف ز، س، ص حروف عالیات: در تصوف موجودات یا شئون ذاتی موجود در غیب الغیوب مانند درخت در هسته، برای مثال ما جمله حروف عالیاتیم مدام / پنهان ز همه به غیب ذاتیم مدام ی هرچند کتاب عالمی بنوشتیم / پوشیده ز لوح کائناتیم مدام (شاه نعمت الله ولی - لغتنامه - ۸۱۵) حروف عله: «و»، «ا» و «ی» حروف معجم: مقابل حروف مهمله، حروف هجائیه، حروف نقطه دار مانند ب، ت، ث حروف مهمله: مقابل حروف معجم، حروف بی نقطه مانند ا، ح، د، ر، س حروف هجا: نشانه هایی که کلمات با آن نوشته می شود، از الف تا یا، الفبا حروف تهجی: نشانه هایی که کلمات با آن نوشته می شود، از الف تا یا، الفبا، حروف هجا
حرفها، جمعِ واژۀ حَرف حروف روادف: حروف ث، خ، ذ، ض، ظ، غ (ثخذ و ضظغ) که در آخر حروف ابجد قرار دارند حروف صفیر: حروف ز، س، ص حروف عالیات: در تصوف موجودات یا شئون ذاتی موجود در غیب الغیوب مانند درخت در هسته، برای مِثال ما جمله حروف عالیاتیم مدام / پنهان ز همه به غیب ذاتیم مدام ی هرچند کتاب عالمی بنوشتیم / پوشیده ز لوح کائناتیم مدام (شاه نعمت الله ولی - لغتنامه - ۸۱۵) حروف عله: «و»، «ا» و «ی» حروف معجم: مقابلِ حروف مهمله، حروف هجائیه، حروف نقطه دار مانند ب، ت، ث حروف مهمله: مقابلِ حروف معجم، حروف بی نقطه مانند ا، ح، د، ر، س حروف هجا: نشانه هایی که کلمات با آن نوشته می شود، از الف تا یا، الفبا حروف تهجی: نشانه هایی که کلمات با آن نوشته می شود، از الف تا یا، الفبا، حروف هجا
چگونگی حرون. سرکشی: گر دهر حرونیی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. نشاید برداز این ابلق حرونی. نظامی. روزی نفس را کاری بفرمودم حرونی کرد، یعنی فرمان نبرد. (تذکرهالاولیاء عطار)
چگونگی حَرون. سرکشی: گر دهر حرونیی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. نشاید برداز این ابلق حرونی. نظامی. روزی نفس را کاری بفرمودم حرونی کرد، یعنی فرمان نبرد. (تذکرهالاولیاء عطار)