یاقوت آرد: دیهی به ظاهر کوفه یا در دومیلی آن. ابن انباری گوید: کوره ای است. (معجم البلدان). دهی است به کوفه و خوارج حروریه بدین ده منسوب باشند وآن در ظاهر سنگستان کوفه واقع است و خوارج که در امر حکمین علی و معاویه را هر دو بر باطل شمردند، بدین قریه گرد آمدند. و بعضی گفته اند حروراء کوهی است یاقوت از ابومنصور نقل کند که رمله ای وعثه در دهناء دیدم که آنرا رملۀ حروراء میخواندند. (معجم البلدان)
یاقوت آرد: دیهی به ظاهر کوفه یا در دومیلی آن. ابن انباری گوید: کوره ای است. (معجم البلدان). دهی است به کوفه و خوارج حروریه بدین ده منسوب باشند وآن در ظاهر سنگستان کوفه واقع است و خوارج که در امر حکمین علی و معاویه را هر دو بر باطل شمردند، بدین قریه گرد آمدند. و بعضی گفته اند حروراء کوهی است یاقوت از ابومنصور نقل کند که رمله ای وعثه در دهناء دیدم که آنرا رملۀ حروراء میخواندند. (معجم البلدان)
ترید از شیر و زیت ساخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تریدی که از شیر و روغن زیتون ترتیب دهند. (ناظم الاطباء) ، جانوری است کوچک مانند گربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ترید از شیر و زیت ساخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تریدی که از شیر و روغن زیتون ترتیب دهند. (ناظم الاطباء) ، جانوری است کوچک مانند گربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شهر معروفیست در بین اربل و بغداد. آنجا وقعه ای خوارج را رخ داده است. (ازمعجم البلدان). شهری است در کشور عراق دارای 2هزار تن جمعیت که در 40 کیلومتری جنوب شرقی کرکوک قرار دارد. این شهر در دورۀ عباسیان جزء الجزیره بود. و مقبرۀ معروف منسوب به امام زین العابدین (ع) در حدود 2/5 کیلومتری آن قرار دارد. این شهر از قرن نهم هجری بنام طاووق نیز شهرت یافته است. (از دائره المعارف فارسی). دقوق. دقوقی ̍. و رجوع به دقوق و دقوقی ̍ شود
شهر معروفیست در بین اربل و بغداد. آنجا وقعه ای خوارج را رخ داده است. (ازمعجم البلدان). شهری است در کشور عراق دارای 2هزار تن جمعیت که در 40 کیلومتری جنوب شرقی کرکوک قرار دارد. این شهر در دورۀ عباسیان جزء الجزیره بود. و مقبرۀ معروف منسوب به امام زین العابدین (ع) در حدود 2/5 کیلومتری آن قرار دارد. این شهر از قرن نهم هجری بنام طاووق نیز شهرت یافته است. (از دائره المعارف فارسی). دقوق. دقوقی ̍. و رجوع به دقوق و دقوقی ̍ شود
دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه در بیست و هشت هزارگزی شمال باختر نوبران و پانزده هزارگزی راه عمومی. کوهستان و سردسیر و دارای 605 تن سکنۀ شیعه، فارسی است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، بنشن، عسل، لبنیات، بادام، انگور، گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه در بیست و هشت هزارگزی شمال باختر نوبران و پانزده هزارگزی راه عمومی. کوهستان و سردسیر و دارای 605 تن سکنۀ شیعه، فارسی است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، بنشن، عسل، لبنیات، بادام، انگور، گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
بالا رفتن. (غیاث). بر بالا رفتن. ببالا برشدن. بررفتن. بلند برآمدن. رقی. (زوزنی). برشدن. سمو. رفعت. صعود: از زمینم برکشید او تا سما همره او گشته بودم ز ارتقا. مولوی. چون شعیب آگاه شد زین ارتقا چشم را درباخت از بهر لقا. مولوی. شاد از غم شو که غم دام بقاست اندرین ره سوی پستی ارتقاست. مولوی. که کمینۀ این کمین باشد بقا تا ابد اندر عروج و ارتقا. مولوی. پاسبان تست نورو ارتقاش ای تو خورشید مستر از خفاش. مولوی. ، افتادن. (منتهی الارب). بیفتادن، انبوهی کردن. (منتهی الارب). فراهم آمدن، بازگشتن بچیزی که از آن خلاص یافته باشد. بجای خود گردیدن، گرداگرد مرکز گشتن. (منتهی الارب)
بالا رفتن. (غیاث). بر بالا رفتن. ببالا برشدن. بررفتن. بلند برآمدن. رقی. (زوزنی). برشدن. سمو. رفعت. صعود: از زمینم برکشید او تا سما همره او گشته بودم ز ارتقا. مولوی. چون شعیب آگاه شد زین ارتقا چشم را درباخت از بهر لقا. مولوی. شاد از غم شو که غم دام بقاست اندرین ره سوی پستی ارتقاست. مولوی. که کمینۀ این کمین باشد بقا تا ابد اندر عروج و ارتقا. مولوی. پاسبان تست نورو ارتقاش ای تو خورشید مستر از خفاش. مولوی. ، افتادن. (منتهی الارب). بیفتادن، انبوهی کردن. (منتهی الارب). فراهم آمدن، بازگشتن بچیزی که از آن خلاص یافته باشد. بجای خود گردیدن، گرداگرد مرکز گشتن. (منتهی الارب)
نشست بزانو. (منتهی الارب) ، گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن: برون کرد کارآگهان ناگهان همی جست بیدار کار جهان. فردوسی. ز مردان گرد ازدر کارزار برون کرد لشکردو ره صدهزار. فردوسی. ز لشکر برون کن سواری هزار فرامرز را باش در جنگ یار. فردوسی. برادرش را خواند فرشیدورد سپاهی برون کرد و مردان مرد. فردوسی. فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی بکین. اسدی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و نسپرد نامه بدوی. اسدی. - برون کردن از تن (بر) ، درآوردن: گشاد از میان آن کیانی کمر برون کرد خفتان و جوشن ز بر. فردوسی. - شهربرون کرده، از شهر خارج شده: هرکه درین حلقه فرومانده است شهربرون کرده و ده رانده است. نظامی. ، بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن: بخون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان. سعدی
نشست بزانو. (منتهی الارب) ، گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن: برون کرد کارآگهان ناگهان همی جست بیدار کار جهان. فردوسی. ز مردان گرد ازدر کارزار برون کرد لشکردو ره صدهزار. فردوسی. ز لشکر برون کن سواری هزار فرامرز را باش در جنگ یار. فردوسی. برادرْش را خواند فرشیدورد سپاهی برون کرد و مردان مرد. فردوسی. فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی بکین. اسدی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و نسپرد نامه بدوی. اسدی. - برون کردن از تن (بر) ، درآوردن: گشاد از میان آن کیانی کمر برون کرد خفتان و جوشن ز بر. فردوسی. - شهربرون کرده، از شهر خارج شده: هرکه درین حلقه فرومانده است شهربرون کرده و ده رانده است. نظامی. ، بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن: بخون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان. سعدی