جدول جو
جدول جو

معنی حروقاء - جستجوی لغت در جدول جو

حروقاء
(حَ)
حروق. سوختۀ چقماق. (منتهی الارب). سوخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ رَ)
یاقوت آرد: دیهی به ظاهر کوفه یا در دومیلی آن. ابن انباری گوید: کوره ای است. (معجم البلدان). دهی است به کوفه و خوارج حروریه بدین ده منسوب باشند وآن در ظاهر سنگستان کوفه واقع است و خوارج که در امر حکمین علی و معاویه را هر دو بر باطل شمردند، بدین قریه گرد آمدند. و بعضی گفته اند حروراء کوهی است
یاقوت از ابومنصور نقل کند که رمله ای وعثه در دهناء دیدم که آنرا رملۀ حروراء میخواندند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بو)
دابوق. سریشم که بدان مرغانرا شکارکنند. (آنندراج) (منتهی الارب) ، پلیدی. (منتهی الارب). حدث آدمی. (بحر الجواهر) ، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آسمان هفتم. (منتهی الارب). نام آسمان هفتم است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
ترید از شیر و زیت ساخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تریدی که از شیر و روغن زیتون ترتیب دهند. (ناظم الاطباء) ، جانوری است کوچک مانند گربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهر معروفیست در بین اربل و بغداد. آنجا وقعه ای خوارج را رخ داده است. (ازمعجم البلدان). شهری است در کشور عراق دارای 2هزار تن جمعیت که در 40 کیلومتری جنوب شرقی کرکوک قرار دارد. این شهر در دورۀ عباسیان جزء الجزیره بود. و مقبرۀ معروف منسوب به امام زین العابدین (ع) در حدود 2/5 کیلومتری آن قرار دارد. این شهر از قرن نهم هجری بنام طاووق نیز شهرت یافته است. (از دائره المعارف فارسی). دقوق. دقوقی ̍. و رجوع به دقوق و دقوقی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ترنوق. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
جمع واژۀ حرّاقه. (منتهی الارب). مواضع عیاران و قلابان
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرگ موش. سم الفار. رهج الفار. تراب هالک. شک. هالوس. ارسانیقوس. زرنیخ. (ابن بیطار ترجمه فرانسه در سم الفار) (اشتینگاس در کلمه حرفقان)
لغت نامه دهخدا
چرب روده، حاویه، ج، حواوی، (منتهی الارب)، ج، حاویاآت، و منه: کأن نقیق الحب فی حاویائه، (اقرب الموارد)، جگرآکند، سختو، جهودانه، چرغند، زونج، کیپا، مبار، گدک، چرب روده، عصیب (عربی بقول مؤلف برهان قاطع)، نکانه، نقانق، زناج
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
موضعی است به بلاد عذره و برخی حدودی ̍ با الف مقصور یاد کرده اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه در بیست و هشت هزارگزی شمال باختر نوبران و پانزده هزارگزی راه عمومی. کوهستان و سردسیر و دارای 605 تن سکنۀ شیعه، فارسی است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، بنشن، عسل، لبنیات، بادام، انگور، گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
موضعی است
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
ریگی است به بلاد ابی بکر بن کلاب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
پیی است در جای زانوبند شتر که از بستن زانو آن پی خشک شود و حیوان حرداء گردد یعنی پی زانو خشک شده
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
حماق. (اقرب الموارد). باد آبله. آبله مرغان. (ناظم الاطباء). رجوع به حماق شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ فُ)
بالا رفتن. (غیاث). بر بالا رفتن. ببالا برشدن. بررفتن. بلند برآمدن. رقی. (زوزنی). برشدن. سمو. رفعت. صعود:
از زمینم برکشید او تا سما
همره او گشته بودم ز ارتقا.
مولوی.
چون شعیب آگاه شد زین ارتقا
چشم را درباخت از بهر لقا.
مولوی.
شاد از غم شو که غم دام بقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست.
مولوی.
که کمینۀ این کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا.
مولوی.
پاسبان تست نورو ارتقاش
ای تو خورشید مستر از خفاش.
مولوی.
، افتادن. (منتهی الارب). بیفتادن، انبوهی کردن. (منتهی الارب). فراهم آمدن، بازگشتن بچیزی که از آن خلاص یافته باشد. بجای خود گردیدن، گرداگرد مرکز گشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قریه ای است از نواحی بلخ و منسوب بدان بروقانی شود. (از مراصد) (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نشست بزانو. (منتهی الارب) ، گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن:
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان.
فردوسی.
ز مردان گرد ازدر کارزار
برون کرد لشکردو ره صدهزار.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز را باش در جنگ یار.
فردوسی.
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد و مردان مرد.
فردوسی.
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی بکین.
اسدی.
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و نسپرد نامه بدوی.
اسدی.
- برون کردن از تن (بر) ، درآوردن:
گشاد از میان آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن ز بر.
فردوسی.
- شهربرون کرده، از شهر خارج شده:
هرکه درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است.
نظامی.
، بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن:
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احوق. فیشلۀ حوقاء، حشفۀ کلان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مؤنث اروق، یعنی آنکه ثنایای زبرینش بلندتر از زیرش باشد. ج، روق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اروق شود، گوسپند مادۀ شاخ دار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرصاء
تصویر حرصاء
جمع حریص، آزمندان جمع حریص آزمندان
فرهنگ لغت هوشیار
سیراب کردن، روان کردن سیراب کردن ترویه، روان کردن، به روایت شعر داشتن بر روایت شعر داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقاء
تصویر ارقاء
خشک کردن اشک، خشک کردن خوی، جمع رقیق بندگان مملوکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروکاء
تصویر بروکاء
دو زانو نشستن، کوشش، استواری در کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرفقان
تصویر حرفقان
رومی مرگ موش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریقاء
تصویر زریقاء
ترید، زه پرورده (زه زیتون گویش گیلکی) زه ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقوقات
تصویر حقوقات
جمع حقوق، جمع حق، هده ها، ماهانه ها جمع حقوق که خود جمع حق است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیقاء
تصویر حمیقاء
مرضی است شبیه به جدری (نوعی آبله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروباء
تصویر عروباء
از عبری آسمان هفتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرویاء
تصویر کرویاء
زیره سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
خور گرد آفتاب پرست از جانوران بژمره چلپاسه (گویش گیلکی) پنیرک آفتاب پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتقاء
تصویر ارتقاء
((اِ تِ))
برآمدن، بلند شدن، صعود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارتقاء
تصویر ارتقاء
بالا بردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تکامل
دیکشنری اردو به فارسی