به معنی قلۀ بلند و یا بمعنی ممتنعالوصول یا مقدس میباشد و صیدونیان آنرا سریون درخشنده و اموریان سیز یا شیز میگفتند. (غزلهای سلیمان 4:8). اما عبرانیان آنرا کوه سیؤن مینامیدند. (سفر تثنیه 4:48). و آن قسمت مرتفع کوه شرقی میباشد که بمسافت 40 میل بشمال دریای جلیل و 30 میل بجنوب غربی دمشق واقع، و فعلاً به جبل الشیخ معروف است، و چون دارای سه قله میباشد در مزمور 42:6 آنرا کوههای حرمون خطاب نموده است. و در ایام سابق در طرف شمال ملک بنی اسرائیل واقع میشد. (سفر تثنیه 3:8 و 4:48 و صحیفۀ یوشع 11:3 و 17 و 13:11). و حرمون و تابور نمونۀ نیکوئی برای سایر کوههای زمین موعود میباشد. (مزامیر89:12 و 133:3). بعید نیست که قصد از اسمهای متعدد آن، قله های مختلفش باشد. (انجیل متی 3:9 سرود 4:8 و اول تواریخ ایام 5:23). ارتفاعش از سطح دریا نه هزارو چهارصد قدم میباشد و برفش در بعضی جاها در تمام سال باقی ماند و از دور مثل خطوط سیمین نمودار گردد وگاهی از اوقات آن قله هایی را که به کوه دحی معروف وبشمال وادی یزرعیل واقع است حرمون صغیر گویند، لکن جبل شیخ فقط همان کوهی میباشد که در کتاب مقدس حرمون نامیده شده است و تخمیناً بمسافت 30 میل از شمال شرقی به جنوب غربی امتداد یافته سنگهایش آهکی و طباشیری و سخت میباشد. در دامنۀ شرقی و جنوبیش بعضی سنگهائی که از کوه آتش فشان اند دیده شود. سرش دارای سه قله میباشد که دو تا بطرف مشرق و یکی بطرف مغرب واقع شده و مسافت دو تای شرقی از یکدیگر چهارصد ذرع و ارتفاعش نه هزار و چهارصد قدم میباشد. اما قلۀ سوم بقدر ششصد ذرع بطرف مغرب مسافت دارد و بقدر یکصد قدم از آنها پست تر و فیمابین اینها وادیی است و این قله را مطبخیه و قلۀ جنوبی را قصر عنتر گویند. محل دیوارداربیضی شکلی با سنگهای تراشیده در آنجا دیده شود و هیکل مخروبه ای در پهلوی آن، و مغاره ای نیز در نزدیکی همان هیکل واقع است و در فصل زمستان برف از قله بمسافت پنجهزار قدم به اطراف امتداد یابد، لکن در تابستان تماماً آب شده تا ماه دوم پائیز اندکی ماند، لهذا وقتی برای بالا رفتن بر آن کوه بهتر و مناسب تر از سه ماه تابستان نمی باشد و خرس و روباه و گرگ و سایر درندگان در آنجا دیده شود. باید دانست که قله های مسطوره مثل بعضی از کوهها برهنه و خالی از گیاه نیست بلکه انواع علفهای غریبه بر آنها میروید و از قله اش بسیاری از زمینهای اراضی مقدسه و شهرهای صور و صیدا و بحرالروم و کوه کرمل و جرزیم و تپه های اطراف اورشلیم و بحیرهالموت و جلعاد و نبو و وادی اردن و جنیسارت و دمشق و لبنان نمایان است. فتوحات یوشعبن نون تقریباً تابه حرمون بود. (صحیفۀ یوشع 11:17). و قوم یهود در وصف هیئت و شبنم کوه مرقوم مبالغه از حد نموده اند. (مزامیر 89:12 و 133:3). و لفظ حرمون در کتب عهد جدیدبهیچ وجه مذکور نیست لکن بعید نیست که همان کوه تجلی باشد. (انجیل متی 17 و انجیل مرقس 9). و همواره برقلۀ آن کوه ابر بسیار متراکم بود و بزودی پراکنده گردد و گاهی ابرها قطعات مختلف یافت شود و پرواضح است که مسیح قبل از تجلی در قیصریه فیلپس یعنی بانیاس حالیه بوده که در دامنۀ کوه حرمون واقع و در آنجا مکان های چندی میباشد که با مکان تجلی بخوبی مناسبت دارد و شخص با دقت میتواند بگوید که موقع تجلی همان کوه حرمون بوده است نه تابور چنانکه تقلیدیین گمان برده اند. رجوع به تابور شود. (قاموس کتاب مقدس ص 317)
به معنی قلۀ بلند و یا بمعنی ممتنعالوصول یا مقدس میباشد و صیدونیان آنرا سریون درخشنده و اموریان سیز یا شیز میگفتند. (غزلهای سلیمان 4:8). اما عبرانیان آنرا کوه سیؤن مینامیدند. (سفر تثنیه 4:48). و آن قسمت مرتفع کوه شرقی میباشد که بمسافت 40 میل بشمال دریای جلیل و 30 میل بجنوب غربی دمشق واقع، و فعلاً به جبل الشیخ معروف است، و چون دارای سه قله میباشد در مزمور 42:6 آنرا کوههای حرمون خطاب نموده است. و در ایام سابق در طرف شمال ملک بنی اسرائیل واقع میشد. (سِفرِ تثنیه 3:8 و 4:48 و صحیفۀ یوشع 11:3 و 17 و 13:11). و حرمون و تابور نمونۀ نیکوئی برای سایر کوههای زمین موعود میباشد. (مزامیر89:12 و 133:3). بعید نیست که قصد از اسمهای متعدد آن، قله های مختلفش باشد. (انجیل متی 3:9 سرود 4:8 و اول تواریخ ایام 5:23). ارتفاعش از سطح دریا نه هزارو چهارصد قدم میباشد و برفش در بعضی جاها در تمام سال باقی ماند و از دور مثل خطوط سیمین نمودار گردد وگاهی از اوقات آن قله هایی را که به کوه دحی معروف وبشمال وادی یزرعیل واقع است حرمون صغیر گویند، لکن جبل شیخ فقط همان کوهی میباشد که در کتاب مقدس حرمون نامیده شده است و تخمیناً بمسافت 30 میل از شمال شرقی به جنوب غربی امتداد یافته سنگهایش آهکی و طباشیری و سخت میباشد. در دامنۀ شرقی و جنوبیش بعضی سنگهائی که از کوه آتش فشان اند دیده شود. سرش دارای سه قله میباشد که دو تا بطرف مشرق و یکی بطرف مغرب واقع شده و مسافت دو تای شرقی از یکدیگر چهارصد ذرع و ارتفاعش نه هزار و چهارصد قدم میباشد. اما قلۀ سوم بقدر ششصد ذرع بطرف مغرب مسافت دارد و بقدر یکصد قدم از آنها پست تر و فیمابین اینها وادیی است و این قله را مطبخیه و قلۀ جنوبی را قصر عنتر گویند. محل دیوارداربیضی شکلی با سنگهای تراشیده در آنجا دیده شود و هیکل مخروبه ای در پهلوی آن، و مغاره ای نیز در نزدیکی همان هیکل واقع است و در فصل زمستان برف از قله بمسافت پنجهزار قدم به اطراف امتداد یابد، لکن در تابستان تماماً آب شده تا ماه دوم پائیز اندکی ماند، لهذا وقتی برای بالا رفتن بر آن کوه بهتر و مناسب تر از سه ماه تابستان نمی باشد و خرس و روباه و گرگ و سایر درندگان در آنجا دیده شود. باید دانست که قله های مسطوره مثل بعضی از کوهها برهنه و خالی از گیاه نیست بلکه انواع علفهای غریبه بر آنها میروید و از قله اش بسیاری از زمینهای اراضی مقدسه و شهرهای صور و صیدا و بحرالروم و کوه کرمل و جرزیم و تپه های اطراف اورشلیم و بحیرهالموت و جلعاد و نبو و وادی اردن و جنیسارت و دمشق و لبنان نمایان است. فتوحات یوشعبن نون تقریباً تابه حرمون بود. (صحیفۀ یوشع 11:17). و قوم یهود در وصف هیئت و شبنم کوه مرقوم مبالغه از حد نموده اند. (مزامیر 89:12 و 133:3). و لفظ حرمون در کتب عهد جدیدبهیچ وجه مذکور نیست لکن بعید نیست که همان کوه تجلی باشد. (انجیل متی 17 و انجیل مرقس 9). و همواره برقلۀ آن کوه ابر بسیار متراکم بود و بزودی پراکنده گردد و گاهی ابرها قطعات مختلف یافت شود و پرواضح است که مسیح قبل از تجلی در قیصریه فیلپس یعنی بانیاس حالیه بوده که در دامنۀ کوه حرمون واقع و در آنجا مکان های چندی میباشد که با مکان تجلی بخوبی مناسبت دارد و شخص با دقت میتواند بگوید که موقع تجلی همان کوه حرمون بوده است نه تابور چنانکه تقلیدیین گمان برده اند. رجوع به تابور شود. (قاموس کتاب مقدس ص 317)
پولی که پیش از کار کردن به مزدور می دهند، بیعانه، پیش بها، برای مثال منم درد تو را با جان خریدار / که ارمون داده ام جان را به بازار (لطیفی- مجمع الفرس - ارمون)
پولی که پیش از کار کردن به مزدور می دهند، بیعانه، پیش بها، برای مِثال منم درد تو را با جان خریدار / که ارمون داده ام جان را به بازار (لطیفی- مجمع الفرس - ارمون)
نومیدی. ناامیدی. نمیدی. حرفه. محرومی. قنوط. یأس، بی بهرگی. حرف. بی نصیبی: گویند آفت ملک شش چیز است اول حرمان... (کلیله و دمنه). حرمان آن است که نیکخواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه). آدم از او به برقع همت سپیدروی شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا. خاقانی. تو خورشیدی و من در این عصر افسرده به سردسیر حرمان. خاقانی. ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان. خاقانی. و سیاحان بیابان حرمان... (سندبادنامه ص 6). مهتری در قبول فرمانست ترک فرمان دلیل حرمانست. سعدی (گلستان). لبت شکّر به مستان داده، چشمت می به می خواران منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم. حافظ. - در ششدر حرمان افتادن، در بن بست نامرادی گیر کردن
نومیدی. ناامیدی. نمیدی. حرفه. محرومی. قنوط. یأس، بی بهرگی. حُرف. بی نصیبی: گویند آفت ملک شش چیز است اول حرمان... (کلیله و دمنه). حرمان آن است که نیکخواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه). آدم از او به برقع همت سپیدروی شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا. خاقانی. تو خورشیدی و من در این عصر افسرده به سردسیر حرمان. خاقانی. ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان. خاقانی. و سیاحان بیابان حرمان... (سندبادنامه ص 6). مهتری در قبول فرمانست ترک فرمان دلیل حرمانست. سعدی (گلستان). لبت شکّر به مستان داده، چشمت می به می خواران منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم. حافظ. - در ششدر حرمان افتادن، در بن بست نامرادی گیر کردن
بمعنی تیر انداختن یا بمعنی دونهر، اراضی است که در آنجا بعد از وقوع طوفان خشت زده شد و قیر را در عوض گل بکار میبردند و شنعار اسم عبرانی دشت آرام است که در میانۀ رود فرات و دجله واقع بود. (قاموس کتاب مقدس). در تاریخ ایران باستان آمده است: سرزمین قوم سومر را که از چهار هزار سال پیش از میلاد مسیح در جنوب عراق کنونی میزیستند همسایگانشان شنعار میخوانند. درتورات چندین بار مرز و بوم شنعار یاد گردیده از آنجمله در سفر پیدایش باب یازدهم فقرات 3- 2 و سفر پیدایش باب دهم فقرۀ 10 و باب چهاردهم فقرۀ 1، اشعیاء باب یازدهم فقرۀ 11، دانیال باب اول فقرۀ 2، کتاب دوم پادشاهان باب هفدهم فقرات 24 و 30. مهمترین شهرهای شنعار در جنوب عراق کنونی در دهنۀ فرات بوده، از آنهاست شهر اور که ویرانۀ آن امروز ابوشهرین نام دارد، اورک (ارچ) که امروزه ویرانۀ آن ’ورکه’ خوانده میشود، اریدو، لارسا، لاگش، کلنون... بنا به آثاری که در دست است شنعار سرزمین سومریها عبارت بوده از شهرهایی که هر یک بدست شهریاری و به سرپرستی خدایی اداره میشد. این شهریاران با هم در زد و خورد بودند. گاهی یکی از آنان بر دیگری چیره می شد و چندین شهر به دست وی می افتاد و قلمرو فرمانفرمایی وی توسعه می یافت. کهنترین آثار کتبی که از شهریاران شنعار به ما رسیده متعلق است به یک سده پیش از سومین هزارۀ پیش از میلاد، از جمله آنکه مسیلیم در سه هزار و یکصد سال پیش از میلاد در شهر کیش پادشاهی داشت. گورستانی که در شهر ’اور’ پیدا شده قدمت آن از روی زمین شناسی به سه هزار و پانصد سال پیش از میلاد مسیح برآورد شده است. (از فرهنگ ایران باستان ص 116، 117، 118، 119، 120، 124، 127، 128، 131، 133، 135، 165). و نیز رجوع به سومر شود
بمعنی تیر انداختن یا بمعنی دونهر، اراضی است که در آنجا بعد از وقوع طوفان خشت زده شد و قیر را در عوض گل بکار میبردند و شنعار اسم عبرانی دشت آرام است که در میانۀ رود فرات و دجله واقع بود. (قاموس کتاب مقدس). در تاریخ ایران باستان آمده است: سرزمین قوم سومر را که از چهار هزار سال پیش از میلاد مسیح در جنوب عراق کنونی میزیستند همسایگانشان شنعار میخوانند. درتورات چندین بار مرز و بوم شنعار یاد گردیده از آنجمله در سِفْرِ پیدایش باب یازدهم فقرات 3- 2 و سِفْرِ پیدایش باب دهم فقرۀ 10 و باب چهاردهم فقرۀ 1، اشعیاء باب یازدهم فقرۀ 11، دانیال باب اول فقرۀ 2، کتاب دوم پادشاهان باب هفدهم فقرات 24 و 30. مهمترین شهرهای شنعار در جنوب عراق کنونی در دهنۀ فرات بوده، از آنهاست شهر اور که ویرانۀ آن امروز ابوشهرین نام دارد، اورک (ارچ) که امروزه ویرانۀ آن ’ورکه’ خوانده میشود، اریدو، لارسا، لاگش، کلنون... بنا به آثاری که در دست است شنعار سرزمین سومریها عبارت بوده از شهرهایی که هر یک بدست شهریاری و به سرپرستی خدایی اداره میشد. این شهریاران با هم در زد و خورد بودند. گاهی یکی از آنان بر دیگری چیره می شد و چندین شهر به دست وی می افتاد و قلمرو فرمانفرمایی وی توسعه می یافت. کهنترین آثار کتبی که از شهریاران شنعار به ما رسیده متعلق است به یک سده پیش از سومین هزارۀ پیش از میلاد، از جمله آنکه مسیلیم در سه هزار و یکصد سال پیش از میلاد در شهر کیش پادشاهی داشت. گورستانی که در شهر ’اور’ پیدا شده قدمت آن از روی زمین شناسی به سه هزار و پانصد سال پیش از میلاد مسیح برآورد شده است. (از فرهنگ ایران باستان ص 116، 117، 118، 119، 120، 124، 127، 128، 131، 133، 135، 165). و نیز رجوع به سومر شود
سوسمار نر یا جانوری است مشابه حرباءو آن از نواحی مصر خیزد. و حرذون با ذال معجمه نیز آمده است. گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباء با خط و خال رنگین. ج، حرادین. حسین خلف گوید: بلغت سریانی نوعی از سوسمار است که آنرا به یونانی سالامندرا گویند و ازسموم قتاله است. گویند اگر دل او را بر خرقۀ سیاه پیچند و به صاحب تب ربع بندند شفا یابد - انتهی. و صاحب اختیارات گوید: مانند سوسمار است و طبع وی نزدیک است به طبع ورل و به یونانی آنرا سالاماندر نامند که در سین بیاید. و از جملۀ سموم قتاله بود خوردن آن. مهراریس در خواص گوید: دل حردون چون در خرقۀ سیاه بندند و بر صاحب تب ربع بندند البته شفا یابد و از وی تب زایل شود. جالینوس گوید: خون وی چون در چشم کشند روشنائی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید: سرگین حردون وعضایه چون زنان بر روی مالند کلف و بثره را بغایت نیکو بود و صافی گرداند مانند صیقلی بود و بهترین وی سفید بغایت بود و سبک مانند نشاسته و بشیرازی سرگین ماترنگ خوانند - انتهی. و مؤلف تحفه گوید: حردون حیوانی است شبیه به وزغه و ورل بری و از آن بسیار کوچکتر مثل مار کوچکی دست و پا دارد، و سرش باریک و طولانی، و در عرض روزی متلون به الوان مختلفه میگردد. و در طبرستان ماچه کور و در اصفهان مال مالی نامند و از جملۀ سموم است و در خانه ها و کوهها یافت میشود. در سیم گرم، و تعلیق دل او که در لتۀ سیاه بسته باشند جهت تب ربع، و طلاء جلد محرق او با عسل بیحس کننده اعضاء است، بحدی که از قطع و ضرب متألم نگردد. و اکتحال خون او جهت تقویت باصره، و سرگین او جهت بیاض و حکۀ چشم، و ضماد او جهت تنقیۀ بثره و رفع جمیع آثار مفید است و سرگین او سفید و سبک، و در بوی شبیه به شراب میباشد و امین الدوله فرموده که ضماد پیه و گوشت او موی را میبرد و تعلیق حردون بر بازوی راست مهیج باه و شهوت جماع است. و بدستور تعلیق مهرۀ پشت او که قریب به گردۀ او باشد بر کمر شخص باعث شدت قوه جماع است. و از محمد بن احمد نقل نموده که خوردن یک قیراط از چشم راست او که خشک کرده باشند با آب سداب البته قاطع منی است. و یک قیراط از چشم چپ او با آب نخود سیاه مطبوخ و دو استار روغن گاو بغایت محرک باه و مسخن گرده است و چون حردونی را به اسم صاحب عرق النساصید کرده رگ باطن ران او را جسته، موضع را شکافته آن رگ را به اسم صاحب عرق النسا قطع کنند و بعد از آن با دست ریز نماید بدون آلتی، بالخاصه رفع آن علت شود. و گوید: مجرب است و مکرر بصحت رسیده و خوردن گوشت و مرق او مورث جذام است - انتهی. و داود ضریر انطاکی گوید: حردون، حیوان کالورل الصغیر و الضب، الی سوادو صفره، یوجد بالبیوت و الجبال و هو حار یابس فی الثانیه. قد جرب دمه و زبله لازاله البیاض کحلاً و الاّثار کلها طلاءً و جلده اذا حرق و طلی بالعسل منع الم الضرب و القطع. و زبله یغض بالنشا و قیمولیا اذا عجنا بماء خس الحمار و نزلا من منخل او بخرءالزرازیر اذا اعتلفت الارز و یعرف بسرعه انفراکه و انحلاله - انتهی
سوسمار نر یا جانوری است مشابه حرباءو آن از نواحی مصر خیزد. و حرذون با ذال معجمه نیز آمده است. گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباء با خط و خال رنگین. ج، حَرادین. حسین خلف گوید: بلغت سریانی نوعی از سوسمار است که آنرا به یونانی سالامندرا گویند و ازسموم قتاله است. گویند اگر دل او را بر خرقۀ سیاه پیچند و به صاحب تب ربع بندند شفا یابد - انتهی. و صاحب اختیارات گوید: مانند سوسمار است و طبع وی نزدیک است به طبع ورل و به یونانی آنرا سالاماندر نامند که در سین بیاید. و از جملۀ سموم قتاله بود خوردن آن. مهراریس در خواص گوید: دل حردون چون در خرقۀ سیاه بندند و بر صاحب تب ربع بندند البته شفا یابد و از وی تب زایل شود. جالینوس گوید: خون وی چون در چشم کشند روشنائی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید: سرگین حردون وعضایه چون زنان بر روی مالند کلف و بثره را بغایت نیکو بود و صافی گرداند مانند صیقلی بود و بهترین وی سفید بغایت بود و سبک مانند نشاسته و بشیرازی سرگین ماترنگ خوانند - انتهی. و مؤلف تحفه گوید: حردون حیوانی است شبیه به وزغه و ورل بری و از آن بسیار کوچکتر مثل مار کوچکی دست و پا دارد، و سرش باریک و طولانی، و در عرض روزی متلون به الوان مختلفه میگردد. و در طبرستان ماچه کور و در اصفهان مال مالی نامند و از جملۀ سموم است و در خانه ها و کوهها یافت میشود. در سیم گرم، و تعلیق دل او که در لتۀ سیاه بسته باشند جهت تب ربع، و طلاء جلد محرق او با عسل بیحس کننده اعضاء است، بحدی که از قطع و ضرب متألم نگردد. و اکتحال خون او جهت تقویت باصره، و سرگین او جهت بیاض و حکۀ چشم، و ضماد او جهت تنقیۀ بثره و رفع جمیع آثار مفید است و سرگین او سفید و سبک، و در بوی شبیه به شراب میباشد و امین الدوله فرموده که ضماد پیه و گوشت او موی را میبرد و تعلیق حردون بر بازوی راست مهیج باه و شهوت جماع است. و بدستور تعلیق مهرۀ پشت او که قریب به گردۀ او باشد بر کمر شخص باعث شدت قوه جماع است. و از محمد بن احمد نقل نموده که خوردن یک قیراط از چشم راست او که خشک کرده باشند با آب سداب البته قاطع منی است. و یک قیراط از چشم چپ او با آب نخود سیاه مطبوخ و دو استار روغن گاو بغایت محرک باه و مسخن گرده است و چون حردونی را به اسم صاحب عرق النساصید کرده رگ باطن ران او را جسته، موضع را شکافته آن رگ را به اسم صاحب عرق النسا قطع کنند و بعد از آن با دست ریز نماید بدون آلتی، بالخاصه رفع آن علت شود. و گوید: مجرب است و مکرر بصحت رسیده و خوردن گوشت و مرق او مورث جذام است - انتهی. و داود ضریر انطاکی گوید: حردون، حیوان کالورل الصغیر و الضب، الی سوادو صفره، یوجد بالبیوت و الجبال و هو حار یابس فی الثانیه. قد جرب دمه و زبله لازاله البیاض کحلاً و الاَّثار کلها طلاءً و جلده اذا حرق و طلی بالعسل منع الم الضرب و القطع. و زبله یغض بالنشا و قیمولیا اذا عجنا بماء خس الحمار و نزلا من منخل او بخرءالزرازیر اذا اعتلفت الارز و یعرف بسرعه انفراکه و انحلاله - انتهی
حردون. جانوری است مانند سوسمار، گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباءبا خط و خال رنگین. حیوانیست مانند سوسمار که به یونانی سالامندرا خوانند و از جملۀ سموم قتاله است. و کلمه ای سریانی است. ج، حراذین. رجوع به حردون شود
حردون. جانوری است مانند سوسمار، گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباءبا خط و خال رنگین. حیوانیست مانند سوسمار که به یونانی سالامندرا خوانند و از جملۀ سموم قتاله است. و کلمه ای سریانی است. ج، حراذین. رجوع به حردون شود
یا حشمونه (یعنی بارآور) شهری است که با شهرهایی که در جنوب یهودا بود مذکور است. یوشع ج 15 ص 27. و لتون بر آن است که حشمون را با حوشام پادشاه ادوم. پیدایش ج 36 ص 34 و 35. و با چشمۀ حسب که دور نیست همان حشمونه باشد. اعداد ج 33 ص 29 و 30. لکن کاندر بر آن است که حشمون در جائی واقع بود که به مشاش الحضر مشهور و دارای دو چاه است و راهی که فیمابین بئر شبع و مولاده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس)
یا حشمونه (یعنی بارآور) شهری است که با شهرهایی که در جنوب یهودا بود مذکور است. یوشع ج 15 ص 27. و لتون بر آن است که حشمون را با حوشام پادشاه ادوم. پیدایش ج 36 ص 34 و 35. و با چشمۀ حسب که دور نیست همان حشمونه باشد. اعداد ج 33 ص 29 و 30. لکن کاندر بر آن است که حشمون در جائی واقع بود که به مشاش الحضر مشهور و دارای دو چاه است و راهی که فیمابین بئر شبع و مولاده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس)
زری باشد که پیش از کار کردن بمزدور دهند و آنرا بعربی عربون و اربون خوانند. (جهانگیری) (برهان). مزدی را گویند که پیش از کار کردن بگیرند یا بدهند. سیمی که پیش از کار از بابت مزد به مزدور دهند. ربون. پیش مزد. بیعانه که بعربی اربون گویند و ظاهراً اربون را بتصحیف ارمون خوانده اند. (رشیدی) : منم درد ترا با جان خریدار که ارمون داده ام جان را ببازار. لطیفی (از شعوری) ، نام خضر پیغمبر. (برهان) (غیاث). قیل هو الخضر علیه السلام، والصحیح انه من انبیاء بنی اسرائیل. (شرح قاموس) ، بعضی گویند نام حضرت الیاس علیه السلام. (غیاث) ، نام حضرت علی علیه السلام، نام بیت المقدس، نام بلیان بن ملکان. (برهان)
زری باشد که پیش از کار کردن بمزدور دهند و آنرا بعربی عربون و اربون خوانند. (جهانگیری) (برهان). مزدی را گویند که پیش از کار کردن بگیرند یا بدهند. سیمی که پیش از کار از بابت مزد به مزدور دهند. ربون. پیش مزد. بیعانه که بعربی اربون گویند و ظاهراً اربون را بتصحیف ارمون خوانده اند. (رشیدی) : منم درد ترا با جان خریدار که ارمون داده ام جان را ببازار. لطیفی (از شعوری) ، نام خضر پیغمبر. (برهان) (غیاث). قیل هو الخضر علیه السلام، والصحیح انه من انبیاء بنی اسرائیل. (شرح قاموس) ، بعضی گویند نام حضرت الیاس علیه السلام. (غیاث) ، نام حضرت علی علیه السلام، نام بیت المقدس، نام بلیان بن ملکان. (برهان)
اسب سرکش. اسب توسن. اسب نافرمان. اسب بی فرمان. اسب ناآموخته. آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء). شموس. اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب). چموش. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری) : بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون. منجیک. چه بدخوی است این بر بارمحنت حرونی پرعواری بی فساری. ناصرخسرو. یکی مرکب است این جهان بس حرون که شرش رکاب و عنانش عناست. ناصرخسرو. به کتف عمر می کش بار محنت که بر دهر حرون نتوان نهادن. خاقانی. سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون. رضی نیشابوری. معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8). خر که با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد. نظامی. گفت آنرا من نخواهم گفت چون گفت او واپس رو است و بس حرون. مولوی. گفت بهر سخرۀ شاه حرون خر همی گیرند مردم از برون. مولوی. گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون خوان جمیع هم لدینا محضرون. مولوی. آنچه پیدا عاجز و پست و زبون وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون. مولوی. چون شوم غمگین که غم شد سرنگون غم شما بودید ای قوم حرون. مولوی. کسب دین عشق است و جذب اندرون قابلیت نور حق دان ای حرون. مولوی. هر محال از دست او ممکن شود هر حرون از بیم او ساکن شود. مولوی. چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون شدند آن عزیزان خراب اندرون. (بوستان). مکش سر ز رائی که بخرد زند که پیل حرون بر صف خود زند. امیرخسرو. بر نفس حرون نه اندکی رنج تا راحت روح یابی از گنج. احمد کرمانی. ، نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقلۀ کوه را. (منتهی الارب)
اسب سرکش. اسب توسن. اسب نافرمان. اسب بی فرمان. اسب ناآموخته. آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء). شموس. اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب). چموش. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری) : بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون. منجیک. چه بدخوی است این بر بارمحنت حرونی پرعواری بی فساری. ناصرخسرو. یکی مرکب است این جهان بس حرون که شرش رکاب و عنانش عناست. ناصرخسرو. به کتف عمر می کش بار محنت که بر دهر حرون نتوان نهادن. خاقانی. سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون. رضی نیشابوری. معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8). خر که با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد. نظامی. گفت آنرا من نخواهم گفت چون گفت او واپس رو است و بس حرون. مولوی. گفت بهر سخرۀ شاه حرون خر همی گیرند مردم از برون. مولوی. گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون خوان جمیع هم لدینا مُحْضَرون. مولوی. آنچه پیدا عاجز و پست و زبون وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون. مولوی. چون شوم غمگین که غم شد سرنگون غم شما بودید ای قوم حرون. مولوی. کسب دین عشق است و جذب اندرون قابلیت نور حق دان ای حرون. مولوی. هر محال از دست او ممکن شود هر حرون از بیم او ساکن شود. مولوی. چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون شدند آن عزیزان خراب اندرون. (بوستان). مکش سر ز رائی که بخرد زند که پیل حرون بر صف خود زند. امیرخسرو. بر نفس حرون نه اندکی رنج تا راحت روح یابی از گنج. احمد کرمانی. ، نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقلۀ کوه را. (منتهی الارب)