جدول جو
جدول جو

معنی حردون - جستجوی لغت در جدول جو

حردون
(حِ دَ)
سوسمار نر یا جانوری است مشابه حرباءو آن از نواحی مصر خیزد. و حرذون با ذال معجمه نیز آمده است. گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباء با خط و خال رنگین. ج، حرادین. حسین خلف گوید: بلغت سریانی نوعی از سوسمار است که آنرا به یونانی سالامندرا گویند و ازسموم قتاله است. گویند اگر دل او را بر خرقۀ سیاه پیچند و به صاحب تب ربع بندند شفا یابد - انتهی. و صاحب اختیارات گوید: مانند سوسمار است و طبع وی نزدیک است به طبع ورل و به یونانی آنرا سالاماندر نامند که در سین بیاید. و از جملۀ سموم قتاله بود خوردن آن. مهراریس در خواص گوید: دل حردون چون در خرقۀ سیاه بندند و بر صاحب تب ربع بندند البته شفا یابد و از وی تب زایل شود. جالینوس گوید: خون وی چون در چشم کشند روشنائی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید: سرگین حردون وعضایه چون زنان بر روی مالند کلف و بثره را بغایت نیکو بود و صافی گرداند مانند صیقلی بود و بهترین وی سفید بغایت بود و سبک مانند نشاسته و بشیرازی سرگین ماترنگ خوانند - انتهی. و مؤلف تحفه گوید: حردون حیوانی است شبیه به وزغه و ورل بری و از آن بسیار کوچکتر مثل مار کوچکی دست و پا دارد، و سرش باریک و طولانی، و در عرض روزی متلون به الوان مختلفه میگردد. و در طبرستان ماچه کور و در اصفهان مال مالی نامند و از جملۀ سموم است و در خانه ها و کوهها یافت میشود. در سیم گرم، و تعلیق دل او که در لتۀ سیاه بسته باشند جهت تب ربع، و طلاء جلد محرق او با عسل بیحس کننده اعضاء است، بحدی که از قطع و ضرب متألم نگردد. و اکتحال خون او جهت تقویت باصره، و سرگین او جهت بیاض و حکۀ چشم، و ضماد او جهت تنقیۀ بثره و رفع جمیع آثار مفید است و سرگین او سفید و سبک، و در بوی شبیه به شراب میباشد و امین الدوله فرموده که ضماد پیه و گوشت او موی را میبرد و تعلیق حردون بر بازوی راست مهیج باه و شهوت جماع است. و بدستور تعلیق مهرۀ پشت او که قریب به گردۀ او باشد بر کمر شخص باعث شدت قوه جماع است. و از محمد بن احمد نقل نموده که خوردن یک قیراط از چشم راست او که خشک کرده باشند با آب سداب البته قاطع منی است. و یک قیراط از چشم چپ او با آب نخود سیاه مطبوخ و دو استار روغن گاو بغایت محرک باه و مسخن گرده است و چون حردونی را به اسم صاحب عرق النساصید کرده رگ باطن ران او را جسته، موضع را شکافته آن رگ را به اسم صاحب عرق النسا قطع کنند و بعد از آن با دست ریز نماید بدون آلتی، بالخاصه رفع آن علت شود. و گوید: مجرب است و مکرر بصحت رسیده و خوردن گوشت و مرق او مورث جذام است - انتهی. و داود ضریر انطاکی گوید: حردون، حیوان کالورل الصغیر و الضب، الی سوادو صفره، یوجد بالبیوت و الجبال و هو حار یابس فی الثانیه. قد جرب دمه و زبله لازاله البیاض کحلاً و الاّثار کلها طلاءً و جلده اذا حرق و طلی بالعسل منع الم الضرب و القطع. و زبله یغض بالنشا و قیمولیا اذا عجنا بماء خس الحمار و نزلا من منخل او بخرءالزرازیر اذا اعتلفت الارز و یعرف بسرعه انفراکه و انحلاله - انتهی
لغت نامه دهخدا
حردون
آفتاب پرست
تصویری از حردون
تصویر حردون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرون
تصویر حرون
سرکش، نافرمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردون
تصویر گردون
هرچه دور خود یا گرد محوری بچرخد، چرخ، کنایه از آسمان
فرهنگ فارسی عمید
(حِ ذَ)
حردون. جانوری است مانند سوسمار، گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباءبا خط و خال رنگین. حیوانیست مانند سوسمار که به یونانی سالامندرا خوانند و از جملۀ سموم قتاله است. و کلمه ای سریانی است. ج، حراذین. رجوع به حردون شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
اسب سرکش. اسب توسن. اسب نافرمان. اسب بی فرمان. اسب ناآموخته. آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء). شموس. اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب). چموش. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری) :
بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی
لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون.
منجیک.
چه بدخوی است این بر بارمحنت
حرونی پرعواری بی فساری.
ناصرخسرو.
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست.
ناصرخسرو.
به کتف عمر می کش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن.
خاقانی.
سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت
شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون.
رضی نیشابوری.
معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8).
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد.
نظامی.
گفت آنرا من نخواهم گفت چون
گفت او واپس رو است و بس حرون.
مولوی.
گفت بهر سخرۀ شاه حرون
خر همی گیرند مردم از برون.
مولوی.
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا محضرون.
مولوی.
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون.
مولوی.
چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودید ای قوم حرون.
مولوی.
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق دان ای حرون.
مولوی.
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود.
مولوی.
چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون.
(بوستان).
مکش سر ز رائی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند.
امیرخسرو.
بر نفس حرون نه اندکی رنج
تا راحت روح یابی از گنج.
احمد کرمانی.
، نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقلۀ کوه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درپی کرده و وصل یافته. (منتهی الارب). موصول. (متن اللغه). گویند خیط مردون، ای موصول. (اقرب الموارد) ، وصله یافته. (ناظم الاطباء). مردوم. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
از: گرد، گردیدن + ون، پسوند فاعلی، گردان. پهلوی، ظاهراً گرتون، گرتن، ورتون، ورتن. و رجوع به اساس اشتقاق فارسی ص 904 گردنده. چرخ. ارابه. کالسکه. آسمان فلک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فلک. (غیاث) (دهار) (منتهی الارب). آسمان. گنبد لاجوردی. گنبد مینا. سپهر:
مرده نشود زنده، زنده به ستودان شد
آئین جهان چونان تا گردون گردان شد.
رودکی.
بخندد لاله بر صحرا بسان چهرۀ لیلی
بگرید ابر بر گردون بسان دیدۀ مجنون.
رودکی.
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی.
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
بفرمود تا خلعتش ساختند
سرش را به گردون برافراختند.
فردوسی.
چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد از شاهیش سال بر سی و هشت.
فردوسی.
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریوکوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
عنصری.
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
و اندر مدار گردون کس را قرار باشد.
منوچهری.
الا که به کام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحایی.
منوچهری.
من و تو غافلیم وماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
اگر سنگی ز گردون اندرآید
همانا عاشقان را بر سر آید.
(ویس و رامین).
ز فریادت نترسد حکم یزدان
نگردد بازپس گردون گردان.
(ویس و رامین).
ز گردون به گردون شده بانگ و جوش
جهان از ورای جرس پرخروش.
اسدی (گرشاسب نامه).
چه گویی در آنجای گردنده گردون
روان است یا ایستاده بدین سان.
ناصرخسرو.
نگیرد هرگز اندر عقل من جای
که گردون گردد اندر خیر یا شر.
ناصرخسرو.
ز هیچ گردون چون رای او نتافت نجوم
ز هیچ دریا چون کف او نخاست بخار.
مسعودسعد.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
چو کور است گردون چه خیر از هنر
چو کر است گردون چه سود از فغان.
مسعودسعد.
خورشید از زحل بسه گردون فروتر است
او از زمیست تا به زحل برتر از زحل.
سوزنی.
نگاری که فتنه ست بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگرماه گردون.
سوزنی.
نقد شش روز از خزانۀ هفت گردون برده ام
گرچه در نقب افکنی چل شب گران آورده ام.
خاقانی.
به گردون درافتد صدا ارغنون را
مگر گوش شاه جهانبان نماید.
خاقانی.
بخدایی که کرد گردون را
کلبۀ قدرت الهی خویش.
خاقانی.
غنچه بخون بسته چو گردون کمر
لالۀ کم عمر ز خود بی خبر.
نظامی.
گرد تو گیرم که به گردون رسم
تا نرسانی تو مرا چون رسم.
نظامی.
من بصفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم.
نظامی.
هرچه از گردون گردان میرسد
از طفیل جان مردان میرسد.
عطار.
گرچه در مجلس گردون شب و روز
مه به ساغر خورد و هور به جام
خاک را نیز به هر حال که هست
هم نصیبی بود از کاس کرام.
اثیرالدین اومانی.
آه دردآلود سعدی گرز گردون بگذرد
در تو کافردل مگیرد ای مسلمانا نفیر.
سعدی (طیبات).
گاو گردون بر کهکشان چون گاو گردون در وی نعمت نشان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 10).
گرچه این قصرها طربناک است
چون به گردون نمی رسد خاک است.
اوحدی.
، ارابه که به هندی گاری گویند و بمعنی رته و بهل نیز باشد. (آنندراج) (غیاث). کالسکه. دوچرخه. بارکش. عرابه. عراده. عجله. (منتهی الارب) : ملک را گردونی بود که آن را به چهل گاو کشیدندی، ملک بفرمود تا بر آن گردون شمشیرها و کاردها و درفشها دربستند و او را (جرجیس را) در زمین به میخ بدوختند و آن گردون بیاوردند و گاوان در آن بستند و به جرجیس راندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس برفتند و پنجاه گردون بساختند و ببردند با گاوان قوی هیکل و محکم و قوی چنگالیان بدان استخوانی از پهلویان عوج اندربستند و بکشیدند و دربغداد آوردند و جسر کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
وآنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست
وآن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
به گردون سرش نزد شنگل کشید
چو شاه این سر اژدها را بدید.
فردوسی.
بفرمود تا گاو و گردون برند
ز بیشه تنش را به هامون برند.
فردوسی.
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها درنشاخت.
فردوسی.
شمار پیاده نیامد پدید
به گردون همی گنج پیلان کشید.
فردوسی.
صدوبیست گردون همه تیغ و ترک
دوچندان سپرهای مدهون کرک.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون موسی در آن نعمت بنشست، آورده اند که خوشه های انگور آن شهر را به گردون آوردندی. (قصص الانبیاء ص 122). گفتند بیائید تا این تابوت را بر گردون نهیم. (قصص الانبیاء ص 141). طالوت بر گردون بنشست و آن تابوت پیش بنی اسرائیل آورد. (قصص الانبیاء ص 143).
همچنانکه گردون کشان و خراسبانان جایگاه گردش چوب گردون را و میل خراس را به روغن چرب کنند تا حرکت آن بنرمی بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد به صورت اسبی است الوس نام دارد. (نوروزنامه). پس گردونی بساختند... و دو مرد با سلاحها در زیر گردون رفتند و گردون در نقب راندند. (مجمل التواریخ و القصص). مرا چندین خرج شده است بر این ستون و چندین گردون برده ام... تا این ستون را اینجا آورده ایم. (اسرار التوحید ص 191).
، در گناباد خراسان، چرخی مخصوص که با آن گندم را کوبند، تار عنکبوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ کَ)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 26000گزی جنوب خاور زرقان، کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. هوای آن معتدل ومالاریائی و دارای 161 تن سکنه است. آب آنجا از رود کر تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ وِ)
اسم ولایت کردوک ها رادر زمان اشکانیان و ساسانیان کردون و گردون ضبط کرده اند و چون ’ان’ را که از تصرفات خارجی است حذف کنیم همان کردو یا گردو میماند که اصل لفظ است. (تاریخ ایران باستان ص 1544)
لغت نامه دهخدا
(تِ رِ دُنْ)
شهری در کلدۀ قدیم که بر مصب غربی رود فرات و در حوالی بصره قرار داشت، و بضبط یونانی تیری دوتیس آمده. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نعت است از حرد
لغت نامه دهخدا
یا خردوس، یا جردوش، یا کردوی (به اختلاف نسخ). نام یکی از پادشاهان ملوک الطوائف یهود که به خونخواهی یحیی جمعی کثیر و از جمله قاتل یحیی را بکشت تا خون یحیی از جوشیدن بنشست. و در حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 140 آنرا با خاء معجمه نوشته است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ازقرای دمشق و جمعی بدان منسوب اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
نوعی از خار خرد و سخت که به پشم گوسفند آویزد. ج، حراشین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
هارمون. یکی از دهات لاریجان است. رجوع به سفرنامۀ استراباد و مازندران رابینو ص 115 و ترجمه آن ص 154 شود
لغت نامه دهخدا
به معنی قلۀ بلند و یا بمعنی ممتنعالوصول یا مقدس میباشد و صیدونیان آنرا سریون درخشنده و اموریان سیز یا شیز میگفتند. (غزلهای سلیمان 4:8). اما عبرانیان آنرا کوه سیؤن مینامیدند. (سفر تثنیه 4:48). و آن قسمت مرتفع کوه شرقی میباشد که بمسافت 40 میل بشمال دریای جلیل و 30 میل بجنوب غربی دمشق واقع، و فعلاً به جبل الشیخ معروف است، و چون دارای سه قله میباشد در مزمور 42:6 آنرا کوههای حرمون خطاب نموده است. و در ایام سابق در طرف شمال ملک بنی اسرائیل واقع میشد. (سفر تثنیه 3:8 و 4:48 و صحیفۀ یوشع 11:3 و 17 و 13:11). و حرمون و تابور نمونۀ نیکوئی برای سایر کوههای زمین موعود میباشد. (مزامیر89:12 و 133:3). بعید نیست که قصد از اسمهای متعدد آن، قله های مختلفش باشد. (انجیل متی 3:9 سرود 4:8 و اول تواریخ ایام 5:23). ارتفاعش از سطح دریا نه هزارو چهارصد قدم میباشد و برفش در بعضی جاها در تمام سال باقی ماند و از دور مثل خطوط سیمین نمودار گردد وگاهی از اوقات آن قله هایی را که به کوه دحی معروف وبشمال وادی یزرعیل واقع است حرمون صغیر گویند، لکن جبل شیخ فقط همان کوهی میباشد که در کتاب مقدس حرمون نامیده شده است و تخمیناً بمسافت 30 میل از شمال شرقی به جنوب غربی امتداد یافته سنگهایش آهکی و طباشیری و سخت میباشد. در دامنۀ شرقی و جنوبیش بعضی سنگهائی که از کوه آتش فشان اند دیده شود. سرش دارای سه قله میباشد که دو تا بطرف مشرق و یکی بطرف مغرب واقع شده و مسافت دو تای شرقی از یکدیگر چهارصد ذرع و ارتفاعش نه هزار و چهارصد قدم میباشد. اما قلۀ سوم بقدر ششصد ذرع بطرف مغرب مسافت دارد و بقدر یکصد قدم از آنها پست تر و فیمابین اینها وادیی است و این قله را مطبخیه و قلۀ جنوبی را قصر عنتر گویند. محل دیوارداربیضی شکلی با سنگهای تراشیده در آنجا دیده شود و هیکل مخروبه ای در پهلوی آن، و مغاره ای نیز در نزدیکی همان هیکل واقع است و در فصل زمستان برف از قله بمسافت پنجهزار قدم به اطراف امتداد یابد، لکن در تابستان تماماً آب شده تا ماه دوم پائیز اندکی ماند، لهذا وقتی برای بالا رفتن بر آن کوه بهتر و مناسب تر از سه ماه تابستان نمی باشد و خرس و روباه و گرگ و سایر درندگان در آنجا دیده شود. باید دانست که قله های مسطوره مثل بعضی از کوهها برهنه و خالی از گیاه نیست بلکه انواع علفهای غریبه بر آنها میروید و از قله اش بسیاری از زمینهای اراضی مقدسه و شهرهای صور و صیدا و بحرالروم و کوه کرمل و جرزیم و تپه های اطراف اورشلیم و بحیرهالموت و جلعاد و نبو و وادی اردن و جنیسارت و دمشق و لبنان نمایان است. فتوحات یوشعبن نون تقریباً تابه حرمون بود. (صحیفۀ یوشع 11:17). و قوم یهود در وصف هیئت و شبنم کوه مرقوم مبالغه از حد نموده اند. (مزامیر 89:12 و 133:3). و لفظ حرمون در کتب عهد جدیدبهیچ وجه مذکور نیست لکن بعید نیست که همان کوه تجلی باشد. (انجیل متی 17 و انجیل مرقس 9). و همواره برقلۀ آن کوه ابر بسیار متراکم بود و بزودی پراکنده گردد و گاهی ابرها قطعات مختلف یافت شود و پرواضح است که مسیح قبل از تجلی در قیصریه فیلپس یعنی بانیاس حالیه بوده که در دامنۀ کوه حرمون واقع و در آنجا مکان های چندی میباشد که با مکان تجلی بخوبی مناسبت دارد و شخص با دقت میتواند بگوید که موقع تجلی همان کوه حرمون بوده است نه تابور چنانکه تقلیدیین گمان برده اند. رجوع به تابور شود. (قاموس کتاب مقدس ص 317)
لغت نامه دهخدا
لغتی هندی است و آن اردء اجناس آهن است
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان کمرود بخش نور شهرستان آمل. سکنۀ آن 500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، کنایه از مردم بی ادب. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
برذون. اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است. (برهان) (آنندراج) ، امعان نظر در نوشته ای. غوررسی و اظهار نظر در محتوای کتابی یا مقاله ای. مطالعه. اقتراح
لغت نامه دهخدا
شهرکی است (بخوزستان) خرم و آبادان و با نعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم) ، امعان نظر کردن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام اسب ابوصالح مسلم باهلی بن عمرو، نام اسپ شقیق بن جریر باهلی، نام اسپ مقسم بن کثیر، نام اسپی است نر از عرب که اسپهای مشهور از قبیل بطان و بطین و ذائد و جز آن از نسل وی باشند
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حجاج بن قتیبه بن مسلم الحرون. یکی ازاطرافیان مروان حمار آخرین خلیفۀ اموی است که بهمراه وی فرار کرد. و داستان جنگها و گریزهای وی را ابن عبدربه در العقد الفرید ج 5 صص 232-235 آورده است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حرونی کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی). ستهیدن اسپ. توسنی کردن اسپ. سرکشی کردن اسپ. نافرمانی کردن اسپ. بی فرمانی کردن اسپ. حران. خلاء. بازایستادن از رفتن ستور ناکفته سم
لغت نامه دهخدا
(حَ ی ی)
جمع واژۀ حری ّ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرون
تصویر حرون
سرکش توسن اسب یا استری که از سوار اطاعت نکند سرکش توسن: (بر مرکبی حرون سوار شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردون
تصویر گردون
چرخ، هر چه دور خود یا گرد محوری بچرخد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرذون
تصویر حرذون
آفتاب پرست: خور گرد آفتاب پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرون
تصویر حرون
((حَ))
اسب یا استر سرکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردون
تصویر گردون
((گَ))
هرچه دور خود بگردد، ارابه، آسمان، گنبد لاجوردی
فرهنگ فارسی معین
آسمان، چرخ، سپهر، عالم، فلک، ارابه، گردونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توسن، سرکش
متضاد: رام، رهوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر به خواب بیند بر گردون نشسته بود و گردون می رفت دلیل بر شرف و بزرگی است. اگر دید پادشاه گردونی به وی داد، دلیل که از پادشاه بزرگی یابد. محمد بن سیرین
دیدن گردونه بر هشت وجه است. اول: عزو جاه (عزت و آبرو). دوم: ولایت وفرمانروایی. سوم: مرتبه ومنزلت. چهارم: بزرگی. پنجم: هیبت. ششم: خرمی (شادمانی و سرور). هفتم: رفعت. هشتم: آسانی کارها..
فرهنگ جامع تعبیر خواب
از نام های گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان کمرود شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی