جدول جو
جدول جو

معنی حدیله - جستجوی لغت در جدول جو

حدیله
(حُ دَلَ)
نام محله ای به مدینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حدیله
(حُ دَ لَ)
بنت مالک بن زید مناه بن حبیب. مادر معاویه بن عمرو بن مالک نجاری خزرجی عدنانی است. از مادران معروف عرب جاهلی است و بنوحدیله بدو منسوبند و ابی ّبن کعب صحابی قاری از ایشان است. (معجم البلدان) (عقد الفریدج 3 ص 328) (الاعلام زرکلی ص 214 از نهایه الارب ص 192)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حدیقه
تصویر حدیقه
(دخترانه)
باغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حدیثه
تصویر حدیثه
(دخترانه)
نو، جدید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حلیله
تصویر حلیله
زن شرعی مرد، زوجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدیقه
تصویر حدیقه
باغ، بوستان
فرهنگ فارسی عمید
صفحۀ فلزی مشبک که فلز را با گذراندن از آن به صورت میلۀ نازک یا مفتول درمی آوردند، آلتی که با آن میلۀ فلزی را به شکل پیچ درمی آورند، قطعۀ آهن، آلت و افزار آهنی
فرهنگ فارسی عمید
(حُ دَ دَ)
یکی از چهار ایالت یمن است، مرکب از 9 قضا و 17ناحیه. و بر دامنۀ جبال سراه بر ساحل دریای احمر ممتد باشد. و از شمال به عسیر و از مشرق به صنعاء و از جنوب به ناحیت تعز محدود است. زمین آن پست و مسطح است و تنها ناحیت جبل ریمه و حجور کوهستانی و مرتفع است. رودهای جاری از جبل سراه اکثر در بیابان تهامه خشک شده و یا به زمین فرومی شود و فقط بعضی قلیل به دریا می پیوندد. معهذا تا جائی که خشک شوند اراضی اطراف خود را آبیاری می کنند. زمین حدیده نهایت منبت و حاصلخیز است و در ناحیت تهامه توتون، پنبه، هندوانه و غیره به عمل می آید. در اراضی جبل سراه علاوه بر محصولات مذکور قهوه و گندم و جو و باقلا و عدس و زنجبیل نیزبدست می آید و در پاره ای جاها خرما و پرتقال و لیمو و نارنگی نیز میرسد. و تقسیمات آن بر وجه ذیل است:
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حدلقه. گردانیدن چشم وقت دیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
خرمای خشک تباه که شیرین نشود، مردم فرومایه. حسیل، گوساله. ج، حسیل
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
بستان. (دهار). بوستان. باغ. باغ که گرداگرد او دیوار باشد یا پیرامون او محاط باشد به چوب و خار. (غیاث). بوستان بادیوار. مرغزار خرما بادرخت. (منتهی الارب). بستان دیوارکشیده. (ترجمان عادل بن علی). بستان دیواردرکشیده. زمین با درختان میوه. باغ که درخت خرما و غیر آن داشته باشد و گرداگرد آن دیوار باشد. بستان خرما و درختان باغ. هر حصار یا دیوار از بستان و جز آن، قطعه ای از نخلستان هرچند محاط نباشد.خرماستان. (ربنجنی). نخلستان. باغ پردرخت. مرغزار بادرخت. ج، حدائق: و نام او (دختر نعمان) حدیقه و بپارسی بستان باشد. (ترجمه بلعمی طبری).
مردمان زیر این حدیقۀ سبز
یا سخن گشته یا در این سخنند.
مجیر بیلقانی.
نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فروشسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247). تا مر این روضۀ رضا و حدیقۀ علیا چون بهشت بهشت باب اتفاق افتاد. (گلستان).
ای سرو حدیقۀ معانی
جانی و لطیفۀ جهانی.
سعدی.
خطاب حاکم عادل مثال باران است
چه بر حدیقۀ سلطان چه بر کنیسۀ عام.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ ثَ)
تأنیث حدیث. نو. جدید. تازه، واحد حدیث. یکی حدیث. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
تأنیث حدید. تند. تیز. و آن اخص است از حدید، کارد تیز. شمشیر تیز، ذکیه. تند. تیز: رائحه حدیده، بوئی تند. بوئی تیز. رائحه ذکیه، هم حد. هم سامان. ج، حدیدات، حداد، حدائد، یک پاره آهن: حدیده محماه، یک پاره آهن تفته، قسمی قفل پیچ، افزاری است که بوسیلۀ آن به مفتول شکل جدید میدهند، و آن چندقسم است: 1- چهارگوش که مفتول را چهارگوشه میسازد. 2- گرد. 3- نیم گرد. 4- سه پهلو. 5- ساقه کش. 6- پیچ که آنرا دندانه و پیچ میدهد. افزاری است زرگران را که سوراخ بسیار دارد و تار سیم از آن کشند:
وصلش که بود مراد دیده
دارد صد راه چون حدیده.
وحید (از آنندراج).
بعد از آهنگری، عملۀ چرخ کشی، طلا و نقره را از حدیدۀ فولاد بیرون میکشند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 21). حدیده در اصطلاح آهنکاران امروز افزاری است که بوسیلۀ آن در انتهای لولۀ آهنین شکاف مارپیچ دندانه بوجود می آورند که مهره در آن بگردد، در النقود العربیه، به معنی وسیلۀ ضرب سکه دیده میشود. رجوع به حدید شود، چوبی که بر سر آن آهن تیز نصب کنند
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
عیال. حشبله و یا تصحیف آن است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ ثَ)
نام چند موضع است و نسبت بدان حدیثی است. شهری است از جزیره و اندر وی بوستانهای سخت نیکو. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(حَ ثَ)
مکنی به ابی مالک. والد ثعلبه. صحابی است. در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ لَ)
نام چاهی قبیلۀ طی را. و این قبیله یکی از عمال جائر امویان را در چاه افکندند
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
تمییز ماحصل و بقیه. (منتهی الارب). ج، حصائل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
جاؤا بحفیلتهم، آمدند همه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
راستی یکی از سرهای برگشتۀ کمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
زوجه. (از منتهی الارب). منکوحه. زن منکوحه. (آنندراج) (غیاث). همسر. جفت. زن. (دهار). ج، حلایل. (مهذب الاسماء) ، زن هم منزل. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
ابن عامر. عسقلانی او را به عنوان حبیله و حثیله و حمیله یاد کرده است. رجوع به حمیله و الاصابه ج 1 ص 325 و 326 و ج 2 ص 42 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
دوال شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کل و سربار. (اقرب الموارد). گران. (منتهی الارب). هو حمیله علینا، او گران و مانند عیال است بر ما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
گندم درازخوشه. و نام دیگر آن مبارکه است. گندم درازشاخ. (مهذب الاسماء) ، آب تره در روده ها. حقال. حقل. ج، حقائل. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خرمای تباه که فروریزد از درخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
همزاد. دیوی که با انسان زائیده میشود و با او هست، دعائی است در کتب ادعیه. آن را بر سر مریض هنگام مرگ خوانند که پریان و دیوان و شیاطین از وی دور شوند
لغت نامه دهخدا
تصویری از عدیله
تصویر عدیله
دعائی در کتب ادعیه آنرا بر سر مریض هنگام مرگ می خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصیله
تصویر حصیله
دریافتی، باز مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیله
تصویر حمیله
بسته خویش، دوال شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیله
تصویر حلیله
همسر، جفت، زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقیله
تصویر حقیله
خرمای تباه، شکمدرد ستور
فرهنگ لغت هوشیار
کارد تیز، آهن، ابزار آهنین، میله ساز قطعه ای از آهن، ابزار آهنین، صفحه ای فلزی و سوراخ دار که فلزات را بتوسط آن بشکل میله نازک و مفتول در آورند، آلتی که میله فلزی را بوسیله آن بشکل پیچ در آورند، جمع حدائد (حداید) حدیدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدیقه
تصویر حدیقه
بستان، باغ
فرهنگ لغت هوشیار
((حَ دِ))
صفحه ای فلزی و سوراخ دار که فلزات را با گذرانیدن از آن به شکل میله نازک و مفتول درآورند، ابزاری که به وسیله آن میله فلزی را رزوه کرده به شکل پیچ درآورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدیقه
تصویر حدیقه
((حَ قِ))
باغ، بوستان، جمع حدایق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلیله
تصویر حلیله
((حَ لِ یا لَ))
زن شرعی مرد، همسر، جمع حلایل
فرهنگ فارسی معین