جدول جو
جدول جو

معنی حدرجه - جستجوی لغت در جدول جو

حدرجه
(تَ)
استوار تافتن چیزی را. (منتهی الارب). نیک و محکم تافتن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درجه
تصویر درجه
پایه، پله، رتبه، مرتبه، هر یک از تقسیمات یک وسیله مثل بارومتر و ترمومتر یا چیز دیگر که به چند قسمت تقسیم شده باشد، در ریاضیات یک جزء از ۳۶۰ جزء محیط دایره، در امور نظامی مقام و رتبۀ نظامی مثلاً درجۀ سرهنگی
فرهنگ فارسی عمید
هر طریقه و وسیله ای که برای ارتقا به مقام بهتر و درجۀ بالاتر به کار آید، راه، طریق
فرهنگ فارسی عمید
(حُ رَ)
کثرت و اجتماع، گلۀ شتران تا سی عدد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ جَ)
درجه. پله. (ناظم الاطباء). نردبان. سلم. مرقات. زینه. پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درجه شود، پایگاه و پایه. (غیاث). پایه. و مرتبه. (کشاف اصطلاحات الفنون). پایگاه. (مجمل اللغه). رتبه. مرتبه. جاه. منزلت. مقام. طبقه. صف. منصب. پغنه. (ناظم الاطباء). شأن. رجوع به درجه شود: شما دانید که خوارزم شاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). عبدالجبار پسر خواجه احمد چون پدرش درجۀ وزارت یافت بسر تواند برد. (تاریخ بیهقی ص 374). اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد، وی سخن را به کدام درجه رساند. (تاریخ بیهقی ص 277) .تا کار وی [بوسهل] بدان درجه رسید که از وزارت ترفع می نمود. (تاریخ بیهقی ص 334). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود، بر روی زمین سبکتگین رااز درجۀ کفر به درجۀ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد. (تاریخ بیهقی ص 95). بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد [افشین] ... از حد اندازه افزون بنواختیم [معتصم] و درجه ای سخت بزرگ بنهادیم. (تاریخ بیهقی ص 170).
مر ترا بر چهارمین درجه
که نشانده ست وین چه بازار است.
ناصرخسرو.
کار من بدان درجه رسید که به قضای آسمانی رضا دادم. (کلیله و دمنه). از حقوق رعیت بر پادشاه آنست که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت... به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه).
باش یکدل که هرکه یکدل نیست
درجه ش را ز یک به ده نکنند.
خاقانی.
- درجۀ دادگاهها، (اصطلاح حقوقی) محلی که یک محکمه در سلسله مراتب دادگاههای هم صنف (مدنی یااداری یا کیفری) دارد، درجۀ آن دادگاه است. مثلاً در دادگاههای مدنی، دادگاه شهرستان درجۀ اول و دادگاه استان درجۀ دوم است. (از فرهنگ حقوقی).
- درجۀ قرابت، (اصطلاح حقوقی) از روی عده نسلها معین می شود. مثلاً فرزند چون نسل اول پدر است، قرابت او با پدر قرابت درجۀ اول است و قرابت نواده که نسل دوم جد است، قرابت درجۀ دوم (نسبت به جد) است. (از فرهنگ حقوقی).
- درجه گونه، مرتبه. دستامک. در حکم پایگاه: پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه ای یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254).
، هر یک از طبقات بهشت که روی به بالا دارد، مقابل درک و درکه. ج، درجات. (یادداشت مرحوم دهخدا). پایگاه به بالابر. (ترجمان القرآن جرجانی). پایه به بالابر. (مهذب الاسماء)، حد. اندازه. مرحله: کار او از درجۀ سخن به درجۀ شمشیر کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). احمد گفت: کار از این درجه گذشته است. (تاریخ بیهقی ص 355)، (اصطلاح نظام امروز) مرتبۀ نظامی. رتبۀ نظامی، علائم مختلف نمایندۀ مراتب نظامی با اشکال متناسب با هر مرتبه که درجه داران بر بازو و افسران بر دوش نصب کنند، (اصطلاح طب و داروی قدیم) مراد اطباء است ازحار یا بارد و جز آن، از درجۀ اول و دوم و سوم و چهارم. در درجۀ اولی، یعنی تأثیر آن در هوای تن باشد. درجۀ ثانیه، یعنی اثر آن تأثیر از هوای تن تجاوز کند و در رطوبت آن رسد. در درجۀ ثالثه، یعنی اثر دوا از رطوبت تن تجاوز کند و در پیه رسد. در درجۀ رابعه، یعنی اثر دوا از پیه تجاوز کند و به اعضای اصلیه رسد و بر طبیعت مستولی گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا از بحرالجواهر). و رجوع به تذکره داود ضریر انطاکی شود، (اصطلاح علم هیئت و نجوم و فلک و جغرافیا) 1360 محیط دایره، سه صدوشصتم حصه از فلک باشد. فلک را چون دوازده بخش کنند، هر بخش را برج نامند و چون برج را سی حصه کنند، هر حصه را درجه گویند وچون درجه را شصت پاره سازند، هر پاره را دقیقه خوانند و چون دقیقه را شصت جا قسمت کنند، هر قسمت را ثانیه گویند. و همچنانکه فلک را سه صدوشصت درجه است به مقابلۀ آن زمین را نیز سه صدوشصت درجه فرض کنند، مگر این نیست که مسافت درجۀ فلک با مسافت درجۀ زمین برابر باشد، بلکه میان مسافت درجۀ فلک و درجۀ زمین تفاوت عظیم است. (از غیاث). جزئی از سیصدوشصت جزء از اجزاء منطقۀ فلک هشتم، پس درجه ثلث عشر برج است. عبدالعلی بیرجندی در حاشیۀ چغمینی گوید: دایرۀ بروج درج نامیده می شود، زیرا گویی آفتاب در آن بالا رود و فرودآید، و اجزای سایر دوایر نامیده می شوند به اجزاء به رسم عام، و این اصل است، سپس توسع کردند و نامیدند اجزاء مناطق افلاک را مطلقاً به درجات تا تشبیه کرده باشند آن را به اجزای منطقهالبروج. و سیدشریف در ملخص ذکر کرده که قوم محیط هر دایره را به سیصدوشصت قسم متساوی قسمت کرده و هر واحدی از آنرا درجه و جزء نام نهاده، و اختیار این عدد بخصوص برای آسانی درحساب است، زیرا این کسور نه گانه از آن صحیح بیرون آید مگر سبع، پس هر درجه را به شصت قسمت متساوی تجزیه کرده و هر قسمتی را دقیقه نام گذارده و دقیقه را نیز به شصت جزء متساوی قسمت کرده و هر واحدی از آنرا ثانیه خوانده اند و همین عمل در ثوالث و روابع و خوامس انجام داده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقداری است از فلک که خورشید در یک شبانه روز می پیماید، و درمساحت زمین بیست وپنج فرسخ است. (از معجم البلدان). قسمتی از 360 قسمت فلک و آن اقل عددی است که دارای کسور تسعه به استثنای سبع است. سی یک یک برج است، یعنی یک برج سی درجه باشد و هر درجه به شصت دقیقه تقسیم شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). حصۀ یک درجۀ فلکی را از زمین در مساحتی که به عهد مأمون خلیفه کردندپنجاه وشش میل و دوبهر میلی یافتند. (از جهان دانش). واحد اندازه گیری زاویه برابر1360 محیط دایره، و علامت آن ’ه’ است که در طرف راست و بطرف بالای اندازۀ زاویه نوشته میشود، مثلاً 5 3 یعنی 35 درجه. درجه به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه قسمت میشود و هکذا اما معمولاً اجزای ثانیه را بصورت اعشاری می نویسند. اجزای دیگر اندازه گیری زاویه رادیان و گراد است، و 360 درجه مساوی 2 پی (2p) رادیان و 400 گراد. بوسیلۀ این واسطه اگر تعداد زاویه بر حسب یکی از سه واحد در دست باشد، میتوان مقدارش را بر حسب دو واحد دیگر بدست آورد. (از دائرهالمعارف فارسی).
- درجۀ طلوع کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که طلوع می کند از افق با طلوع کوکب. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به التفهیم ص 204 شود.
- درجۀ غروب کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که غروب می کند با غروب کوکب. و مراد از طلوع و غروب کوکب، طلوع آنست از جانب مشرق، زیرا اعتباری نیست مر طلوع او را از جانب مغرب در بعضی از مواضع، و همچنین است حال در غروب کوکب. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- درجۀ کوکب، (اصطلاح هیئت) عبارتست از مکان ستاره نسبت به فلک البروج و این لفظ را گاهی بنام درجۀ تقویم کوکب نیز نامیده اند، درجۀ طول کوکب هم آنرا گفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- درجۀ ممر کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که بر دائرۀ نصف النهار گذر کند با گذر کردن کوکب بر آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ و نیز به التفهیم ص 204 شود.
، (اصطلاح اهل جفرو ارباب علم تکسیر) اطلاق می شود بر حرفی از حروف سطرتکسیر، چنانچه در پاره ای از رسایل است. (کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح فیزیکی) هر یک از خطوط که برای تقسیم چیزی بر آن کشند. واگیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). هر یک از تقسیمات آلات علمی، مانند: گرماسنج، هواسنج، بادسنج. هر یک از تقسیمات میزان الهواء و میزان الحراره، (اصطلاح جبر) 1- درجۀ یک جملۀ صحیح، مجموع نماینده های حروف آنست، مثلاً درجۀ یک جملۀ a3bX2 2 مساوی 2 + 1 + 3 یعنی 6 است. 2- درجۀ یک جملۀ صحیح نسبت به یکی از حروف آن عبارتست از نمایندۀ آن حرف در یک جمله ای، مثلاً یک جمله ای سابق الذکر نسبت به ’a’ از درجۀ سوم و نسبت به ’b’ از درجۀ اول و نسبت به ’x’ از درجۀ دوّم است. 3- درجۀ یک معادلۀ صحیح یک مجهولی بالاترین درجۀ حرف مجهول است در معادله پس از تحویل معادله به ساده ترین صورت آن، مثلاً معادلۀ 0= 3- 2X + X2 از درجۀ دوم و معادلۀ X2= 3- 2X + X2 (پس از تحویل 0 = 3- 2X) از درجۀ اول است. (از دائرهالمعارف فارسی)، (اصطلاح فرهنگی امروز) عنوانی است که یک دانشگاه یا دانشکده معمولاً به محصلی که برنامۀ کمابیش مشخص را با موفقیت به اتمام رسانده است، و گاه نیز افتخاراً به اشخاص عالیمقام اعطا می کند. سابقۀ درجات دانشگاهی کنونی ازقرون وسطی است و چنانکه اصطلاحاتی مانند دکتر و لیسانسیه گواهی می دهد این عناوین اصلاً جز جواز تدریس چیزی نبوده است و پس از چند قرن کمابیش به معانی کنونی تحول یافته. دورۀ تحصیلات و مقررات مربوط به اعطای درجات دانشگاهی در ممالک مختلف متفاوت است، درجات دانشگاهی ایران لیسانس و مهندس و دکتری (در بعضی رشته ها) است، در سالهای اخیر بسبب تعداد نسبتاً معتنابه ایرانیان فارغ التحصیل ممالک خارجه اسامی بعضی از درجات دانشگاهی ممالک خارجه زیاد شنیده میشود. (از دائرهالمعارف فارسی)، میزان الحراره. میزان الهواء و هرچه بدان ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گرماسنج. میزان الحرارۀ طبی، و آن میزان الحراره ای است که از 34 تا 44 درجه را نشان می دهد و برای تعیین حرارت غریزی بکار می رود
پایه و نردبان. (منتهی الارب). مرقاه. (اقرب الموارد). ج، درج . (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پایگاه. (منتهی الارب). طبقه ای از مراتب، و از آن جمله است در قرآن: و رفعبعضهم درجات. (قرآن 253/2). و نیز از آنست درجات کاهنی در عرف مسیحیت. (از اقرب الموارد). ج، درجات. (منتهی الارب) ، منزلت و رتبه در شرف، و از آن جمله است: و للرجال علیهن درجه. (قرآن 228/2). (از اقرب الموارد). پایۀ بالاتر. (دهار) : فضل اﷲ المجاهدین بأموالهم و أنفسم علی القاعدین درجه. (قرآن 95/4) ، خداوند برتری داده است منزلت و رتبۀ مجاهدان بوسیلۀ مال و جانشان را بر نشینندگان. الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل اﷲبأموالهم و أنفسهم أعظم درجه عنداﷲ و اولئک هم الفائزون. (قرآن 20/9) ، کسانی که ایمان آوردند و مهاجرت کردند و در راه خداوند بوسیلۀ اموال و جانهای خود جهاد کردند در منزلت و رتبه نزد خداوند بزرگترند وآنان همان رستگارانند. لایستوی منکم من أنفق من قبل الفتح و قاتل اولئک أعظم درجه من الذین أنفقوا من بعد و قاتلوا... (قرآن 10/57) ، کسانی که از بین شما پیش از فتح انفاق کردند و جنگیدند. آنان برابر نیستند و در منزلت و رتبه عظیم ترند از کسانی که پس از آن انفاق کردند و جنگیدند. رجوع به درجه شود، یک جزء از سیصدوشصت جزء محیط دایره، خواه بزرگ باشد خواه کوچک. (از المنجد). و رجوع به درجه شود.
- درجۀ سینیه، یک جزء از نود جزء زاویۀ قائمه و آن برابر شصت دقیقه و دقیقه برابر شصت ثانیه و ثانیه برابر ده ثالثه و ثالثه برابر ده رابعه است. و اعراب ثانیه را به شصت ثالثه و ثالثه را به شصت رابعه... تقسیم می کردند. (از المنجد).
- درجۀ مئویه یا (گراد) ، یک جزء از صد جزء زاویۀ قائمه، که بر حسب روش متریک، به ده دسی گراد و دسی گراد به ده سانتی گراد و آن به ده میلی گراد تقسیم می گردد. (از المنجد)
خرقه یا چیزی که در شرم و دبر ماده شتر گذارند. چند روز چشم و بینی او را بسته دارند، پس او را از این حال اندوهی و دردی همچواندوه و درد زه عارض می گردد، سپس بندها را می گشایندو آن درجه را از آن محل برآورده بچۀ دیگری را بدان بیالایند، پس شتر ماده آن بچه را می بوید و بچۀ خود گمان می کند و بر وی مهربانی می نماید. آنچه را که چشمان وی را بدان می بندند، غمامه گویند و آنچه بینی را با آن می بندند، صفاع گویند و آنچه در شرم او گذارند، درجه نامیده می شود. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، پارچه ای که در آن دوانهاده در شرم ناقه گذارند جهت بیماری که بر آن عارض گردیده. ج، درج. (منتهی الارب). و در حدیث است که ’یبعثن بالدرجه’ که لته های انباشته از پنبه که زن حائض بکار می برد، تشبیه به درجه ای شده است مر زنان را، و برخی آنرا درجه خوانده اند. (از منتهی الارب)
یکی درج، پیرایه دان زنان. (از منتهی الارب). رجوع به درج شود
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ / دُ رَ جَ / دُ رَجْ جَ)
پایه و نردبان. (منتهی الارب). درجه. و رجوع به درجه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ جَ)
مرغی است. (منتهی الارب). پرنده ای است که داخل بالهای او سیاه رنگ و خارج آنها خاکی رنگ است و آن بشکل قطا باشد ولی ظریف تر و لطیف تر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ جَ)
جمع واژۀ درج، پیرایه دان زنان. (از منتهی الارب). رجوع به درج شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ جَ)
کوره ای است در مشرق قوص در صعید علیا. پربرکت است. شمس الدوله تورانشاه برادر ملک صالح ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب، درباره آن میگفت: در دنیا جائی را نمی شناسم که درازای آن یک میدان اسپ باشد و سی هزار دینار حاصل بدهد غیر از حرجه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ جَ)
زمینی که درختان پیچیده دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ جَ)
دلو خرد
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ جَ)
مرغی است، کالک کنبزه. خرچه. یکی حدج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
کسی. احدی. دیاری:ما بالدار حدرج، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دُرْ رَ)
حدرو. نام رودی که از میان غرناطه جاری است
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرَ جَ)
تازیانه ها. سیاط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ)
گرد گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). غلطانیدن. (غیاث). درگردانیدن. (زوزنی). گردانیدن. (غیاث). دحراج، غلطیدن. غل خوردن
لغت نامه دهخدا
(حِ جَ)
مرکبی زنان را مانند محفه. (منتهی الارب). حدج. هودج. محفۀ زنان. کجاوه. کژابه، پالان شتر. ج، حدج و حدائج. (منتهی الارب). رجوع به حداشه شود
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
خرخر کردن محتضر گاه جان دادن. غرغرۀ محتضر و تردد نفس او. آمد و شد کردن جان در گلو وقت مرگ و گردیدن آواز در حلق در آن حال. خرخراک مرگی. (مهذب الاسماء) ، گردیدن آواز خر در حلق وی
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ جَ)
یکی حشرج. رجوع به حشرج شود
لغت نامه دهخدا
(اُ رُجْ جَ)
نردبان
لغت نامه دهخدا
تصویری از حدره
تصویر حدره
چشم بر جسته، گلمژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درجه
تصویر درجه
پله، پایه، مرتبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرجه
تصویر مدرجه
راه، وسیله و روشی که برای ترقی شخص بکار رود جمع مدارج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحرجه
تصویر دحرجه
غلتاندن، گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درجه
تصویر درجه
((دَ رَ جِ))
پایه، رتبه، نردبان، حد و اندازه چیزی، مقام، منزلت، مرتبه نظامی، واحد اندازه گیری زاویه و کمان معادل 1360 یک دور کامل، بالاترین توان مجهول در هر معادله پس از تبدیل معادله به ساده ترین صورت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرجه
تصویر مدرجه
((مَ رَ جَ یا جِ))
راه، وسیله و روشی که برای ترقی شخصی به کار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درجه
تصویر درجه
زینه، پایه، دسته، جایگاه، میزان
فرهنگ واژه فارسی سره
پایه، رتبه، مرتبه، حد، میزان، جایگاه، مرتبت، مقام، مکانت، منزلت، منصب، پله، نردبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد