قرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، تورنگ، چور، تذرو، خروس صحرایی
قَرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، تورَنگ، چور، تَذَرْوْ، خُروس صَحرایی
کم کم و آهسته آهسته پیش رفتن، پایه پایه نزدیک شدن، اندک اندک به سوی چیزی رفتن، به تدریج و تأنّی، نرم نرمک، خوش خوش، کیچ کیچ، آهسته آهسته، جسته جسته، کم کم، نرم نرم، آرام آرام، خرد خرد، اندک اندک، رفته رفته، متدرّج، خوش خوشک، پلّه پلّه
کم کم و آهسته آهسته پیش رفتن، پایه پایه نزدیک شدن، اندک اندک به سوی چیزی رفتن، به تدریج و تأنّی، نَرم نَرمَک، خُوش خُوش، کیچ کیچ، آهِستِه آهِستِه، جَسته جَسته، کَم کَم، نَرم نَرم، آرام آرام، خُرد خُرد، اَندَک اَندَک، رَفتِه رَفتِه، مُتَدَرِّج، خُوش خُوشَک، پِلِّه پِلِّه
ابن معاویه. از یحیی حمانی روایت دارد. ابن حزم او را مجهول داند. (لسان المیزان ج 2 ص 181). ابن عبدربه مردی بنام حدیج را خادم معاویه بن ابی سفیان شمرده است. (عقدالفرید ج 7 ص 20)
ابن معاویه. از یحیی حمانی روایت دارد. ابن حزم او را مجهول داند. (لسان المیزان ج 2 ص 181). ابن عبدربه مردی بنام حدیج را خادم معاویه بن ابی سفیان شمرده است. (عقدالفرید ج 7 ص 20)
تذرج. ج، تدارج. پرنده ای خوش نقش و نگار و بلنددم. (المنجد). دراج، فارسی است که معرب شده و اصل آن تدرو است. (از المعرب جوالیقی ص 91). معرب از تذرو فارسی است، و بترکی قرقاول و در تنکابن و مازندران تورنگ نامند. در دوم گرم و در اول خشک و به غایت لطیف و سریعالهضم و مولد خون، صالح و مقوی فهم و دماغ و رافع وسواس و اکتحال. زهره و خون او جهت بیاض و نزول آب، و ذرور استخوان او جهت رفع قروح مجرب و طلای سرگین او جهت بهق و برص و کلف و اصلاح بشرۀزنان حامله نافع و سعوط زهرۀ او مفتح سدۀ دماغی ودر رفع نسیان مفید و اکثار او مصدع و مولد مرهالصفرا در محرورین و مصلحش سکنجبین است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و آنرا در نزد ما و در مصر سمان گویند و این اسم بزبان عراقی است و پرنده ایست بزرگتر از گنجشک و کوچکتر از کبوتر و در ماههای تشرین (پائیز) در حدود ما فراوان گردند و بیشتر بر روی زمین مانند جمل راه روند و چون آواز جنس خود شنوند جمع گردند و در عراق تخم گذارند و نقاط سرد را دوست دارند. و نیکوتر آنها آن است که پرگوشت و ملون باشد. در دوم گرم است. غذایی مقوی است و خون خوب تولید کند و چون خون او را در حال گرم بودن در چشم بچکانند سفیدی آن روشن میشود و خوردن آن دماغ بارد را نیک سازد و نسیان را از بین می برد. و همچنین اگر کیسۀ صفرای او را در بینی بریزند دماغ را اصلاح و فراموشی را زایل میکند. و اگر سرمه کنند سفیدی چشم و آب آنرا جلا دهد. و استخوان آنرا بکوبند و مانند سرمه نمایند و روی زخم ریزند بهبودی دهدو خاکستر پر او موی را دراز کند لیک سبب سرعت پیری گردد. و سرگین او بهق و برص و لکه های زنان حامله را برطرف میکند و زیاده روی در استعمال آن سبب سردرد و اخلاط صفراوی در محرورین میشود، و مصلح آن سکنجبین است. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 93). و رجوع به تذرو شود
تَذرُج. ج، تَدارِج. پرنده ای خوش نقش و نگار و بلنددم. (المنجد). دراج، فارسی است که معرب شده و اصل آن تَدَرو است. (از المعرب جوالیقی ص 91). معرب از تذرو فارسی است، و بترکی قرقاول و در تنکابن و مازندران تورنگ نامند. در دوم گرم و در اول خشک و به غایت لطیف و سریعالهضم و مولد خون، صالح و مقوی ِ فهم و دماغ و رافع وسواس و اکتحال. زهره و خون او جهت بیاض و نزول آب، و ذرور استخوان او جهت رفع قروح مجرب و طلای سرگین او جهت بهق و برص و کلف و اصلاح بشرۀزنان حامله نافع و سعوط زهرۀ او مفتح سدۀ دماغی ودر رفع نسیان مفید و اکثار او مصدع و مولد مرهالصفرا در محرورین و مصلحش سکنجبین است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و آنرا در نزد ما و در مصر سمان گویند و این اسم بزبان عراقی است و پرنده ایست بزرگتر از گنجشک و کوچکتر از کبوتر و در ماههای تشرین (پائیز) در حدود ما فراوان گردند و بیشتر بر روی زمین مانند جمل راه روند و چون آواز جنس خود شنوند جمع گردند و در عراق تخم گذارند و نقاط سرد را دوست دارند. و نیکوتر آنها آن است که پرگوشت و ملون باشد. در دوم گرم است. غذایی مقوی است و خون خوب تولید کند و چون خون او را در حال گرم بودن در چشم بچکانند سفیدی آن روشن میشود و خوردن آن دماغ بارد را نیک سازد و نسیان را از بین می برد. و همچنین اگر کیسۀ صفرای او را در بینی بریزند دماغ را اصلاح و فراموشی را زایل میکند. و اگر سرمه کنند سفیدی چشم و آب آنرا جلا دهد. و استخوان آنرا بکوبند و مانند سرمه نمایند و روی زخم ریزند بهبودی دهدو خاکستر پر او موی را دراز کند لیک سبب سرعت پیری گردد. و سرگین او بهق و برص و لکه های زنان حامله را برطرف میکند و زیاده روی در استعمال آن سبب سردرد و اخلاط صفراوی در محرورین میشود، و مصلح آن سکنجبین است. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 93). و رجوع به تذرو شود
ماده شتر که یک سال بگذرد و بچه نیاورد. (از متن اللغه). رجوع به مدراج شود، کسی که سر پستان ناقه را بندد. (آنندراج). رجوع به ادراج شود، کسی که درنوردد نامه را. (آنندراج). رجوع به ادراج شود
ماده شتر که یک سال بگذرد و بچه نیاورد. (از متن اللغه). رجوع به مدراج شود، کسی که سر پستان ناقه را بندد. (آنندراج). رجوع به ادراج شود، کسی که درنوردد نامه را. (آنندراج). رجوع به ادراج شود
درنوردیده. درنوشته، و جز آن. (از فرهنگ فارسی معین) : ادرج الطومار، طواه. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ادراج. رجوع به ادراج شود، درج شده. مندرج شده. (فرهنگ فارسی معین) : أدرج الشی ٔ فی الشی ٔ، ادخله و ضمنه. (اقرب الموارد). پنهان. مضمر. مکنون: خدای تعالی را در تعمیر بلاد و تکثیر عباد مصالح کافی و حکم وافی مدرج و مضمر است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 423). که کمال ملاحت او در نقصان آن مدرج بود. (جهانگشای جوینی). هرچ نیک خواستن به مردمان است داخل یأمر بالاحسان است و هرچ نیکوی کردن است در والاحسان مدرج است. (راحه الصدور از فرهنگ فارسی معین). می چکد از چشم او بر خاک آب اندر آن هر قطعه مدرج صد جواب. مولوی. در آستین جان تو صد نافه مدرج است و آن را فدای طرۀ یاری نمی کنی. حافظ. ، در شعر، مضمن. موقوف المعانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدرّج شود، در رجال و درایه، حدیثی که در ضمن آن یا دراسناد آن به سبب اندراج مطلبی تغییری داده شود. و آن دو قسم است: یکی مدرج المتن است که راوی عبارتی از خویش یا دیگری در آغاز یا اثنا یا پایان حدیث ذکر کند، چنانکه تمیز آن از متن حدیث بر شنونده دشوار باشد. نوع دیگر حدیث مدرج الاسناد است. رجوع به مدرّج شود
درنوردیده. درنوشته، و جز آن. (از فرهنگ فارسی معین) : ادرج الطومار، طواه. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ادراج. رجوع به ادراج شود، درج شده. مندرج شده. (فرهنگ فارسی معین) : أدرج الشی ٔ فی الشی ٔ، ادخله و ضمنه. (اقرب الموارد). پنهان. مضمر. مکنون: خدای تعالی را در تعمیر بلاد و تکثیر عباد مصالح کافی و حکم وافی مدرج و مضمر است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 423). که کمال ملاحت او در نقصان آن مدرج بود. (جهانگشای جوینی). هرچ نیک خواستن به مردمان است داخل یأمر بالاحسان است و هرچ نیکوی کردن است در والاحسان مدرج است. (راحه الصدور از فرهنگ فارسی معین). می چکد از چشم او بر خاک آب اندر آن هر قطعه مدرج صد جواب. مولوی. در آستین جان تو صد نافه مدرج است و آن را فدای طرۀ یاری نمی کنی. حافظ. ، در شعر، مضمن. موقوف المعانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مُدَرَّج شود، در رجال و درایه، حدیثی که در ضمن آن یا دراسناد آن به سبب اندراج مطلبی تغییری داده شود. و آن دو قسم است: یکی مدرج المتن است که راوی عبارتی از خویش یا دیگری در آغاز یا اثنا یا پایان حدیث ذکر کند، چنانکه تمیز آن از متن حدیث بر شنونده دشوار باشد. نوع دیگر حدیث مدرج الاسناد است. رجوع به مُدَرَّج شود
نوعی مرغابی. (منتهی الارب) ، بعضی گفته اند چرز نر. ج، حبارج، حباریج. ابن بیطار گوید: مرغی است در مصر معروف. و بالسی گوید: گوشت آن گرم و سنگین وناگوار و مولد سودا باشد. (ابن بیطار ج 2 ص 5). قلقشندی گوید: و هو الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’:و یقع علی الذکر و الانثی و یجمع علی حباریات. و ذکرغیره ان واحده و جمعه سواء و بعضهم یقول: ان الحبرج هو ذکر الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’ و هو طائر فی قدر الدیک، کثیر الریش، و یقال لها: دجاجه البر. قال فی حیاه الحیوان: و هی طایر طویل العنق، رمادی ّاللون، فی منقاره بعض طول. یقال لذکر الحباری: الخرب. (بفتح الخاءالمعجمه و سکون الراءالمهمله و باء موحده فی الاّخر) و یجمع علی خراب و اخراب و خربان. و من خاصیته: ان الجارح اذا اعتنقها ارسلت علیه ذرقا حاصلا معها، متی احبت ارسلته، فیه حده تمعط ریشه و لذلک یقال: ’سلاحها سلاحها’. قال فی ’حیاه الحیوان’: و هی من اشد الطیر طیراناً، و ابعدها شوطا، فانها تصاد بالبصره فیوجد فی حواصلها الحبه الخضراء التی شجرها البطم، و منابتها تخوم بلاد الشام. و اذا نتف ریشها و ابطأ نباته ماتت کمداً. قال: و هی من اکثرالطیر جهداً فی تحصیل الرزق، و مع ذلک تموت جوعا بهذا السبب. قال فی ’المصاید و المطارد’: و هی مما یعاف، لانها تأکل کل شی ٔ حتی الخنافس. و قال فی ’حیاه الحیوان’: حکمها الحل، لانها من الطیبات و استشهد له بحدیث الترمذی من روایه سفینه مولی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم انه قال: ’اکلت مع رسول اﷲحباری’ و یقال لولدها! الیحبور و ربما قیل له نهار، کما یقال لولد الکروان: لیل. (صبح الاعشی ج 2 ص 64)
نوعی مرغابی. (منتهی الارب) ، بعضی گفته اند چرز نر. ج، حبارج، حباریج. ابن بیطار گوید: مرغی است در مصر معروف. و بالسی گوید: گوشت آن گرم و سنگین وناگوار و مولد سودا باشد. (ابن بیطار ج 2 ص 5). قلقشندی گوید: و هو الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’:و یقع علی الذکر و الانثی و یجمع علی حباریات. و ذکرغیره ان واحده و جمعه سواء و بعضهم یقول: ان الحبرج هو ذکر الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’ و هو طائر فی قدر الدیک، کثیر الریش، و یقال لها: دجاجه البر. قال فی حیاه الحیوان: و هی طایر طویل العنق، رمادی ّاللون، فی منقاره بعض طول. یقال لذکر الحباری: الخرب. (بفتح الخاءالمعجمه و سکون الراءالمهمله و باء موحده فی الاَّخر) و یجمع علی خراب و اخراب و خربان. و من خاصیته: ان الجارح اذا اعتنقها ارسلت علیه ذرقا حاصلا معها، متی احبت ارسلته، فیه حده تمعط ریشه و لذلک یقال: ’سُلاحها سِلاحها’. قال فی ’حیاه الحیوان’: و هی من اشد الطیر طیراناً، و ابعدها شوطا، فانها تصاد بالبصره فیوجد فی حواصلها الحبه الخضراء التی شجرها البطم، و منابتها تخوم بلاد الشام. و اذا نتف ریشها و ابطأ نباته ماتت کمداً. قال: و هی من اکثرالطیر جهداً فی تحصیل الرزق، و مع ذلک تموت جوعا بهذا السبب. قال فی ’المصاید و المطارد’: و هی مما یعاف، لانها تأکل کل شی ٔ حتی الخنافس. و قال فی ’حیاه الحیوان’: حکمها الحل، لانها من الطیبات و استشهد له بحدیث الترمذی من روایه سفینه مولی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم انه قال: ’اکلت مع رسول اﷲحباری’ و یقال لولدها! الیحبور و ربما قیل له نهار، کما یقال لولد الکروان: لیل. (صبح الاعشی ج 2 ص 64)
چاه در میان سنگ ریزه ها که به آب نزدیک باشد. (منتهی الارب). چاه خرد در میان سنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، حشارج، کوزۀ بسیار باریک. تنک، که در آن آب سرد گردد. (منتهی الارب). ج، حشارج، مغاک در کوه که در آن آب صافی شود. حشرجه، یکی. ج، حشارج، نارگیل. نارجیل
چاه در میان سنگ ریزه ها که به آب نزدیک باشد. (منتهی الارب). چاه خرد در میان سنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، حشارج، کوزۀ بسیار باریک. تنک، که در آن آب سرد گردد. (منتهی الارب). ج، حشارج، مغاک در کوه که در آن آب صافی شود. حشرجه، یکی. ج، حشارج، نارگیل. نارجیل
نعت فاعلی است از تدریج. رجوع به تدریج شود. آنکه درمی نوردد و می پیچد نامه را. (ناظم الاطباء). درهم پیچنده و لفاف کننده چیزی را. (از متن اللغه) ، جفاکار. ظالم. آزاررسان. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی است از تدریج. رجوع به تدریج شود. آنکه درمی نوردد و می پیچد نامه را. (ناظم الاطباء). درهم پیچنده و لفاف کننده چیزی را. (از متن اللغه) ، جفاکار. ظالم. آزاررسان. (ناظم الاطباء)