جدول جو
جدول جو

معنی حداده - جستجوی لغت در جدول جو

حداده
(حِ دَ)
حدادی. آهنگری. کارآهن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حداده
(حَ دَ)
زوجه. (اقرب الموارد). زن. حلیله. منکوحه
لغت نامه دهخدا
حداده
(حَ د دا دِ)
دهی است از دهستان دامنکوه بخش حومه شهرستان دامغان در 42 هزارگزی خاور دامغان و سه هزارگزی جنوب شوسۀ دامغان بشاهرود. جلگه و معتدل است و 980 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، پسته، حبوبات وشغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). یاقوت درباره این دیه گوید: دهی بزرگ میان دامغان و بسطام از سرزمین قومس میباشد. میان آن و دامغان هفت فرسنگ است و حاجیان بدان فرود آیند. و نسبت بدان حدادی است و چندتن از دانشمندان بدان منسوبند. (معجم البلدان). سمعانی افزاید: که نام این قریه را همواره مقرون با اری تلفظ کنند و گویند ’اری و حداده’. رجوع به نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 174 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

صفحۀ فلزی مشبک که فلز را با گذراندن از آن به صورت میلۀ نازک یا مفتول درمی آوردند، آلتی که با آن میلۀ فلزی را به شکل پیچ درمی آورند، قطعۀ آهن، آلت و افزار آهنی
فرهنگ فارسی عمید
(حِدَ)
حدادی. آهنگری. رجوع به حداده شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
نام نهری است در اندلس که از شهر غرناطه میگذرد و اندلسیان آنرا هدرّه خوانند. (معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا دی یَ)
نام قریه ای است به واسط در بطیحه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ ی ی)
نسبت است به حداد، بطنی از محارب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ ی ی)
منسوب به حداد که بطونی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
محمد بن حسین بن محمد بن موسی بن مهران حدادی مروزی. وی در مرو و بخارا از جانب قضاه حکومت میکرد. و از محمد بن علی و ابراهیم حافظ، روایت دارد. و عده ای از وی روایت کنند. (سمعانی)
محمد بن خلف حداد موسی معروف به حدادی. از ابی اسامه و جز وی روایت دارد و دارقطنی و جز او از وی روایت کرده اند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ دَ دَ)
یکی از چهار ایالت یمن است، مرکب از 9 قضا و 17ناحیه. و بر دامنۀ جبال سراه بر ساحل دریای احمر ممتد باشد. و از شمال به عسیر و از مشرق به صنعاء و از جنوب به ناحیت تعز محدود است. زمین آن پست و مسطح است و تنها ناحیت جبل ریمه و حجور کوهستانی و مرتفع است. رودهای جاری از جبل سراه اکثر در بیابان تهامه خشک شده و یا به زمین فرومی شود و فقط بعضی قلیل به دریا می پیوندد. معهذا تا جائی که خشک شوند اراضی اطراف خود را آبیاری می کنند. زمین حدیده نهایت منبت و حاصلخیز است و در ناحیت تهامه توتون، پنبه، هندوانه و غیره به عمل می آید. در اراضی جبل سراه علاوه بر محصولات مذکور قهوه و گندم و جو و باقلا و عدس و زنجبیل نیزبدست می آید و در پاره ای جاها خرما و پرتقال و لیمو و نارنگی نیز میرسد. و تقسیمات آن بر وجه ذیل است:
لغت نامه دهخدا
پالان بر ذعۀ کوچک شتر. (دزی). رجوع بحداجه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
تأنیث حدید. تند. تیز. و آن اخص است از حدید، کارد تیز. شمشیر تیز، ذکیه. تند. تیز: رائحه حدیده، بوئی تند. بوئی تیز. رائحه ذکیه، هم حد. هم سامان. ج، حدیدات، حداد، حدائد، یک پاره آهن: حدیده محماه، یک پاره آهن تفته، قسمی قفل پیچ، افزاری است که بوسیلۀ آن به مفتول شکل جدید میدهند، و آن چندقسم است: 1- چهارگوش که مفتول را چهارگوشه میسازد. 2- گرد. 3- نیم گرد. 4- سه پهلو. 5- ساقه کش. 6- پیچ که آنرا دندانه و پیچ میدهد. افزاری است زرگران را که سوراخ بسیار دارد و تار سیم از آن کشند:
وصلش که بود مراد دیده
دارد صد راه چون حدیده.
وحید (از آنندراج).
بعد از آهنگری، عملۀ چرخ کشی، طلا و نقره را از حدیدۀ فولاد بیرون میکشند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 21). حدیده در اصطلاح آهنکاران امروز افزاری است که بوسیلۀ آن در انتهای لولۀ آهنین شکاف مارپیچ دندانه بوجود می آورند که مهره در آن بگردد، در النقود العربیه، به معنی وسیلۀ ضرب سکه دیده میشود. رجوع به حدید شود، چوبی که بر سر آن آهن تیز نصب کنند
لغت نامه دهخدا
نام یکی از منازل بنی اسرائیل است در دشت (تورات سفر اعداد 33:24 و 25) و دور نیست که همان کوه حراده باشد که در وادی عین واقع، و تخمیناً بقدر سفر یک روزه از عین حضیره مسافت دارد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
مرغی است. (منتهی الارب). یکی از فداد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
دهی از بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 400 تن. آب آن از رود خانه کرخه. محصول عمده آنجا غلات و برنج و کنجد. راه آن اتومبیل رو و ساکنانش از طایفۀ عشایر لر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ لَ)
ود. وداد. موده. مودده. دوست داشتن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آرزو بردن. (منتهی الارب). آرزو کردن. (المصادر زوزنی). رجوع به وداد و ود شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
بددل. ترسنده. (منتهی الارب). ترسو. گویند: رجل هداده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ح دْ دا)
به معنی پسردشمنی یا جدال، و او یکی از رفقای سه گانه ایوب بود و ایوب را می گفت که خداوند آنچه به تو بجا آورده است از مقتضای عدالت می باشد، و او را بلدد شوحی نیز گویند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ اَ)
ابن آصی. غلیواژ. (دهار). زغن. موش گیر. ابوالصلب. (المرصع). ابوالخطاف. گوشت ربا. پند. بند. بازک ترکی. جوزه ربا. موشخوار. خون. چنگدهی. گوشت آهنج. و گویند او شش ماه نر و شش ماه ماده باشد، و نیز گویند با ماده، نر و با نر ماده باشد. و صاحب بحر الجواهر گوید: او در طیران توقف تواند کرد برخلاف دیگر کواسب (کواسر) . ج، حدا. حداء. حدان. صاحب اختیارات بدیعی گوید: مرغی است که بشیرازی کور کور خوانند، گوشت وی نباید خورد که عفونت در بدن پیدا کند. و خون وی چون با اندکی مشک و گلاب خلط کنند و بناشتا بیاشامند سودمند بود، ربو و ضیق النفس را. و چون پر وی بسوزانند بی سر، و خاکستر آن به آب بیاشامند نقرس را نافع بود.و زهرۀ وی چون خشک کنند در سایه، چون خواهند که استعمال کنند به آب حل کنند و کسی را که حیوانی موذی گزیده باشد مانند عقرب و افعی و دیگر گزندگان، اگر زخم در طرف راست بود سه میل از آن در چشم چپ کشند و اگر در طرف چپ بود در چشم راست کشند، نافع و از مردن خلاصی یابد -انتهی. مؤلف تحفه گوید: بفارسی غلیواج و بترکی چلغان نامند. در دوم گرم و خشک و گویند در اول خشک است مطبوخ او با گندنا و مداومت خوردن آن قاطع بواسیر و آشامیدن قدری از محرق او که مجموع را سوزانیده باشند و با اندکی مشک و گلاب جهت ربو و ضیق النفس و سعال مزمن مجرب دانسته اند و مطبوخ مغز او با گندنا و عسل جهت زحیر و بواسیر و سوختۀ پر او بقدر یکدانگ تا دودانگ با آب آشامیدن جهت نقرس بیعدیل و مجرب است، و در رفع غدد بلغمی و سلعه بیعدیل، و تدهین بروغنی که بیضۀ او را در آن بسیار جوشانیده باشند تا مهرا شده باشد، جهت برص مجرب و جهت فالج و نقرس و تقویت اعصاب نافع، و خون او جهت ربو و اکتحال زهرۀ او که خشک کرده با آب سه میل در چشم مخالف طرح ملسوع بکشند جهت رفع سموم هوام مجرب دانسته اند خصوصاً چون درآب بادیان سه هفته در آفتاب گذاشته باشند و چون چشم او را در زیر بالین کسی گذارند که او ندانسته باشد مانع خواب او میشود. قلقشندی گوید: برنگهای سیاه و خاکستری یافت شود، و آنرا شکار نکنند بلکه با دست بگیرند. و از عادت ایشان است که در پرواز رده بندند و این خاصیت در هیچ یک از عقاب ها (کواسر) نیست. ابن وحشیه و ابن زهران گفته اند که حداءه و عقاب با یکدیگرتبدیل شوند، حداءه عقاب و عقاب حداءه شود، و برخی بجای عقاب غراب گفته اند، و نیز گفته اند که حداءه یک سال نر و یکسال ماده شود، و نیز گویند در خوش همسایگی بهترین حیوانات است که اگر از گرسنگی بمیرد به بچه های حیوان همسایۀ خویش تعدی نکند. و در صحیحین قتل او در حرم نیز مباح شناخته شده است. (صبح الاعشی ج 2 ص 82). رجوع بتذکرۀ داود ضریر انطاکی شود:
وز هرزه روی سر چو به هر جای فرو کرد
یکسال زغن ماده و یکسال نر آمد.
انوری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ ءَ)
تبر، تبر دوسر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تبر تیشه. پیکان تیر، سر تبر. (منتهی الارب). ج، حدا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و حداء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا ثَ)
به معنی تازه، دهی است در دشت یهودا. (کتاب یوشع 15:37) و موقعش همان ابداس حالیه است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حِ جَ)
مرکبی زنان را مانند محفه. (منتهی الارب). حدج. هودج. محفۀ زنان. کجاوه. کژابه، پالان شتر. ج، حدج و حدائج. (منتهی الارب). رجوع به حداشه شود
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
رجوع به حسادت شود
لغت نامه دهخدا
(غَ گُ)
کرم ناک شدن طعام. (منتهی الارب). کرم درافتادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
کارد تیز، آهن، ابزار آهنین، میله ساز قطعه ای از آهن، ابزار آهنین، صفحه ای فلزی و سوراخ دار که فلزات را بتوسط آن بشکل میله نازک و مفتول در آورند، آلتی که میله فلزی را بوسیله آن بشکل پیچ در آورند، جمع حدائد (حداید) حدیدات
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و شغل حداد آهنگری، دکان حداد آهنگری، حقی که به آهنگر ده و قریه داده شود آهنگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداثه
تصویر حداثه
نوی تازگی نو خاستگی نوجوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کداده
تصویر کداده
سر شیر، درد روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساده
تصویر حساده
رشک، بد خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاده
تصویر حفاده
مهربانی، شاد نمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاده
تصویر حصاده
هنگام درو، درویده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لداده
تصویر لداده
لدادت در فارسی: چیرگی وستارانه (لج بازانه)
فرهنگ لغت هوشیار
((حَ دِ))
صفحه ای فلزی و سوراخ دار که فلزات را با گذرانیدن از آن به شکل میله نازک و مفتول درآورند، ابزاری که به وسیله آن میله فلزی را رزوه کرده به شکل پیچ درآورند
فرهنگ فارسی معین
قلاویز، آهن آلات
فرهنگ واژه مترادف متضاد