جدول جو
جدول جو

معنی حجناء - جستجوی لغت در جدول جو

حجناء
(حَ)
مؤنث احجن. کج. کژ. ج، حجن: شوکه حجناء، کژ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حجناء
(حَ)
گوش که یکی از دو طرف آن از جانب پائین بجبهه مائل باشد و یا هر دو طرف آن بر یکدیگر خمیده باشد بسوی جبهه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حجناء
(حَ)
یکی از مشاهیر شاعرات. دختر ابوالحجناء شاعر. او بصحابت پدر بخدمت مهدی خلیفه رسید و قصاید بسیار در مدح خلیفه گفت و خلیفه او را صلات و انعامات داد. دو بیت ذیل از قصیدۀ او در وصف نزهتگاه خلیفه موسوم بعیسی آباد است:
اب عیش و لذه و نعیم
و بهاء بمشرق المیدان
بسط اﷲفیه ابهی بساط
من بهار و زاهر الحوذان.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
حجناء
(حَ)
نام اسب معاویۀ بکائی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عَ)
ناقۀ کم شیر، ناقۀ نیک فربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ناقه ای که بن پستانش فروهشته تا سر پستان رسیده و سر پستان درآمده باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، اشتری که درد زهدان گرفته. (مهذب الاسماء) ، ناقۀ آماسیده فرج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن جریر. وی از پدر خود روایت کند و ابوالخطاب زراری از وی روایت کرده است که حجناء گفت: بپدرم گفتم: ای پدر هیچ قوم را هجا نگفتی مگر ایشان را مفتضح کردی مگر تیم را. او جواب داد، یا بنی انی لم اجد بناءً فاهدمه و لا حسباً اضعه (أو أصمه). و تیم قومی گله دار بودند. (الموشح مرزبانی ص 129 و البیان و التبیین، چ 1932م. ج 3 ص 182)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
. بخیلی کردن به، مولع شدن به، شاد گردیدن به، چنگ در زدن به، لازم گرفتن چیزی را، بازداشتن از. (منتهی الارب) ، خوانندگی و ترنم که به آهستگی کنند. زمزمه. (قطرالمحیط)
محاجاه. پرسیدن از یکدیگر برای در غلط افکندن. چیستان از هم پرسیدن، با هم کارزار کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حباب. کوپله. قبۀ آب که از باران پدید آید
ناحیت. ج، احجاء. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ل ل)
سبز شدن و در هم پیچیدن گیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گائیدن زن را: حناالمراءه، گائیدن زن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. واقع در دوهزارگزی جنوب خاوری مسکون و 2هزارگزی جنوب راه مالرو سبزواران - کروک. ناحیه ای است واقع در جلگه. گرمسیری و دارای 100 تن سکنه میباشد. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما. اهالی به کشاورزی گذران می کنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
عمل خم شدن، خمیدگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
گشن خواهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِنْ نا)
رقان. رقون. یرنا. حنا که برگ معروفست و بدان رنگ کنند. ج، حنآن. (منتهی الارب). گیاهی است که کشت میشود و مانند درختان بزرگ میگردد، برگ و شاخه های آن مانند برگ و شاخه های انار و شکوفۀ آن سپید است. خضاب از برگ آن گرفته میشود. جمع آن حنآن و یکی آن حنائه است. (اقرب الموارد). حناء در نواحی بم و بهرام آباد و بعضی نواحی جنوب ایران کشت میشود و در کرمان و یزد برده در آسیاهای مخصوص میسایند. (یادداشت مرحوم دهخدا). برگ معروف که بدان دست و پارا نگار بندند و فارسیان بتخفیف و به اماله نیز استعمال نمایند و شبستان از تشبیهات اوست. (آنندراج). گیاهی از ردۀ دولپی های جدا گلبرگ که خود تیره مشخصی را بنام حنا میسازد. این گیاه بصورت درختچه ای است که در شمال و مشرق افریقا و عربستان و ایران کشت می شود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ ضریر انطاکی و جغرافیای اقتصادی ص 20 شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ)
جمع واژۀ هجین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هجن. رجوع به هجن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
شترمادۀ سخت و استواراندام، این مأخوذ از وجین است و گویند وجناء ناقۀ بزرگ وجنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و گویند ناقه عظیمه الوجنتین. (اقرب الموارد). اشتری سخت کوهان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَءْ)
سپر، بدان جهت که خمیده پشت است. (منتهی الارب). سپری که در وی هیچ آهن نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناقه دجناء، نعت است از دجنه. (منتهی الارب). ناقۀ تیره رنگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جنی.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَءْ)
رجل ٌ اجناء، مرد کوزپشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ خوَرْ / خُرْ)
اجناءالشجره، رسیده شدن میوۀ آن. (منتهی الارب). رسیدن میوه. به واکردن آمدن میوه. (تاج المصادر). به بازکردن آمدن میوه.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نعت مؤنث از حصن. پارسا زن. زن پارسا. (آنندراج). عفیفه. مستوره. مخدره، زن شوهردار
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زیبا (زن...). زن جمیله. (غیاث). تأنیث حسن. زن خوب. رجوع به نجیب شود. ج، حسان:
گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفجه ای
و اندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه.
منوچهری.
زهری عسل نوش عجوزه ای در جلوۀ حسنائی پرنیان پوش. (تاریخ بیهقی).
و گاه حسنا بی مّدبکار برند:
خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا
حور گندم گون حسنا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام وادی. (منتهی الارب). و گویند نام قله ای است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گوسپندی که ساقهایش سپید باشد. (معجم البلدان) (منتهی الارب). گوسفند که لنگهای وی سفید بود. (مهذب الاسماء). ج، حجل
لغت نامه دهخدا
(حُ زَ)
جمع واژۀ حزن و حزین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام مادر سه برادر شاعر عرب: مغیره بن عمرو بن ربیعه و یزید بن عمرو بن ربیعه و صخر بن عمرو بن ربیعه و پدر این سه عمرو بن ربیعه است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تأنیث احبن، کبوتری که بیضه ننهد. ج، حبن، پیش پای بسیارگوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شتر بی موی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ ؟)
نصیب. او را هفتاد ورقه شعر است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجاء
تصویر حجاء
شادیدن شادمانی، چنگ در زدن، باز داشتن چیستان گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسناء
تصویر حسناء
((حَ))
مؤنث حسن، زن خوب روی
فرهنگ فارسی معین