جدول جو
جدول جو

معنی حجریه - جستجوی لغت در جدول جو

حجریه
قضائی در سنجاق تعز از ولایت یمن در جنوب تعز که از طرف غرب محدود است به تعز و از شمال به عدین واب و از شرق بقضای قعطبه و از جنوب به عدن و اراضی غیر مضبوطه و او را با ناحیۀ قبیطه صدوهشت قریه است و اراضی آن مرتفع و حاصل خیز است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
حجریه
(رَ تَ)
، چگونگی حجر. صلابت. سختی مانند سنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حجریه
(حُ جَ ریْ یَ)
نام دسته ای ازقراولان خاصۀ دولت عباسی در عهدالراضی باﷲ است. در این زمان دو دسته از قراولان خاصه بنام حجریه و ساجیهدائماً در کارها مداخله میکردند. رؤسای آنان اتباع خویش را وسیلۀ اجرای مقاصد متنفذین میساختند و خلیفه هیچ نوع قدرت بر ایشان نداشت. رجوع به تجارب الامم ج 1 صص 214- 243- 264- 312- 324- 336- 358- 375- 377- 414- 419- 448- 453- 489- 499- 503- 509 تا 512- 514- 516- 517- 521- 525- 529- 533- 541- 542- 552- 555 تا 557 و خاندان نوبختی ص 205 و 207 و رجوع به دزی ج 1 ص 252- 253 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حوریه
تصویر حوریه
(دخترانه)
زن بهشتی زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حجره
تصویر حجره
اتاقی در مدرسه یا کاروان سرا، غرفه، اتاق، خانه، ناحیه
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
افعی کاسته تن از کلان سالی که بجز سر و جان و زهر در وی هیچ نمانده باشد. (منتهی الارب). آن مار که از بسیاری زهر و پیری نقصان گرفته بود. (مهذب الاسماء). مار پیر پرخطر
لغت نامه دهخدا
(هَِ ری یَ)
مؤنث هجری: سنۀ هجریه. رجوع به هجری و تاریخ هجری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَسْ سِ)
دهی از دهستان میان آب است که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
کلبه مجریه، مادۀ سگ با بچه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به مجری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ / یِ)
مؤنث مجری. رجوع به مجری شود.
- قوه مجریه، یکی از سه قوه در حکومت عامه که بر طبق قوانین کار راند. مقابل قوه مقننه و قوه قضائیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قوه ای که حکومت و ادارۀ امور کشور را به عهده دارد. جز قانون گذاری و دادرسی باقی شؤن مربوطبه ادارۀ کشور ناشی از قوه مجریه است. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ ری یَ)
مؤنث شجری. رجوع به شجری شود.
- سادات شجریه، نام دسته ای از سادات:... و به قم از فرزندان عمر بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (ع) سادات شجریه اند. (تاریخ قم ص 232).
- حروف شجریه، سه حرف است مجموع در: ’ش’ و ’ض’ و ’ج’ که منسوب به شجر است و بعضی گفته اند که آن حروف: جیم و شین و قاف و کاف و یاء است. (از اقرب الموارد) (از قاموس اوقیانوس و لسان العرب از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریزسال اول شمارۀ 6 و 7)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 40هزارگزی جنوب خاوری اهواز و 14هزارگزی خاور راه آهن اهواز به خرمشهر و کنار کارون و موقع جغرافیائی آن دشت و گرم سیر است. سکنۀ آن 75 تن است. آب آن از کارون بوسیلۀ موتور تأمین میشود و محصولات آن غلات و سبزی و باقلا و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه در تابستان اتومبیل رو است. در این آبادی آثار قلعه خرابه ای به نام نظام السلطنه مشاهده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
وکیل کردن. (تاج المصادر بیهقی). وکیل گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، واگذاشتن آب و جز آن راتا جاری شود. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
آشکارا کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ جرو، اجزار بعیر، هنگام آن آمدن که اشتر را بکشند، اجزار نخل، بوقت باز کردن خرما رسیدن خرمابن. (منتهی الارب). هنگام بریدن خرما بودن. (تاج المصادر) ، اجزار شاه،گوسفند دادن بکسی تا ذبح کند و کذلک اجزارالجزور
لغت نامه دهخدا
(اِ ری یَ)
روش. عادت. خو. طبیعت. (منتهی الارب) ، اجزازالنخل، بوقت درو رسیدن خرمابن، کذا اجزازالزرع. (منتهی الارب). بدرو آمدن کشت. (زوزنی). کشت را درویدن فرمودن، دادن پشم گوسفند کسی را. (منتهی الارب) ، خداوند گوسپندان فریزکردنی شدن، خداوند کشت دروده گشتن. (منتهی الارب) ، به برینش آمدن پشم. (زوزنی). ببریدن پشم. بحدّ بریدن آمدن پشم
لغت نامه دهخدا
(حَ ری یَ)
حقریت. خواری
لغت نامه دهخدا
(حَ ری یَ)
قضیۀ حصریه، قضیۀ محصوره. رجوع به محصوره و حصر قضایا شود
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
حرّه ای است بنی سلیم را. (منتهی الارب). نام یکی از دو حرّۀ بنی سلیم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
قطعه زمین سخت. ج، حذاری ̍، پشتۀ زمین سخت. (منتهی الارب) ، پرهای گردن خروس. کویل خروه. (مهذب الاسماء) ، پارۀ زمین. (مهذب الاسماء). ج، حذاری ̍، حذار. الارض الخشنه. الارض الغلیظه من القف الخشنه و ابوخبرۀ اعرابی گوید: بالای کوه اگر سخت و غلیظ باشد حذریه است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
زن سپیدپوست و نرم. (اقرب الموارد). رجوع به حور و حوراء شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
سنگریزه. (دزی ج 1 ص 253)
لغت نامه دهخدا
(بُ ری یَ)
بلا. سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهیه. (از اقرب الموارد) ، (اسم فعل) بسنده است. یکفی. (منتهی الارب). بس است. حسبک. (آنندراج). یعنی کفایت میکند ترا و بس است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
زمین بسیار سنگ ناک. مؤنث حجیر: ارض حجیره، زمین بسیارسنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
فرقه ای از متصوفه. (اقرب الموارد). گروهی از متصوفۀ مبطله باشند. و مذهب ایشان مثل مذهب حالیه است. الا آنکه میگویند حوران بهشتی در بیهوشی نزد ما می آیند و با ایشان صحبت واقع میشود. و چون بهوش می آیند غسل میکنند. کذا فی توضیح المذاهب. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(حِ ری یَ)
تأنیث حجاری. زن منسوب بوادی الحجارۀ اندلس
لغت نامه دهخدا
(حِ ری یَ)
ام العلاء بنت یوسف اندلسیه است
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رَ)
تثنیۀ حجر. حجران. زر و سیم
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رَ)
حجرالاسود مکه و صخرۀ بیت المقدس
لغت نامه دهخدا
تصویری از هجریه
تصویر هجریه
هجریه در فارسی مونث هجری فرا رفت مونث هجری سنه هجریه سنوات هجریه: (تشکیل مصلحت خانه (درزمان ناصر الدین شاه) درجمیعولایات برای مقاولات امورعامه اهالی که درسال سیزدهم ازجلوس مطابق سنه یکهزار ودویست وهفتاد وشش هجریه بعمل آمده)
فرهنگ لغت هوشیار
قوه مجریه که یکی از سه قوه در حکومت عامه که بر طبق قوانین کار راند
فرهنگ لغت هوشیار
کامی میاندهانی به آواهایی گفته می شود که ازکام برمی آیند ضاد ج مونث شجری و آن حروف شین ص و ج است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفریه
تصویر حفریه
مونی حفری، جمع حفریات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجری
تصویر حجری
سنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجره
تصویر حجره
پاره زمین دیوار کشیده مسقف، پاره از زمین، غرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجریه
تصویر مجریه
((مُ یِ یا یَ))
مؤنث مجری
قوه مجریه: یکی از قوای سه گانه مملکت که موظف به اجرای قوانین و مقررات است و آن شامل رییس مملکت و هیئت وزیران است، مقابل مقننه و قضاییه
فرهنگ فارسی معین