جدول جو
جدول جو

معنی حجرالظفر - جستجوی لغت در جدول جو

حجرالظفر
(حَ جَرُظْ ظَ فَ)
رجوع به حجرالغلبه شود
لغت نامه دهخدا
حجرالظفر
(حَ جَ رُظْ ظُ)
شیخ الربوه شمس الدین ابی عبداﷲ محمد بن ابی طالب الانصاری الصوفی الدمشقی در کتاب نخبهالدهر فی عجایب البر و البحر گوید:قال ارسطو هو حجر مشوب بغبره لین المحسه متی مررت به علی ظفر سلخه او علی قلامه الاظفار التقطتها و هذا الحجرمع لینه لایعمل فیه الحدید و لاینکسر بالماس و اذاصب علیه دم حائض فتته و تکسر. (نخبهالدهر ص 75). و آنرا سنگ سلیمانی نیز نامند رجوع بسنگ سلیمانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی فلدسپات که در جواهرسازی به کار می رود و در طب قدیم برای معالجۀ بعضی بیماری ها به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
(حَ جَ رُلْ قَ مَ)
زبدالقمر. رغوه القمر. بصاق القمر. بزاق القمر. افروسالنیتوس. مها. مهو. سالنیطس. افروسلونن. و آن نوعی جبسین باشد. سنگی است که نقره را جذب میکند و در حین زیادتی نور قمر اغبریت او مبدل بسفیدی میشود با اندک شفافی، وسبک است، و در مغرب و بلاد عرب یافت میشود. در دوم سرد و در اول خشک و جهت صرع اکلاً و سعوطاً مجرب دانسته اند و جهت جنون و خفقان و نزف الدم. و تعلیق او در پارچۀ کبود باعث قبول جاه و رفع خوف و فزع و آویختن او بر درخت خرما حافظ ثمر او و مثمر آن و مضر گرده ومصلحش کتیرا و قدر شربتش یک عدس. (تحفه حکیم مؤمن). و صاحب اختیارات بدیعی گوید: بزاق القمر و زبدالبحر خوانند و افروسالین (در نسخۀ دیگر افروسالیین) خوانند یعنی زبدالقمر و بیونانی سالنیطس (در نسخۀ دیگر سالیطنس) خوانند و افروسالین از بهر آن خوانند که بشب در افزونی ماه یابند در بلاد عرب، و آن سنگ سپید و شفاف و سبک بود و اگر از درختی درآویزند که بار نمیدهد بارآور گردد، و اگر بسایند و بمصروع دهند شفا یابد و زنان بعوض تعویذ با خود نگاه دارند - انتهی. وحمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب آرد: آنرا بزاق القمر نیز خوانند و آن سنگ عسلی رنگ شفاف است و خطوط بر آن بود، چون از مصروع درآویزند صحت یابد... و در تنسخ نامه گوید: که برو نقطه ای هست که بوقت افزونی ماه میفزاید و در کاهش میکاهد. و داود ضریر انطاکی گوید: یطلق علی الحجر الذی یجذب الفضه الی نفسه لان للمنطرقات احجارا اتجذبها و انما شاع المغناطیس لکثرته و جهلت تلک لقلتها و المعروف الان بحجر القمر طل یسقط علی الصخور فیتحجر أغبر فاذا امتلأ القمر بیضه شدیداً. واکثر مایکون بجبال المغرب و یسمی بصاق القمر أیضا و اجوده الخفیف الرقیق الشفاف الابیض و هو بارد فی الثانیه معتدل أو یابس فی الاولی یبری من الصرع أکلاً و سعوطاً عن تجربه و ینفع من الوسواس و الجنون و یقطع الخفقان و النزیف و اذا علق فی خرقه بیضاء أورث الجاه و القبول و منع الخوف و التوابع و بوادی المغرب یستغنی به عن العود و هو یضر الکلی و تصلحه الکتیراو شربته الی قیراط - انتهی. و بیرونی در کتاب الجماهر گوید: و اما المهو فهو حجر ابیض یعرف ببصاق القمربراقه و یسمی بالرومیه افروسالینوس ای زبدالقمر فان القمر هو سالین و ذکر دیسقوریدوس ما قلنا و انه حجر یوجد فی ارض العرب فی زیاده القمر ابیض شفاف فلئن لم یکن مستنیراً یلمع باللیل کالنار و لم یحظ بغیر البیاض ان النهار بوجوده اولی. و کان الامیر الشهید مسعود رضی اﷲ عنه (مسعود بن محمودغزنوی) أتحفنی بطرائف منها حجر منعجن من حصی سود فی قدر العدس قدتحجر بعد العجانه بها و اشار الی موضعه نحو حول قلعه نائن بقرب غزنه و ان وجوده یکون فی اللیالی التی تسود اوائلها یعنی النصف الاخیر من الشهر. و سألت احد الهنود المرتبین فی تلک القلعه عنه فاشار الی مثله من وجوده تلک اللیالی وان هنود الشرق یحملونه الی بیوت اصنامهم، فلما انعمت الفحص اومی الی استعماله فی الکیمیا، علی انه یتردد فی السنه الهنود ذکر حجر القمر علی ما تقدمت الحکایه عنهم، و لیس بالذی وصفه یحیی النحوی (شاید: یحیی بن احمد الفارابی باشد که یاقوت در معجم الادباء 7 ص 268 بی تاریخ یاد کرده است) من الضارب اللون الی لون العسل المتوسط ایاه و ببیاض شبیه باستداره القمر زائد بزیاده نوره ناقص بنقصانه مستخف فی المحاق مستنیر فی الیوم الثالث. و قال قوم فی حجر القمر انه الجزع و ان مافیه من البیاض یزداد فی زیاده القمرو لذلک نسب الیه، و الا مرفیه و فی مثله موکول الی التجربه فاما الذی ذکره یحیی فلا. (الجماهر ص 182). و ابن البیطار در مفردات گوید: حجرالقمر (قال) دیسقوریدوس فی الرابعه و من الناس من یسمیه افروسالیس و معناه یدالقمر و زعم قوم انه حجر، یقال له براق القمر و انما سمی بالیونانیه سالینطس و افروسالیس لانه یوجد باللیل فی زیاده القمر و قدیکون ببلادالمغرب و هو حجر ابیض له شفیف خفیف و قدیحک هذا الحجر فیسقی مایحک منه من به صرع. و قد تلبسه النساء مکان التعویذ و یقال انه اذا علق علی الشجر و لد فیها الثمر (قال) جالینوس قدوثق الناس به بانه ینفع من الصرع و اما نحن فلم نمتحن ذلک و لم نجربه. و ابوریحان بیرونی در باب سائر الوان الجواهر و الیواقیت از کتاب الجماهر گوید: و یجری علی السنه جمهور الهند ذکر حجرالقمر و یسمونه جندرکاند، أی شعاع القمر و لیس بالذی ذکره یحیی النحوی فی رده علی ابروقلس انه علی اللون یظهر فی سطحه لطخه بیاض و تأخذ فی الزیاده بزیاده لون القمر الی بدوره، ثم تأخذ فی النقصان حتی یضمحل فی المحاق و یعود عند الهلال، بل تزعم الهند ان الماء یقطر منه اذا وضع فی سمره، و کنت اظنه البلور واحمل علیه ما ذکر فی اخبار السند من اتحاف ملکها الاسکندر فی جمله ما اهداه الیه بقدح یمتلی زعموا من ذاته ماء و اوجه له بالممکن الکون وجوهاً و لیس یبعد ان یکون ذلک، الحجر القمری المذکور. (الجماهر ص 79)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ بَ قَ)
ورس. اندرزا. گاوزن. پادزهر گاوی. گاو زهرج. خرزه البقر. سنگی است که در زهره و شیردان گاو متکون میشود و پازهر گاوی و اندرزا نامند. مایل بسیاهی با اندک براقی و سست و منقط بسیاهی و بعضی بزردی و باطن او مایل بسفیدی و زردی. بیشتر در گاو سیاه بهم میرسد و هر گاه متکون گردد چشم گاو مایل بزردی و سفیدی حدقه او مستدیر گردیده لاغر میشود، و اکثر اوقات فریاد میکند و پادزهر مزبور بعضی پهن و بعضی مدور است و آنچه در زهرۀ او متکون شود از یک دانگ تا چهارمثقال میباشد، و قوتش تا دو سال باقی است. در آخر دوم گرم و خشک و در افعال از حجر التیس بغایت ضعیف تر و محلل و مسمن و مدر حیض و بول و جالی و مفتت حصاه، و اکتحال او مقوی بصر و رافع بیاض، و طلاء او جهت بهق و برص و آثار بواسیر و التیام جراحات، و با آب گشنیز جهت حمره و نملۀ ساعیه و امثال آن و با شراب جهت رویانیدن موی سیاه در موضع برص و داءالثعلب بعد از کندن موی سفید از مجربات است. و سعوط یک عدس او با آب چغندر جهت نزول آب و خوردن او هر روز بقدر دوحبه باجلاب بعد از حمام بلافاصله یا در حمام تا چند روز و از عقب آن گوشت آب مرغ فربه آشامیدن، باعث تسمین بدن از مجربات دانسته اند، و مضر محرورین و مصدع، و مصلحش کتیرا و قدر شربتش تا دو قیراط، و یک مثقال او قاتل است، و آنچه در رودۀ گاو متکون شود بزرگتر و سبکترو در افعال ضعیفتر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و صاحب اختیارات بدیعی گوید: خرزهالبقر خوانند و آنرا جاوزهرج و گاه زهره گویند. و در میان زهرۀ گاو بود، و گویند در شیردان گاو هندوستان میباشد، و آن مانند پادزهر است در عمل، بلون هم بپادزهر ماند. اما آنچه در زهرۀ گاو و گوسفند میباشد، و آن مانند زردۀ تخم مرغ پخته و بشیرازی آنرا اندرزا خوانند، سحق کنند و به آب بعضی از بقول طلا کنند بر حمره و نمله نافع بود و ریشها، و چون مقدار عدس سعوط سازند به آب بیخ سلق جهت دفع نزول آب بغایت مفید بود و چون سحق کنند و بشراب بسرشند و بر موضعی که سپیدی بود طلاکنند، موی سیاه بیرون آورد. و اگر سبب آن از علت داء الثعلب و برص بود، موی سپید سیاه کند. و مؤلف گوید: بغایت گرم بود، و بادهای سرد را نافع بود طلا کردن و خوردن - انتهی. حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب گوید: حجرالبقر، قزاونه گاوزن خوانند در زهرۀ گاو میباشد بصمغ درخت مانند است. اگر چه در میان زهره است تلخ نباشد - انتهی. و ابن البیطار در مفردات گوید: یقال لها بالدیار المصریه خرزه البقر و اهل المغرب و الاندلس یسمونها بالورس، والورس بالحقیقه غیره. و قال بعض علمائنا هذا الحجر یوجد فی مراره البقر عند امتلاء القمر و هو حجر ذو طبقات مدور صلب لونه الی الصفره و کثیراً اما یستعمله النساء بالدیار المصریه للسمنه بان تشرب منه المراءه وزن حبتین فی الحمام او عند خروجها منه بجلاب ثم تتحسی فی اثره مرقه دجاجه سمینه مصلوقه و هذا مجرب عندهم فی امر السمنه. و قال غیره: هو شی ٔ یکون فی مراره البقر و فیه رطوبه لدنه تجمد و تخرج من المرار وهی لزجه لدنه فی لدونه مخ البیض المطبوخ ثم تجف و تصلب حتی تصیر فی قوام النوره المکلسه یتهیاء عند ما یفرک بالاصابع. و قد یکون من هذه الرطوبه ما اذا جف وکان فیه بعض صلابه یشبه بعض تلک الحجاره السریعه التفتت و لهذا ما سماه بعض المترجمین بحجارهالبقر. قال الغافقی: زعم بعض الاطباء انّه حارٌ یابس فی الدرجه الرابعه، و قد یقع فی اکحال العین و یحدالبصر. و زعم بعضهم انه اذا سحق و طلی به بماء بعض البقول علی الحمره و المنله نفع، و اظنه النمله الساعیه و شبهها من القروح. و اذا سعط به بمقدار عدسه مع ماء اصول السلق، نفع من نزول الماء فی العین. و زعم بعضهم أنه اذا سحق و عجن بشراب و طلی به موضع البیاض خرج الشعرالاسود. و قال بعضهم انما یکون ذلک فی عله داءالثعلب و البرص و اما فی الشعر الابیض الطبیعی فلا - انتهی. و صاحب تذکره گوید: یسمی خرزه البقر و الورسین و هو قطع الی بریق و سواد و اجودها الهش المنقط بالاسود الضارب باطنه الی بیاض. و أکثر ما یتولد بالبقر السودالغزیره الشعر ذکوراً کانت او اناثا و عند تولده تمیل عین البقره الی الصفره و یستدیر بیاضها و اجوده الرزین الحدیث و اذا جاوز سنتین سقطت قوته و لایستعمل الا بعد خروجه بسته عشر یوماً و الموجود فی بقرالروم و البلاد البارده اعظم منه فی البلاد الحاره و هو حارٌ فی الاولی یابس فی الثانیه یجلو البیاض کحلاً والبهق و البرص و الکلف طلاءً و الباسور احتمالاً بالعسل و یلحم الجراح و یفتت الحصی و یدرالبول و یذهب الیرقان و اذا شرب بالجلاب أو مع اللوز و النارجیل او مع الحبه الخضراء أو الصنوبر فی الحمام أو عندالخروج منها و أتبع بالمرق الدهن کالدجاج سمن الابدان جدا و ولدالشحم و نعم الابدان عن تجربه. و هو یضر المحرورین و یصدع و تصلحه الکثیرا، و شربته الی قیراطین و قیل مثقال منه یقتل - انتهی. و حجر البقر را جاوزهره نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُشْ شِ)
رجوع به حجر القیشور شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُصْ صَ)
شیخ الربوه محمد بن ابی طالب انصاری دمشقی گوید: یزعم بعض المتکلمین انه زنجفر معدنی لشبهه به فی اللون و الکون و الرزانه. و لون هذا الحجر احمر بسواد لکون خشب الصندل الاحمر کمد الظاهر احمر الباطن. یعلوه سواد یسیرو فی وجه منه صقال و نعومه و من خواصه تسکین ثائرهالدم لطوخاً و تبرید حراره الجسد و الورم الحار و شرب الیسیر منه یذهب بالسکر و الخمار، و من حمله و اخفاه و دخل بین محبین تباغضا. و هومن الاحجار الحدیدیهواﷲ اعلم بذلک. (نخبه الدهر ص 83). و نیز گوید: و من قسم الکبریت ایضاً حجر الصرف الذی یسقی للمخمورین اذا قوی علیهم الخمر و معدنه بوادی موسی علیه السلام. (نخبهالدهر ص 79). و حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب گوید:حجر صرف. سنگی سرخ است که بسیاهی زند. در کرمان می باشد. سحق کرده بر سر مالند دفع خمار کند و بدین سبب آنرا سنگ خمار نیز خوانند. مسحوق آن مانند شنگرف است که کتابت را شاید - انتهی. رجوع به حجرالحمی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُصْ صَ ی ی)
مصحف حجر المصفی یعنی شبه است
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُطْ طو)
حجرالدم شادنه. رجوع به حجرالدم شود.
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ)
سنگی است بر شکل موش. هرجابنهند موشان بر او جمع شوند و مردم بر ایشان قهر کنند و ایشان را بکشند. (نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ فَ)
از بنی کنده است. سمی بذلک لجوده. چه اهل یمن جواد را فرد نامند. (عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان ج 3 ص 241)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُنْ نَ)
حجرالعقاب. اکتمکت. حجرالماسکه. ایاطیطس اطسموط. حجر الولاده. حجر البهت. یسر. گن ابلیس. (برهان قاطع). صاحب تحفۀ حکیم مؤمن در ذیل کلمه حجرالیسر گوید: سنگی است سفید و مدور و صاف و از حجاز خیزد و قسمی از اکتمکت است و حجر النسر و حجر العقاب نیز گویند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و صاحب اختیارات بدیعی گوید: حجرالعقاب و حجر الیسر نیز خوانند و آن اکتمکت است و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: حجرالنسر و البهت و الاطسموط والیسر، الاکتمکت. ابن البیطار گوید: حجرالنسر و حجر العقاب هو اکتمکت و سمی حجر النسر لانه یوجد کثیراً فی اوکار النسور و العقبان منهم من یقول حجرالبشر من اجل انه یسهل الولاده و قد ذکرت الاکتمکت فی حرف الالف. رجوع به حجرالعقاب و حجرالولاده شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُنْ نا)
حجرالاصم. حجرالزناد. سنگ آتش زنه. سنگ آتش. سنگ چقماق. سنگ چخماق. اکتمکت. حکیم مؤمن گوید، سنگ آتش زنه است و سنگ چخماق نیز نامند و آن باقسام و الوان مختلف میباشد دراول سرد و در سیم خشک و ذرور او مجفف خنازیر و جهت التیام قروح عسرالاندمال جمیع اعضاء نافع و تعلیق او بر ران زنان که در لته بسته باشند جهت عسر ولادت مؤثر است. و صاحب اختیارات گوید، حجرالاصم خوانند و حجرالزناد نیز گویند و آن انواع است سپید و سیاه و سرخ وملمع بود و طبیعت آن سرد بود بغایت خشک. ارسطوطالیس گوید: اگر زنی دشوار زاید بر خرقه بسته بر ران آن زن بندند آسان بزاید و زود نجات یابد و چون سحق کنند مانند غبار و بر خنازیر پاشند خنک کند و پاک گرداند و همچنین بر هر ریشی که باشد و بر هر دملی و بر هر عضوی که بود بحال صحت آورد و آنرا بپارسی سنگ آتش گویند -انتهی. و ابن البیطار در مفردات آورده است: (قال) الشریف هو الحجر الاصم و هو حجرالزناد و هو انواع فمنه مایکون ابیض و منه خمری و منه مایکون اسود و هو فی ذاته بارد شدید الیبس اذا لقی جسم الفولاذ، قدح النار و یوجد له فی رائحته عند القدح ثقل و هو معلوم وذکر ارسطو: انه ان علق عند الولاده علی فخذ المراءه مشدوداً فی خرقه سهلت ولادتها باذن اﷲ و ینزع بعد الولاده سریعاً و اذ صیر مسحوقاً غباراً و ذر منه علی الخنازیر جففها و نقاها و الحم اجزائها و کذا اذا ذر علی القروح العسره الاندمال فی ای مکان کانت -انتهی
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُنْ نَ مِ)
نرک پلنگ. سنگیست ابلق شبیه بپوست پلنگ بقدر مغز بادام و ازآن کوچکتر و از پلنگ ماده حاصل شود و چون در شیر اندازند شیر بریده گردد و طلاء او جهت جراحات و تعلیق آن جهت منع آبستنی زنان مؤثر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و صاحب اختیارات بدیعی گوید، مهره ای است که از پلنگ ماده حاصل میشود. و در ذیل کلمه نروک آرد: بپارسی نرک پلنگ گویند خاصیت آن بسیار بود هر جراحتی که ناسور شده باشد آنرا بسایند به آب و بر جراحت طلا کنندنیکو شود، و هر زنی که صلایۀ وی لعق کند دیگر آن زن آبستن نشود و هر مرد که با خود دارد هیچ زن از وی بار نگیرد و امتحان وی آن است که اگر در شیر گوسفند اندازند شیر بریده شود و اگر کسی با خود دارد و در اندرون دکان خباز رود نانها در تنور افتد -انتهی. مهره ای باشد کوچک و مخروطی و در آن گلها و رگها بسیار بود و برنگ پلنگ باشد چه آنرا در بیخ دم پلنگ یابند و نرک پلنگ گویند و بعربی حجرالنمر خوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُنْ نو)
ارشد. ارسد. مارقشیشا. حجر الروشنائی. سنگ روشنائی. مرقشیشاه. روشنائی، که در داروهای چشم بکار برند گویند اگر برگردن کودکان بندند از هیچ چیز نترسند. (لغت محلی شوشتر خطی). رجوع به حجرالمرقشیشا و مارقشیشا و سنگ روشنائی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ یُ)
مصحف حجرالنسر است. رجوع به حجرالنسر و حجرالولاده و حجرالعقاب شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُصْ صُ)
صاحب نخبهالدهر گوید: و حجر الصفر سماه ارسطو ایضاً مغناطیس النحاس الاصفر و الاحمر و هو حجر مشوب بصفره و غبره و کمودهو اذا قرب منه النحاس التصق به. (نخبهالدهر ص 74)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ بُ)
ابن البیطار در مفردات گوید: قال ابوالعباس الحافظ: یقال بالباء الواحده من اسفل مضمومه و السین مهمله و الراء اسم لحجر ابیض علی شکل ماعظم من الدرالکبیر و ینفع من الحصاء یوجد فی بحر الحجاز و زعم بعضهم انه یدرالبول اذا علق علی موضع المثانه من الخارج و یقوی القلب و منه مایکون الی الزرقه و یوجد ببحر جده متکونا فی صدفه کبیره مستدیره علی شکل الصدف المعروف بالحافر الا انه اکثف منه بکثیر - انتهی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجر الصفر
تصویر حجر الصفر
سنگ روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجرالنسر
تصویر حجرالنسر
سنگ عقاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجر الظفر
تصویر حجر الظفر
فیروزه سنگ سلیمانی
فرهنگ لغت هوشیار