جدول جو
جدول جو

معنی حجرالبرد - جستجوی لغت در جدول جو

حجرالبرد
(حَ جَ رُلْ بَ رَ)
ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر فی معرفه الجواهر گوید: قال حمزه: الحجاره الدافعه للبرد کانت تسمی فی ایام الاکاسره ’سنگ مهره’ قال و بقی من هذا الحجرواحد بقریه روی دشت من قری قاسان بناحیه اصبهان فکلما اظلتهم سحابه فیها برد ابرزوه و علقوه علی شرفه من سور المدینه او الحصن فتنقطع تلک السحابه و تتبدد. و قد کثرت الاقاویل من الاوائل فی ذلک فی کتب الفلاحه فی ذکر دفع سحابه البرد... رجوع به حجر المطر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حُ رُلْ قَ رِ)
ابن حارث بن عمرو، از کنده و قحطانی است. و جدی جاهلی از فرزندان معدی کرب بن ولیعه میباشد. (الاعلام زرکلی ص 213)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ فَ)
از بنی کنده است. سمی بذلک لجوده. چه اهل یمن جواد را فرد نامند. (عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان ج 3 ص 241)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُصْ صَ)
شیخ الربوه محمد بن ابی طالب انصاری دمشقی گوید: یزعم بعض المتکلمین انه زنجفر معدنی لشبهه به فی اللون و الکون و الرزانه. و لون هذا الحجر احمر بسواد لکون خشب الصندل الاحمر کمد الظاهر احمر الباطن. یعلوه سواد یسیرو فی وجه منه صقال و نعومه و من خواصه تسکین ثائرهالدم لطوخاً و تبرید حراره الجسد و الورم الحار و شرب الیسیر منه یذهب بالسکر و الخمار، و من حمله و اخفاه و دخل بین محبین تباغضا. و هومن الاحجار الحدیدیهواﷲ اعلم بذلک. (نخبه الدهر ص 83). و نیز گوید: و من قسم الکبریت ایضاً حجر الصرف الذی یسقی للمخمورین اذا قوی علیهم الخمر و معدنه بوادی موسی علیه السلام. (نخبهالدهر ص 79). و حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب گوید:حجر صرف. سنگی سرخ است که بسیاهی زند. در کرمان می باشد. سحق کرده بر سر مالند دفع خمار کند و بدین سبب آنرا سنگ خمار نیز خوانند. مسحوق آن مانند شنگرف است که کتابت را شاید - انتهی. رجوع به حجرالحمی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ)
ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر در ذیل ذکر حجر التیس گوید: و یسمی حجر التیس نسبهً الی العنز. و منهم من یصحفه بما هو اصدق و احق و اشرف، فیقول حجر البیش اذکان دافعاً لمضرته. (الجماهر ص 203). رجوع به حجرالتیس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ بِ)
ابن البیطار گوید: هو حجر الاکتمکت عن ابن حسان. و یعرفه اهل مصر بحجر الماسکه ایضا. حجر الماسکه. حجر العقاب. حجر النسر. یسر. رجوع به حجرالباهت شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ بَ قَ)
ورس. اندرزا. گاوزن. پادزهر گاوی. گاو زهرج. خرزه البقر. سنگی است که در زهره و شیردان گاو متکون میشود و پازهر گاوی و اندرزا نامند. مایل بسیاهی با اندک براقی و سست و منقط بسیاهی و بعضی بزردی و باطن او مایل بسفیدی و زردی. بیشتر در گاو سیاه بهم میرسد و هر گاه متکون گردد چشم گاو مایل بزردی و سفیدی حدقه او مستدیر گردیده لاغر میشود، و اکثر اوقات فریاد میکند و پادزهر مزبور بعضی پهن و بعضی مدور است و آنچه در زهرۀ او متکون شود از یک دانگ تا چهارمثقال میباشد، و قوتش تا دو سال باقی است. در آخر دوم گرم و خشک و در افعال از حجر التیس بغایت ضعیف تر و محلل و مسمن و مدر حیض و بول و جالی و مفتت حصاه، و اکتحال او مقوی بصر و رافع بیاض، و طلاء او جهت بهق و برص و آثار بواسیر و التیام جراحات، و با آب گشنیز جهت حمره و نملۀ ساعیه و امثال آن و با شراب جهت رویانیدن موی سیاه در موضع برص و داءالثعلب بعد از کندن موی سفید از مجربات است. و سعوط یک عدس او با آب چغندر جهت نزول آب و خوردن او هر روز بقدر دوحبه باجلاب بعد از حمام بلافاصله یا در حمام تا چند روز و از عقب آن گوشت آب مرغ فربه آشامیدن، باعث تسمین بدن از مجربات دانسته اند، و مضر محرورین و مصدع، و مصلحش کتیرا و قدر شربتش تا دو قیراط، و یک مثقال او قاتل است، و آنچه در رودۀ گاو متکون شود بزرگتر و سبکترو در افعال ضعیفتر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و صاحب اختیارات بدیعی گوید: خرزهالبقر خوانند و آنرا جاوزهرج و گاه زهره گویند. و در میان زهرۀ گاو بود، و گویند در شیردان گاو هندوستان میباشد، و آن مانند پادزهر است در عمل، بلون هم بپادزهر ماند. اما آنچه در زهرۀ گاو و گوسفند میباشد، و آن مانند زردۀ تخم مرغ پخته و بشیرازی آنرا اندرزا خوانند، سحق کنند و به آب بعضی از بقول طلا کنند بر حمره و نمله نافع بود و ریشها، و چون مقدار عدس سعوط سازند به آب بیخ سلق جهت دفع نزول آب بغایت مفید بود و چون سحق کنند و بشراب بسرشند و بر موضعی که سپیدی بود طلاکنند، موی سیاه بیرون آورد. و اگر سبب آن از علت داء الثعلب و برص بود، موی سپید سیاه کند. و مؤلف گوید: بغایت گرم بود، و بادهای سرد را نافع بود طلا کردن و خوردن - انتهی. حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب گوید: حجرالبقر، قزاونه گاوزن خوانند در زهرۀ گاو میباشد بصمغ درخت مانند است. اگر چه در میان زهره است تلخ نباشد - انتهی. و ابن البیطار در مفردات گوید: یقال لها بالدیار المصریه خرزه البقر و اهل المغرب و الاندلس یسمونها بالورس، والورس بالحقیقه غیره. و قال بعض علمائنا هذا الحجر یوجد فی مراره البقر عند امتلاء القمر و هو حجر ذو طبقات مدور صلب لونه الی الصفره و کثیراً اما یستعمله النساء بالدیار المصریه للسمنه بان تشرب منه المراءه وزن حبتین فی الحمام او عند خروجها منه بجلاب ثم تتحسی فی اثره مرقه دجاجه سمینه مصلوقه و هذا مجرب عندهم فی امر السمنه. و قال غیره: هو شی ٔ یکون فی مراره البقر و فیه رطوبه لدنه تجمد و تخرج من المرار وهی لزجه لدنه فی لدونه مخ البیض المطبوخ ثم تجف و تصلب حتی تصیر فی قوام النوره المکلسه یتهیاء عند ما یفرک بالاصابع. و قد یکون من هذه الرطوبه ما اذا جف وکان فیه بعض صلابه یشبه بعض تلک الحجاره السریعه التفتت و لهذا ما سماه بعض المترجمین بحجارهالبقر. قال الغافقی: زعم بعض الاطباء انّه حارٌ یابس فی الدرجه الرابعه، و قد یقع فی اکحال العین و یحدالبصر. و زعم بعضهم انه اذا سحق و طلی به بماء بعض البقول علی الحمره و المنله نفع، و اظنه النمله الساعیه و شبهها من القروح. و اذا سعط به بمقدار عدسه مع ماء اصول السلق، نفع من نزول الماء فی العین. و زعم بعضهم أنه اذا سحق و عجن بشراب و طلی به موضع البیاض خرج الشعرالاسود. و قال بعضهم انما یکون ذلک فی عله داءالثعلب و البرص و اما فی الشعر الابیض الطبیعی فلا - انتهی. و صاحب تذکره گوید: یسمی خرزه البقر و الورسین و هو قطع الی بریق و سواد و اجودها الهش المنقط بالاسود الضارب باطنه الی بیاض. و أکثر ما یتولد بالبقر السودالغزیره الشعر ذکوراً کانت او اناثا و عند تولده تمیل عین البقره الی الصفره و یستدیر بیاضها و اجوده الرزین الحدیث و اذا جاوز سنتین سقطت قوته و لایستعمل الا بعد خروجه بسته عشر یوماً و الموجود فی بقرالروم و البلاد البارده اعظم منه فی البلاد الحاره و هو حارٌ فی الاولی یابس فی الثانیه یجلو البیاض کحلاً والبهق و البرص و الکلف طلاءً و الباسور احتمالاً بالعسل و یلحم الجراح و یفتت الحصی و یدرالبول و یذهب الیرقان و اذا شرب بالجلاب أو مع اللوز و النارجیل او مع الحبه الخضراء أو الصنوبر فی الحمام أو عندالخروج منها و أتبع بالمرق الدهن کالدجاج سمن الابدان جدا و ولدالشحم و نعم الابدان عن تجربه. و هو یضر المحرورین و یصدع و تصلحه الکثیرا، و شربته الی قیراطین و قیل مثقال منه یقتل - انتهی. و حجر البقر را جاوزهره نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ بُ)
ابن البیطار در مفردات گوید: قال ابوالعباس الحافظ: یقال بالباء الواحده من اسفل مضمومه و السین مهمله و الراء اسم لحجر ابیض علی شکل ماعظم من الدرالکبیر و ینفع من الحصاء یوجد فی بحر الحجاز و زعم بعضهم انه یدرالبول اذا علق علی موضع المثانه من الخارج و یقوی القلب و منه مایکون الی الزرقه و یوجد ببحر جده متکونا فی صدفه کبیره مستدیره علی شکل الصدف المعروف بالحافر الا انه اکثف منه بکثیر - انتهی
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ بِ)
برام جمع برمه یعنی دیگ سنگی است. ابن البیطار در مفردات گوید، اذا سحق و استن به کان نافعاً للاسنان مبیضاً لها. حکیم مؤمن گوید: حجرالبرام سنگی است سیاه که از او دیگ و ظروف میسازند و در خراسان بسیار است. جهت تقویت لثه و دندان و نزف الدم مؤثر است - انتهی. صاحب اختیارات بدیعی بعنوان حجرالبرامی گوید: بپارسی سنگ برام خوانند و هر تیشه که بدان آب دهند چون بر سنگ زنند قطعاً آواز نکند و در سنگ مانند گل فرو رود و اگر این سنگ سحق کنندو سنون سازند دندان را بغایت سفید کند - انتهی. و صاحب مخزن الادویه گوید: سنگی است سیاه که از آن دیگ و ظروف میسازند جهت تقویت لثه و نزف الدم مؤثر است
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ بَری ی)
رجوع بحجرالعقاب و حجرالولاده شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رُلْ اَ)
قبیله ای است از ازد بیمن. و این قبیله از اولاد حجر بن عمران بن عمر بن عامرند و از آن قبیله است عبدالغنی حافظ و امام ابوجعفر طحاوی حافظ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بُلْ بَ)
تگرگ. دانۀ تگرگ و یخچه
لغت نامه دهخدا
تصویری از حب البرد
تصویر حب البرد
سرمادانه تگرگ تگرگ
فرهنگ لغت هوشیار