جدول جو
جدول جو

معنی حجبتان - جستجوی لغت در جدول جو

حجبتان
(حَ جَ بَ)
دوتنکی سرین که مشرفند بر تهیگاه یا دو استخوان بالای زهار که مشرفند بر شکم از چپ و راست. دو تیزی ورک که مشرف است بر خاصره یا دو استخوان بالای عانه که مشرف بر مراق بطن است از راست و چپ، دو استخوان سرین اسب که مشرفند برشکم وی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جستان
تصویر جستان
(پسرانه)
نام پدر مرزبان نخستین پادشاه جستانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
(شَ وَ)
بددل یافتن.
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ)
بصیغۀ تثنیه یعنی دو هجرت یکی هجرت به حبشه باشد و دیگری هجرت به مدینه. (ناظم الاطباء). دو هجرت، نخستین به حبشه و دیگری به مدینه. (مهذب الاسماء). در اصطلاح اسلام، هجرت به حبشه و هجرت به مدینه باشد. (از معجم متن اللغه). هجرت اول مهاجرت مسلمین است در صدر اسلام به حبشه برای گریز از آزار قریش و هجرت دوم مهاجرت پیغمبر اسلام و مسلمین است به مدینه. (از اقرب الموارد). دو هجرت مسلمانان است. نخست هجرت از مکه به حبشه در سال پنجم بعثت و دیگری هجرت به مدینه که در آن پیغمبر اسلام با گروهی از یاران و پیروان خود از مکه به مدینه مهاجرت کردند. تاریخ این هجرت که برابر با شانزدهم ژوئیه 622 میلادی بود مبداء تاریخ اسلام گشت. رجوع به ’هجرت صحابۀ پیغمبر به حبشه’ ذیل کلمه ’حبشه’ و ’هجرت اولی’ ذیل کلمه ’هجرت’ و ’هجرت پیغمبر’ ذیل ’هجرت’ شود. باید دانست که هجرت به حبشه نیز مکرر واقع شده است
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
به صیغۀ تثنیه، دو سانحه مر گوسپندان را یکی سرمای شب و دیگری گم شدن در شب. (ناظم الاطباء). دو آفت گوسپندان رایکی لاغری در روزگار سخت و دیگر پراکنده شدن در شب ومورد حملۀ درندگان واقع شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تثنیۀ لابه. رجوع به حرّه شود. (معجم البلدان). لابتاالمدینه، حرتا المدینه. (امتاع الاسماع ص 333)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ بَ)
میمنه و میسرۀ لشکر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به صیغۀ تثنیه، میمنه و میسرۀ لشکر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
از وادی یمامه است. (از منتهی الارب). تثنیۀ شطبه، شطبتان و حرم نام وادیهای متعلق به بنی حریس بن کعب است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُبَ)
پشته ای است که دو شاخ بلند دارد یا این دیگر است. (منتهی الارب). کوهی است که دو برآمدگی شاخ مانند دارد. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
رحبیان. دو استخوانند متصل هر دو بغل در اعلای پهلو یا مرجع هر دو آرنج یا جای جنبش دل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ جُ)
آنچه برآمده باشد از زمین مانند حره. دحجاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
انبر آهنگران. (منتهی الارب). به صیغۀ تثنیه انبر آهنگران که آهن تافته را بدان از کوره درآورند. (ناظم الاطباء). بمعنی کلبتین باشد و آن آلتی است که آهنگران و امثال ایشان را، که آهن تفته را بدان برگیرند و آن را انبر هم می گویند. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آلتی است آهنی که آهنگر آهن گداخته را بدان گیرد. (از اقرب الموارد) انبور آهنگران (بحر الجواهر). آلتی است که آهنگر بدان آهن گیرد. (زمخشری). آلتی است که آهنگران را که بدان آهن گرم را گرفته بدست دیگر از مطرقه می کوبند و آن را انبر و ماشه نیز گویند... ظاهراً این لفظ تثنیۀ کلبه است که یک پرۀ آن را می گفته باشند. (غیاث). کلبتین. (انجمن آرا) (غیاث) (ناظم الاطباء). صاحب کتاب ’الفاظ الفارسیه المعربه’ گوید: الکلبتان آله من حدید یأخذ بهاالحداد الحدید المحمی، تعریب ’کلپدن’. (نشریه دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شماره 10 ص 34). و رجوع به کلبتین شود، گلگیر شمع. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، گاز که بدان دندان برکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابزاری که بدان دندان را از ریشه کنند. و رجوع به کلبتین شود، ماشرز. ماشه، ابزاری که جراحان بدان رگها را گیرند و چفرسته نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
بصیغۀ تثنیه، بیت الحرام و بیت المقدس. (ناظم الاطباء). آن را کعبتین نیز می گویند
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
بصیغۀ تثنیه، دو طاس بازی نرد و آن را کعبتین نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به کعبتین شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ)
سگ پستان. سپستان. (الابنیه عن حقایق الادویه، از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِجِ)
شهری است بمشرق، معرب سیستان. (آنندراج). ولایت و ناحیه بزرگیست. گویند نام بلوکیست و نام شهرش زرنج است و تا هرات ده روز است و در طرف جنوبی این شهر واقع شده، زمینش ریگزار سرابست و اتصالاً باد میوزد. (از معجم البلدان). اسم شهری است از شهرهای خراسان. (المعرب جوالیقی ص 198). عوام سگستان گفتند و عرب معرب کردند سجستان خواندند. (نزهه القلوب). و سیستان را اصل سگستانست و از این رو به تازی سجستان نویسند که گاف را جیم گردانند. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 65- 66) :
نه میر خراسان پسندد ورا
نه شاه سجستان نه میر خلاف.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 331).
سلطان ملک سجستان بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). با ده هزار سوار به سجستان رفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به سیستان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر است که در 47 هزارگزی شمال کلیبر و 47 هزارگزی شوسۀ اهر - کلیبر واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 22 تن سکنۀ شیعۀ ترک دارد. آب آن از رود سلین چای و چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و محل قشلاق ایل چلیپانلو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 173)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ مَ)
حس بویها بدان دو فزونی است که چون دو سر پستان از پیش دماغ بیرون آمده است و طبیبان او را حلمتان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به حلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ ذُنْ نَ)
دو گوش. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، دو خصیه، دو کرانۀ فرج زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تثنیۀ حافه: حافتا الوادی، دو کرانۀ وادی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ قَ)
تثنیۀ حدقه در حالت رفعی. رجوع به حدقه شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
جمع فارسی حاجب.
این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است: ’خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده... بامدادان در صفۀ بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غلامان را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سرائیان بخشید... پس امیر سعید و امیر مودود بنشستند و بنوبت حاجبان و ندیمان با ایشان بخوان... بار بگسست خواجۀ بزرگ را باز گرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلکاتکین و بکتغدی... و دیگر روز که بارداد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا وحشم و حاجبان با سپید آمدند... علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش... حاجبان نیز باز گشتند قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند... خواجه علی و حاجبان سوی بلخ فرستاد... حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان...’. ’بشربن مهدی و بزمش که حاجبان وی بودند پیش پسر بگذاشت...’ (ترجمه تاریخ یمینی).
شد بجای حاجبان در پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ قَ)
دو قبیلۀ تیم و سعد پسران قیس بن ثعلبه بن حکابه از دختر نعمان
لغت نامه دهخدا
(خُ جِ)
نام قریتی بوده است بکوههای هرات از اعمال بادغیس و از آنجاست احمد بن عبداﷲ خجستانی. رجوع به معجم البلدان یاقوت شود: ناحیتی است بخراسان اندر کوه و او را کشت و برز بسیار است و مردمانی جنگی اند. (حدود العالم ضمیمۀ گاهنامۀ سیدجلال الدین طهرانی) : عمل سیستان پس از اسلام و کورتهاء آن بر صلح قدیم الف الف درهم، سجستان و بست و رخد و کابل و زابلستان و نوزاد و زمین داور و اسفزارو خجستان. (تاریخ سیستان ص 26). احمد بن عبداﷲ الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خربنده بودی به امیری خراسان چون افتادی، گفت: ببادغیس در خجستان روزی دیوان حنظلۀ بادغیسی همی خواندم. (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 42). خجستان از جبال هرات باشد. (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تثنیۀ حیره. حیره و کوفه. (منتهی الارب). تثنیۀ حیره و کوفه، با تغلیب. زیرا پایتخت ملوک عرب بوده است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
نام محلی کنار راه اصفهان به گلپایگان، میان بیدهند و باباسلطان در 158300گزی اصفهان
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
قصبۀ مرکز بخش گناباد. طول 11ر58 درجه و عرض 31ر38 درجه در 51 هزارگزی شمال باختری گناباد. سکنۀ آن 2496 تن. آب از قنات محصول عمده آن غلات، زعفران، ابریشم، میوه خصوصاً انار. آب انبار آن آب 6 ماه از سال را تأمین میکند. صنایع: قالیچه و چادرشب ابریشمی. مسجد جامع دارد. معدن سنگ آسیای آن معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 و تاریخ سیستان ص 24 و مرآت البلدان ج 1 ص 163 و از معجم البلدان و تاج العروس شود
از بخشهای دوگانه شهرستان گناباد در شمال باختری گناباد. از شمال به بروسکن، شرق به جویمند، غرب به نیگنان بشرویه و جنوب به فردوس. ارتفاعات آن گدارعلی و کوه چنگور و سیاه کوه مجموع آبادیها 47 ده. جمعیت 1864 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
بامداد و شام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سجستان
تصویر سجستان
پارسی تازی گشته سگستان سگزتان سیستان سگستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلبتان
تصویر حلبتان
بام و شام که شیر دوشی انجام می شود
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی کوتاه به شکل استوانه که آن را روی پشت بام غلطانند تا هموار و محکم شود
فرهنگ لغت هوشیار
ماشرز گاز دندان کشی انبر آهنگری در فارسی کلبتین گویند آلتی است که آهنگر ان و جز آنان آهن تفته را بدان بر گیرند انبر
فرهنگ لغت هوشیار
تثنیه هجره دو فرا روی فرا روی به هبشه و فرا روی پیامبر اسلام (ص) تثنیه هجرت، درحالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند) دوهجرت (مراد هجرت به حبشه وهجرتبه مدینه است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجبان
تصویر اجبان
بزدل شمردن ترسودانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبران
تصویر جبران
باز نهش، شیان، باز پرداخت، برگرداندن
فرهنگ واژه فارسی سره