جدول جو
جدول جو

معنی حثمه - جستجوی لغت در جدول جو

حثمه
(حُ مَ)
جای فروریختن آب نزدیک سدّ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حثمه
(حَ مَ / حَ ثَ مَ)
الاکمه الحمراء. و قال الازهری الاکمه و لم یذکر الحمراء قال و یجوز تسکین الثاء. (معجم البلدان). پشتۀ خرد سرخ یا سیاه از سنگها، هر بینی، ارنبۀ بینی. پرۀ بینی، اسب کرۀ کوچک. ج، حثام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حثمه
(حَ مَ)
جائی است به مکه قرب الجزوره من دارالأرقم. و برخی گفته اند: حثمه سنگهائی است در ربع عمر بن الخطاب (رض) به مکه. و در حدیث است که گفت: انی اولی بالشهاده و ان الذی أجنی من الحثمه لقادر علی ان یسوقها الی... مهاجربن عبدالله مخزومی گوید:
لنساء بین الحجون الی الحثمه
فی مظلمات لیل و شرق
قاطنات الحجون اشهی الی النفس
من الساکنات دور دمشق
یتضوّعن ان یضمّخن بالمسک
ضماخاً کانه ریح مرق.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حثمه
(حَ مَ)
نام زنی است از عرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حزمه
تصویر حزمه
مقداری از هر چیز مانند دستۀ گل، کاغذ و بستۀ هیزم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حومه
تصویر حومه
نواحی اطراف و پیرامون شهر یا هر جای دیگر
فرهنگ فارسی عمید
(حَ نَ مَ)
بومه. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). و در بعض نسخ قاموس نومه آمده با نون و این غلط است. جمع واژۀ حنم. (از محیط المحیط). مؤلف منتهی الارب و ناظم الاطباء و پاره ای دیگر از لغت نامه ها آنرا نومه گرفته و به خواب ترجمه کرده اند
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ مَ)
کام لگام که در آن افسار باشد. (منتهی الارب). حلقۀ آهنی که بر دهنۀ لجام اسب کنند. کام. دهانه. حلقۀ لگام. (از مهذب الاسماء). حلقۀ لگام زیرین. احکام، حکمه بر سر اسب کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیش روی آدمی، شأن آدمی و امر وی، زنخ گوسفند. پوز. پوزه. پتفوز گوسبند، قدرت و منزلت، سورۀ محکم غیر منسوخ از قرآن
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ مَ)
نام هازل و دلقک ولید بن عبدالملک
لغت نامه دهخدا
(تَ صَوْ وُ)
لگام به دهن اسب کردن، بازداشتن از کاری. (تاج المصادر بیهقی) ، بازگشتن. رجوع
لغت نامه دهخدا
(حَ لِ مَ)
مؤنث حلم است. (منتهی الارب). رجوع به حلم شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ مَ)
سر پستان و آن دو باشد، گیاه سعدان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گیاهی است دیگر، کنۀ خرد. (منتهی الارب). یکی حلم و آن کنۀ خرد است. (از مهذب الاسماء) ، کنۀ بزرگ. و این لغت از اضداد است. رجوع به حلم شود، کرمی است که در چرم افتد و هرگاه دباغت کنند جاهای خوردۀ آن دریده و کفیده گردد. ج، حلم، خون پدر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ مَ)
رجوع به حکمت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بلور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در تداول اطراف و گرداگرد شهر. (از فرهنگ فارسی معین) : در این مرغزار (رول) ناحیتی است اقطاعی و ملکی و حومه آن باغ است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). حومه آن نواحی بجه است و هوای آن سردسیر است بغایت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122).
- حومه نشین، کسی که در پیرامون شهر سکنی ̍ دارد
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
معظم آب دریا و سخت ترین جای آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و همچنین است حومه ماء و حومه رمل و حومه قتال و غیره. ج، حومات. (اقرب الموارد) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، حرب گاه. (مهذب الاسماء). جای قتال. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
کوتاهی بینی گاو. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، کوتاهی و کلفتی و پهنی بینی گاو. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
پارۀ خاک. ج، حثی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
آب اندک در حوض. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام یکی از دهستان های حومه شهرستان گلپایگان است. این دهستان در باختر شهرستان گلپایگان واقع شده و حدود آن بشرح زیر است: از شمال بخاک خمین، از جنوب به پشتکوه. از خاور به گلپایگان و از باختر به الیگودرز. ناحیه ای است واقع در جلگه، هوای آن گرمسیری و سالم است. از رودخانه مشروب می شود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. این دهستان از 9 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده است. سکنۀ آن در حدود 3500 تن میباشد. قراء مهم آن عبارتند از ابولولان، کوچری و سررباطان. راههای استفادۀ این دهستان مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حَ ثَرَ)
یکی حثر. غورۀ انگور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لثمه
تصویر لثمه
دهان بند بستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزمه
تصویر حزمه
دسته، بند هیزم و کاغذ و علف و جز آن، توپ، تخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رثمه
تصویر رثمه
ریزه باران نرمه باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جثمه
تصویر جثمه
خوابناک، خفتک، خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمه
تصویر حرمه
بی بهرگی
فرهنگ لغت هوشیار
فرزبود فرزان: دریافت آمیغ هر چیزی دانشی که می پردازد به جاورها (احوال) و چگونگی های باشندگان بیرونی یا دیدنی آن چنان که هستند به اندازه توان آدمی سخن استوار آنچه از لگام که زنخ و روی دهان و دو سوی بینی را بپوشاند جانه بند
فرهنگ لغت هوشیار
پیشیاران نوکران، پیروان شکوه بزرگی آروند افرند ارفد، شرم، خشم، کمرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلمه
تصویر حلمه
شنگار از گیاهان، کنه، نوک پستان، پوستخورک از خرفستران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنمه
تصویر حنمه
خواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطمه
تصویر حطمه
خشکسال، گوارش
فرهنگ لغت هوشیار
معظم هر چیز، کارزار بزرگ، اطراف و گرداگرد شهر. مها گن (بلور)، کوست پروار، سترگ، جنگ بزرگ، بیرون شهر پیرانشهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خثمه
تصویر خثمه
کوتاهی بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثمه
تصویر غثمه
رنگ تیره هزار لا هزار خانه شکنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حومه
تصویر حومه
((مِ))
اطراف و گرداگرد شهر
فرهنگ فارسی معین