جدول جو
جدول جو

معنی حبریت - جستجوی لغت در جدول جو

حبریت
(حِ)
خالص. بی آمیغ. صرف. بحت: کذب حبریت، دروغ محض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حبریت
دروغ محض، خالص
تصویری از حبریت
تصویر حبریت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حریت
تصویر حریت
آزادی، آزادگی، آزادمردی، آزادمنشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبریت
تصویر کبریت
چوبی که سر آن گوگرد دارد و با کشیدن به چیز دیگر مشتعل می شود، زر سرخ، یاقوت، در علم شیمی گوگرد
کبریت احمر: گوگرد سرخ، هر چیز کمیاب و نادر
فرهنگ فارسی عمید
(بُرْ یَ / بِرْ یَ)
از اعلام اسب است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مرد درویش. (منتهی الارب). مسکین محتاج. (اقرب الموارد). مرد درویش و تهیدست و گدا. ج، سباریت. (ناظم الاطباء). رجوع به سبرت و سبروت شود
لغت نامه دهخدا
(بِرْ ری)
دلیل ماهر، منسوب به بریدن. متعلق به بریدن. (ناظم الاطباء). رجوع به بریدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به اصطلاح کیمیا، اکسید باریوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ ری ی)
سیاهی فروش. (منتهی الارب). مرکب فروش. و دودۀ مرکب فروش و حبّار غلط است. هذه النسبه الی الحبر الذی یکتب به، و بیعه و عمله. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ ری ی)
چادر و برد، حبره فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
گوگرد. (برهان) (دهار) (مفاتیح العلوم) (مهذب الاسماء). گوگرد و این معرب است. (آنندراج). گوگرد که به هندی گندیک گویند. (غیاث اللغات). نبخه. (منتهی الارب). مادۀ بسیط معدنی زردرنگ که در آب حل نمی شود و بدان آتش افروزند. (از اقرب الموارد). نوعی از سنگ سنبادۀ نرم که در معدن مرطوب و سست است. (الجماهر چ حیدرآبادسال 1355 هجری قمری ص 103). گوگرد که سنگ آتش گیر است یا جوهری است معدنی و آن بخاری باشد دخانی که بعض آن زیرزمین منجمد گردد و بعض آن از شکافها بر آید و درکرانه بسته گردد و گویند معدن آن در وادی النهل ورای تبت است و گویند چشمه است روان چون منجمد گردد کبریت شود و آن بر اصناف باشد سرخ و زرد و سیاه. (منتهی الارب). معروف است و بزودی (یعنی بسرعت) مشتعل شود و دودش گلو را زحمت می دهد و در کتاب مقدس وارد است که خداوند بر سدوم و عموره آتش و کبریت از آسمان بارانید. (قاموس کتاب مقدس). به فارسی گوگرد نامند و آن اصل حارموالید و زیبق اصل بارد آن و چهار قسم می باشد، یکی سرخ و شفاف لامع و کبریت احمر نامند، و یکی زرد مایل به سبزی و آن را مصطکاوی و اصابعی نامند، و یکی سفید و مسمی به گوگرد فارسی است و قسم چهارم مایل به کبودی و او را کبریت اسود و کدر نامند. و آنچه از طبیخ آب چشمه های گرم و از خاک بعضی اماکن بهم می رسد مایل به سیاهی می باشد و بهترین او احمر است. و به اصطلاح اهل کیمیا اکسیر مصنوع در غایت سرخی و مسمی به گوگرد احمر است نه معدنی او. (تحفۀ حکیم مؤمن). کبریت به الوان می باشد و معادن فراوان دارد، آنچه در ایران است معدن دماوند و بر قلۀ آن کوه چاهها کنده اند و آن هفتاد چاه است که گوگرد می دهد یکی که بزرگتر است از کثرت بخار نزدیکش نمی توان رفت که بیهوشی آورد، و معدن بامیان چشمه ای است از آنجا آب چنان بر می جوشدکه به مسافتی آوازش می توان شنید و چون بیشتر می رود منجمد میگردد و گوگرد میشود، معدن هوین به کوه لر کوچک به الوان گوگرد می دهد، و در دیگر ولایات بکوه برانس از توابع اندلس معدن گوگرد است. (نزهه القلوب مقالۀ سیم ص 207) :
اگر کبریا بینی از ناز شاید
ز کبریت هم کبریایی نیابی.
خاقانی.
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده اند.
خاقانی.
شعله چون روشن شود کبریت می سوزد نخست
ای مفتن فتنه را بر پا ز سر گوشی مکن.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
خواجه در دنیا و دین از بهر زر در آتش است
همچو کبریت این سبک مغز از دو سر در آتش است.
شفیع اثر (از آنندراج).
- روح الکبریت، اسید سولفوریک. (دزی ج 2 ص 438).
- عود کبریت، کبریت. (دزی ج 2 ص 438).
- مثل کبریت، سخت خشک. (امثال و حکم).
، زر خالص. (برهان). زر سرخ. (از اقرب الموارد). زر و نقرۀ خالص. (غیاث اللغات). ذهب. (مهذب الاسماء). طلا. (ناظم الاطباء). (دزی ج 2 ص 438). گفته می شود طلا یا نقرۀ کبریت، یعنی خالص. (از اقرب الموارد) ، به اصطلاح صناعت کیمیا، یکی از ارواح باشد. (مفاتیح العلوم) ، یاقوت سرخ. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). یاقوت رمانی. (الجماهر چ حیدرآباد سال 1355 هجری قمری ص 67)
چوب کوچک و باریکی که در نوک آن گوگرد باشد. (ناظم الاطباء). فارسیان خسی را گویند که به آب گوگرد تر کرده خشک سازند و به اندک گرمی آتش گیرد و برای افروختن شمع و چراغ بکار آیدو در عرف هند آن را یاسلائی خوانند و این مجاز است از عالم تسمیه الشی ٔ باسم مادته، مثل شمع که بمعنی موم است و بر فتیلۀ موم اطلاق کنند. (آنندراج). در قدیم کبریت از تکه چوبهای باریک یا چوب شاهدانه ساخته می شد که یک یا دو سر آن را در گوگرد مذاب برده بودند و افروخته نمی شد مگر در تماس با جسمی مشتعل. نخستین کبریت شیمیائی در حدود 1809 میلادی پیدا شد. این کبریت عبارت از چوبهای باریکی بود که سرهای آن را گوگردی کرده و سپس در کلرات پتاسیم و رصن (Lycopode) و گوگرد اکسیژنه می آغشتند و در محلول اسید سولفوریک فرو می بردند. بعد این کبریت به کبریتی که در اثر مالش مشتعل میگردید تبدیل شد که خمیر آن از کلرات پتاسیم، سولفورآنتیمون و آب صمغ بود و با مالیدن به قطعه ای کاغذ شیشه ای روشن میشد. در سال 1731 میلادی شارل سوریای فرانسوی کبریت فسفری را اختراع کرد که با فسفر سفید ساخته می شد. چون بکار بردن فسفر سفید خطرناک بود کارل فرانس و لوندسترم مخلوطی از فسفر سفید و قرمز بکار بردند که فسفر بی شکل نامیده می شد. این مطلب درخور ذکر است که آلمانها عزت و شکوه این اختراع را برای کامرر قائلند در حالی که وی کاری جز تأسیس کار خانه کبریت سازی در 1832 میلادی نکرد. اطریشیها و هنگریها هم این اختراع را از اتین رومر و پرشل می دانند (از لاروس).
- جعبۀ کبریت، قوطی کبریت. جعبه مانندی از چوب نازک سطح خارجی آن را کاغذی نازک چسبانند. طول این جعبه در حدود 5 سانتی متر و عرضش در حدود 3 سانتی متر و ارتفاعش در حدود یک سانتی متر و نیم است و چوبهای کبریت را که به خمیر کبریت آغشته شده در آن می چینند. دو پهلوی این جعبه به مادۀمخصوص آغشته است و سمباده مانند و زبر است، سر آغشته به خمیر چوب کبریت را برای مشتعل شدن به آن کشند.
- چوب کبریت، قطعه چوب باریک کوتاه که طولش بطور متوسط در حدود چهارسانتی متر است و معمولا از چوب یا مقوا یا کاغذ آمیخته یا شمع و مانند آنها ساخته می شود و یک سرش آغشته به خمیر کبریت است.
- قوطی کبریت، جعبۀ کبریت. رجوع به جعبۀ کبریت شود.
- کبریت فرنگی، کبریتی که نوک گوگردی آنرا در خمیری از خمیر فسفر و کلرات پتاس فرو برده اند و بواسطۀ اصطکاک آتش می گیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
کوهی است به بحرین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
جمع واژۀ حبره
لغت نامه دهخدا
(بَرْ ری)
صحرا. لغتی است در برّیه. ج، براریت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ختنه کردن. (ناظم الاطباء). سنت کردن. ختان. (از یادداشت دهخدا)، قلم کردن. چیدن. قطع کردن. (یادداشت دهخدا) : قلم الظفر، ببرید ناخن را.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.
فردوسی.
اجتزار، بریدن پشم. جزّ، بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). طحلبه، بریدن پشم شتران را. طم ّ، طموم، بریدن موی. قص ّ، قصص، بریدن موی و ناخن و پر را به گازود. قصر، بریدن موی را و بازایستادن از ارسال آن. (از منتهی الارب)، گزیدن. شکاف و بریدگی ایجاد کردن ترشیهای تند در اعضای دهان و زبان. قاچ قاچ کردن ترشی تند زبان را: حذق، بریدن سرکه دهن را. (تاج المصادر بیهقی)، بریدن جامه، پارچه را به قطعات بریدن تا پس از پیوستن و دوختن آن قطعات جامه بدست آید. جدا کردن قماش را به اجزاء تا صالح دوختن شود. جامۀ نابریده را به قطعات منظور فراکردن، چون آستین و دامن و یخه و پشت و پیش و بغلک و غیره. به قطعات کردن خیاط پارچه را تا تنه و آستین و جز آن به اندازه کند دوختن را. قطع جامه به قطعات معلوم تا با پیوستن آنها به یکدیگر به خیاطت جامه فراهم و مهیا شود. (یادداشت دهخدا). اختداف. اغتداف. جدّ. خدف. شبرقه. شربقه. کسف. (از منتهی الارب) :
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمرا.
منوچهری.
طوطی بچگان راسلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه های طبری وار.
منوچهری.
کرا جامۀ عز ببرّید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش.
ناصرخسرو.
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان.
نظامی.
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش.
سعدی.
جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دیبا بریدند. (گلستان سعدی).
، دور کردن. جدا کردن. قطع کردن:
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان، درست چونانست.
رودکی.
یارب چرا نبرّد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
جهان را بداریم با ایمنی.
ببرّیم کردار اهریمنی.
فردوسی.
همی خواهد از من که بیکام من
ببرّد ز دل خواب و آرام من.
فردوسی.
ترا از چشم من ناگاه ببرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
آن دوستان که خانه ما قبله داشتند
ازبهر چه ز من ببریدند قیل و قال.
ناصرخسرو.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم.
خاقانی.
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت.
سعدی.
وظیفۀ روزی خواران را به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی).
او را نتوان به ما به زنجیر ببست
ما را نتوان ازوبه شمشیر برید.
میرباقر اشراق (از آنندراج).
اًکداء، بریدن عطاء. (ترجمان القرآن جرجانی). قطع، قطیعه، بریدن خویشی، و گسستن پیوند برادری را. مخنبه، بریدن خویشی. (منتهی الارب).
- از هم بریدن، از یکدیگر جدا کردن:
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که ازیشان بتن اندرشده بودش غضبی.
منوچهری.
- بریدن آب، آب بریدن، آب دریغ داشتن. (آنندراج). آب بستن:
همی بریدن آب از گلو مروت نیست
گلوبریده درین بحر همچو ماهی باش.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- ، از جریان بازداشتن. در مسیر دیگر انداختن:
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبخورد.
مولوی.
- بریدن آواز، مقطع کردن آن: جدف، بریدن آواز در حداء. (از منتهی الارب).
- بریدن امید از چیزی، قطع امید کردن از آن. مأیوس شدن. ناامید گشتن. شحط. (از منتهی الارب) :
نگردد پراکنده مویت سفید
ز گیتی بزودی نبرّی امید.
فردوسی.
که ایرانیان زآن بپیچیده اند
امید از شهنشاه ببریده اند.
فردوسی.
کسی را که سالش به دوسی رسید
امید از جهانش بباید برید.
فردوسی.
صدهزاران بار ببریدم امید
از که، از شمس، این شما باور کنید.
مولوی.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.
سعدی.
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت.
سعدی.
- بریدن پای از جائی، دیگر بار بدانجا نرفتن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن پی کسی را از جایی، نیست کردن. محو کردن. برانداختن:
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک.
فردوسی.
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرّم پی او ز مازندران.
فردوسی.
- بریدن خوی، خو بریدن، از خوی بریدن، ترک عادت کردن:
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا خرید.
نظامی.
از بس که ددانش دیده بودند
از خوی ددی بریده بودند.
نظامی.
- بریدن دل از چیزی، دل کندن. دل برداشتن از آن:
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از مهر گیهان خدیو.
فردوسی.
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید.
فردوسی.
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی پاکان برید.
ناصرخسرو.
- بریدن رحم، مقابل پیوستن رحم. قطع رحم. (یادداشت دهخدا).
- بریدن شیر طفل، از شیر (پستان) بریدن، بازداشتن آن. (از آنندراج) :
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده.
نظامی.
خط مشکین آلت قطع محبت می شود
تا سیاهی طفل را مادر ز پستان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش.
شفیع اثر (از آنندراج).
- بریدن طمع، طمع بریدن از، آیس شدن از. (یادداشت دهخدا).
- بریدن قدم، قدم بریدن از جایی، ترک رفتن بدانجا:
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.
خاقانی.
- بریدن ماهیانۀ کسی، قطع کردن آن. ندادن آن از این پس. (یادداشت دهخدا).
- بریدن مهر، مهر بریدن از کسی، ترک دوستی کردن با وی. محبت و دوستی خود را از وی دریغ داشتن:
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا شاه ببرید مهر.
فردوسی.
چنین تا بپایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبرّاد مهر.
فردوسی.
تو از آفریدون شهی یادگار
مبرّاد مهر از تو این روزگار.
فردوسی.
- فرابریدن، منقطع کردن: یوسف متغیر گشت... و گفت توبه کردم. سلطان گفت بنشین، بنشست و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی ص 354).
- ، بپایان رسیدن. منقطع شدن: از وی (اموی) درگذشت و این حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). و رجوع به فرابریدن در ردیف خود شود.
، دزدیدن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن خانه، نقب زدن خانه را و رخنه کردن در دیوار. (آنندراج) :
میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی
می برد دیگر نمی دانم کدامین خانه را.
سعید اشرف (از آنندراج).
- راه بریدن، زدن کاروانیان. سرقت از مسافرین در راه. قطع طریق. دزدی کردن در شوارع و طرق کاروانیان را. (یادداشت دهخدا). راه زدن: از نجران دزدان بیایند و به حدود یمن راه برند. (حدود العالم).
، بریدن کاری را، بانجام بردن آن. فصل کردن آن. فیصل دادن آن. (یادداشت دهخدا). فصل. (از منتهی الارب) : صارفات را او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی). ابتات، بریدن کار و حکم. (تاج المصادر بیهقی).
- بریدن دعوایی، فصل آن. (یادداشت دهخدا).
، حکم دادن محکمه. (یادداشت دهخدا) : برای او دو سال حبس بریدند، به فلان قیمت بریدن سلعه و متاعی را، قیمت آنرا با بایع به مبلغ معلوم مقرر داشتن. قطع کردن قیمت. طی کردن قیمت. (یادداشت دهخدا).
- نرخ بریدن، تعیین نرخ کردن:
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برّید در جنگ.
نظامی.
، پیمودن. نوشتن. طی کردن. قطع کردن. نوردیدن. رفتن راهی را. گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء) : از هر سوئی که در وی روی کوه بباید بریدن. (حدودالعالم). همه حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدودالعالم). یکی رودیست عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم).
بریده بکام آن همه بحر و بر
شده کار بدخواه زیر و زبر.
فردوسی.
ببرّم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی.
فردوسی.
چو سه روز و سه شب بیابان برید
که در راه کس آن سه تن را ندید.
فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
فرخی.
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری.
منوچهری.
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی.
منوچهری.
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی.
منوچهری.
ببرّم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او.
منوچهری.
به هجر دوست گر دریابریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی.
(ویس و رامین).
گرتو ببرّی به جهد بادیۀ جهل
آب ترا بس جواب و زاد مسایل.
ناصرخسرو.
به بغداد رفتی بده نیم سود
بریدی بسی بر و بحر و جبل.
ناصرخسرو.
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی.
ناصرخسرو.
شاه آن دریا را به هشت ماه و بیست روز ببرید. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چنانکه به هر راه که در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137).
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش بسلامت به خانه بازآورد.
خاقانی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.
نظامی.
گهی برج کواکب می بریدم
گهی ستر ملایک می دریدم.
نظامی.
ماه عرصۀ آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر و مذهبی.
مولوی.
چون به یک شب مه برد ابراج را
ازچه منکر میشوی معراج را؟
مولوی.
در سایۀ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم.
سعدی.
هر راه رو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت.
حافظ.
اًجازه، بریدن مسافت. (از منتهی الارب). اجتیاب، بریدن بیابان. (تاج المصادر بیهقی). مسافت بریدن. اجتیاز، بریدن مسافت را. خرق، بریدن مسافت زمین را برفتن. دجل، بریدن زمین را برفتن. قدّ، بریدن مسافت و بیابان را. (از منتهی الارب).
- بریدن راه، طی کردن راه. قطع کردن راه. (از آنندراج). قطع مسافت. طی طریق. سپردن. بسپردن. پیمودن. (یادداشت دهخدا) :
چو یک نیمه فرسنگ ببرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه.
فردوسی.
چو باد هوا گشت و ببرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه.
فردوسی.
بدان رنج و تیمار ببرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
فرستاد چون گفت شاهش شنید
بکردار باد دمان ره برید.
فردوسی.
ماهی اندر آب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برّد تیراو اندر عظام.
فرخی.
آنکه اندر ژرف دریا راه برّدروز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن ؟
ناصرخسرو.
بهر چه همی برّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه درخور.
ناصرخسرو.
ره مکه همی خواهی بریدن
که بازادی و با مال و جهازی.
ناصرخسرو.
راهی بریده ام که درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند با حراب.
مسعودسعد.
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و پلونده.
سوزنی (از آنندراج).
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.
نظامی.
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه ای را که داشتند نگاه...
نظامی.
به هر منزل کز آن ره می بریدم
دعای دولت شه می شنیدم.
نظامی.
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
وز پیش و پس دویدند بودنددر بدایت.
عطار.
- منزل بریدن، قطع منزل کردن. طی کردن فاصله دو منزل که عادهً 4 فرسنگ است. بارانداز طی کردن. مرحله پیمودن:
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه می جویند ازین منزل بریدن ؟
نظامی.
، حفر کردن. کندن:
ببردند میتین و مردان کار
وز آن کوه ببرید صد جویبار.
فردوسی.
، نقب زدن:
این مثل بشنو که شب دزد عنید
در بن دیوار حفره می برید.
مولوی.
چنانکه دزد بحکم دانش خود حفره ای نغز برید و بهنجار چیزها بیرون آورد. (کتاب المعارف)، ترک کردن. گذاشتن. (آنندراج) :
یک لطف نمایان تو در حق من این بود
کز وعده تریاک تو تریاک بریدم.
ملاعشرتی (آنندراج).
، بی اثر کردن. ضعیف کردن. (یادداشت دهخدا). سلب و زایل کردن. (آنندراج) : ترشی صفرا را می برد.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیلۀ زرین کجا برد صفرا؟
خاقانی.
، شکافتن کشتی آب را. (یادداشت دهخدا)، بند آوردن، چنانکه خون را. (یادداشت دهخدا)، بریدن ورق بازی، بر زدن آن. زیر و رو کردن اوراق قمار تا حریف دغل نکرده باشد. (یادداشت دهخدا)، قطع شدن. (آنندراج). جدا شدن با آلتی برنده چون کارد و غیره. منقطع شدن. انجذاذ:
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه.
کسائی.
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب ؟
ناصرخسرو.
- از هم بریدن، از هم گسستن. از هم گسیختن:
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم.
اسدی.
اگر چنانکه بانگ بر مشتری زدی از نهیب بیفتادی مرده و اگر لگد برکوه زدی از هم ببریدی. (مجمل التواریخ و القصص).
، جدا شدن. دور شدن. قطع شدن. گسستن.
- از هم بریدن، ترک دوستی یا پیوند از یکدیگر کردن. (یادداشت دهخدا).
- از یکدیگر (همدیگر) بریدن، از همدیگر جدا شدن:
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
جهان را هر دوچون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرّید و ملخشید.
نظامی.
تساب ّ، از یکدیگر بریدن و یکدیگر را دشنام دادن. تقاطع، بریدن دو گروه از همدیگر. تهاجر، همدیگر بریدن و جدائی کردن. (از منتهی الارب).
- با هم بریدن، از هم جدا شدن: تصارم، با هم بریدن. (از منتهی الارب).
- بریدن از کسی (چیزی) ، دست کشیدن از او. منقطع شدن از او. ترک گفتن او. قطع آمد و شد و یا دوستی یاعلاقۀ دیگر با کسی کردن. (یادداشت دهخدا). قطع علاقۀ خویشاوندی کردن. (ناظم الاطباء). مهاجره. هجر. هجران. (المصادر زوزنی) :
چو دیوان بدی راه و آئین گرفت
ز یزدان برید و کم دین گرفت.
فردوسی.
نه فرمان اورا کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید.
فردوسی.
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی خانه باید گزید.
فردوسی.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام.
فرخی.
غم دیدم از آنکس که مرا می باید
ببریدم از او تا دل من بگشاید.
فرخی.
چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء ص 115).
پیش از آن کز تو ببرّد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش.
ناصرخسرو.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش و نه عنقا.
ناصرخسرو.
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانت نبرّد.
ناصرخسرو.
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه هستم.
ناصرخسرو.
چون ببری زآنچه طمعکرده ای
آن بری از خانه که آورده ای.
نظامی.
مصلحت کار در آن دیده اند
کز تو خر و بار تو ببریده اند.
نظامی.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.
مولوی.
ببین که از که بریدی و با که پیوستی.
سعدی (گلستان).
ای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین که بهر تو ببرید از وطن.
ابن یمین.
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است.
حافظ.
سگی را که از خداوند برید و پی تو گرفت او را بران که روزی ترا نیز بگذارد وپی دیگری گیرد. (منسوب به دیوجانس کلبی از شاهد صادق). اختزاع، بریدن از قوم و جدا کردن از آنها. مهاجره، بریدن از جایی به دوستی جای دیگر. (از منتهی الارب).
- بریدن تب، قطعشدن آن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن روشنایی، (اصطلاح نجوم) قطعالنور. (التفهیم ص 494).
- بریدن سودا، بر هم خوردن معامله. (از آنندراج) :
ما را ز نفع سود تو سودا بریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
، منفصل شدن. فصل پیدا کردن. فاصله افتادن. انفصال:
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله.
فرخی.
از درون رشته تا که پایه های کژروان
سبزه از سبزه نبرّد لاله زار از لاله زار.
فرخی.
گفتم نهند روی بدو زائران ز دور
گفتا ز کاروان نبریده ست کاروان.
فرخی.
، بندآمدن، چنانکه خون و اسهال. (یادداشت دهخدا)، کلچیدن. لور شدن. خائر شدن. دفزک شدن شیر. رائب شدن شیر. خفته شدن شیر. ارضاض. جدا شدن آب شیر ازمادۀ پنیری آن. بصورت قطعات خرد از یکدیگر جدا درآمدن شیر آنگاه که با ترشی یا آلودگی دیگر آلوده شود.حالتی که در شیر گاهی حادث شود که مایعی زردرنگ جداو موادی پنیری جدا در آن پیدا آید. (یادداشت دهخدا). لخته لخته شدن. از صورت طبیعی گردیدن و تجزیه شدن به لخته ها و مایع بر اثر فساد: اذمقرار، امذقرار، بریدن شیر. پاره پاره شدن شیر. (از منتهی الارب).
- بریدن شراب، به سرکه بدل شدن آن. (یادداشت دهخدا).
، بریدن رنگی، مبدل شدن یا کم شدن آن. (یادداشت دهخدا)، بریدن از خنده، منقطع شدن نفس از بسیاری ضحک. (یادداشت دهخدا)، بس کردن از سخن، خاصه سخن بد. (یادداشت دهخدا).
- ببر، قطع کن ! بس کن ! (یادداشت دهخدا).
- ببرّی !،نفرینی است چون ’بمیری’. (یادداشت دهخدا) : ببرّی، چقدر می توانی حرف بزنی !
، بریدن سخن، قطع کردن آن. دنبال نکردن سخن. خاموشی گزیدن: من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی).
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که بپایان رسدم عمر و بپایان نرسانم.
سعدی.
، در تداول، سخت مانده شدن از بس رفتن. سخت مانده شدن از بسیاری رفتن یا گفتن و امثال آن. از بس راه رفتن از حرکت بازماندن. (یادداشت دهخدا). نیروی مقاومت منقطع شدن. مقاومت پیاپی و پی گیر نتوانستن، فرار کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
یحبور. حبربر. حبرور. شوات بچه. (منتهی الارب). جوجۀ هوبره. بچۀ حباری. ج، حباریر
لغت نامه دهخدا
(حَمْ بَ)
بی آمیغ. (منتهی الارب). خالص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کذب حنبریت، دروغ خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، لاغر بسیارضعیف. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سادۀ بی آمیغ چیزی.
لغت نامه دهخدا
(حِ)
برنگ حبر: حسنک (میکال) پیدا آمد، بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ، با سیاه میزد، خلق گونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و رجوع به حبر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ را)
نام مدینۀ ابراهیم خلیل. حبرون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُشْ کَ دَ)
آزادی. (دهار). آزادمردی. حرار. حرّی. آزاد شدن. آزادمرد شدن. (دهار). آزادگی: می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و مکر و خدیعت بیدار و وفا و حریت در خواب. (کلیله و دمنه). امابه مروت و حریت آن لایق تر که مرا بدین آرزوها برسانی. (کلیله و دمنه). و ذکر حریت و حقگذاری او بدان مخلد گردیده آمد. (کلیله و دمنه) ، اصیل شدن، آزاد شدن از قید بندگی و مملوکیت
لغت نامه دهخدا
(حُرْ ری یَ)
زمین نرم ریگناک
لغت نامه دهخدا
تصویری از حریت
تصویر حریت
آزادی، آزاد شدن، آزاد مرد شدن، آزادگی
فرهنگ لغت هوشیار
گوگرد، ماده بسیط معدنی زرد رنگ که در آب حل نمی شود و بدان آتش افروزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرریت
تصویر حرریت
آزاد مردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریت
تصویر حریت
((حُ رّ یَّ))
آزادگی، آزادمنشی
فرهنگ فارسی معین
((کِ))
قطعه کوتاه و باریکی از چوب که انتهای آن به مواد آتش زا مثل گوگرد آغشته شده و بر اثر مالش یا اصطکاک با سطح زبر آتش می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبریت
تصویر کبریت
آتشزنه
فرهنگ واژه فارسی سره
آزادمنشی، آزادگی، آزادی، آزادمردی، آزاده خویی، حمیت، رادی، وارستگی
متضاد: بردگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کبریت: گنج، روشن کردنش: سورپریز
- لوک اویتنهاو
۱ـ دیدن چوب کبریت در خواب، علامت آن است که به هنگام درماندگی و نومیدی کامل، ناگهان اقبال به شما رو خواهد کرد. ، ۲ـ اگر خواب ببینید در تاریکی کبریت روشن می کنید، علامت آن است که به طرز غیرمنتظره ای ثروتمند خواهید شد. .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
شارب، سبیل
فرهنگ گویش مازندرانی
تبرئه
دیکشنری اردو به فارسی