جدول جو
جدول جو

معنی حبال - جستجوی لغت در جدول جو

حبال
حبل ها، چیزهایی که با آن چیزی را می بندند، بندها، ریسمان ها، رشته ها، رسن ها، آبستنی ها، جمع واژۀ حبل
تصویری از حبال
تصویر حبال
فرهنگ فارسی عمید
حبال
(حَ)
دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز در 33هزارگزی جنوب باختری اهواز و چهارهزارگزی باختر راه آهن اهواز - خرمشهر. دشت. گرمسیر. سکنه 75 تن شیعۀ فارس و عرب. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات. کار مردم کشت و گله داری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. این آبادی در دو محل واقع و بنام حبال یکم و حبال دوم معروف است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
حبال
(حَبْ با)
عبدالقادر بن عمر بغدادی. دانشمندی گرانمایه در ادب و تاریخ. ادب فارسی و ترکی نیکو و متقن داشت. او در بغداد بسال 1030 هجری قمری1620/ میلادی بزاد و نشو و نما کرد و به مسافرتها پرداخت و به مصر و دمشق و ادرنه رفت و در قاهره بسال 1093 هجری قمری1682/ میلادی وفات یافت. کتابخانه ای معتبر داشت، ومشهورترین تألیفات او است: ’خزانه الأدب’ که در چهار جلد چاپ شده، و آن شرحیست بر شواهد شرح کافیۀ استرابادی. و نیز او راست ’شرح شواهد شافیه’ و ’حاشیه بر شرح قصیدۀ بانت سعاد’ تألیف ابن هشام. و ’شرح شواهد شرح تحفهالوردیه’ در نحو، که مخطوط است و به طبعنرسیده. (زرکلی ص 535 از خلاصهالاثر ج 2 ص 454 و 541)
لغت نامه دهخدا
حبال
(حَبْ با)
رسن گر. رسن تاب. (مهذب الاسماء). هو الذی یفتل الحبال و یبیعها. (تاج العروس). رسن باف. (دهار). ج، حبّالون، سمعانی گوید: هذه النسبه الی الحبل و قیله
لغت نامه دهخدا
حبال
(حُ)
پری. امتلاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حبال
(حِ)
جمع واژۀ حبل. (منتهی الارب). اسباب: انا رجل مسکین انقطعت بی الحبال، ای الأسباب، حبال السحر، ریسمانها که ساحران به شکل مار سازند:
چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال السحر پندارد حیات.
مولوی.
، طنابها. رسنها: فی حبال فلان، ای مرتبطهبنکاحه کالمربوط بالحبال. (منتهی الارب) :
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.
ناصرخسرو.
- حبال الساق، بنهای ساق. پیهای ساق. (مهذب الاسماء).
- ، ساق و رگهای نره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حبال
پری، جمع حبل، رگ های نره، ستاک ها ساغ ها ریسمانگر ریسمانتاب ریسمانها رشته ها ریسمان تاب، ریسمان فروش
فرهنگ لغت هوشیار
حبال
((حِ))
جمع حبل، ریسمان ها، رشته ها
تصویری از حبال
تصویر حبال
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبان
تصویر حبان
(پسرانه)
نام یکی از صحابه پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حباله
تصویر حباله
دام، قید، بند، حبالۀ نکاح مثلاً کنایه از قید زناشویی
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
یوسف پسر ابراهیم پسر مرزوق بن حمدان، مکنی به ابویعقوب صهیبی حبالی. وی به مرو شد و در آنجا بنزد ابومنصور محمد بن علی بن محمد مروزی فقه آموخت. او مردی قانع بود و ابوالقاسم حافظ گوید از وی حدیث شنودم. و شافعی مذهب بود و در آن هنگام که خوارزمشاه اقسر (ظ: اتسز) پسر محمد پسر انوشتکین در ربیع الاول سال 530 هجری قمری مرو را بگرفت، در آنجا کشته شد. (معجم البلدان) ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حَ بالْ لَ)
هنگام و زمان چیزی، گرانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
دام. احبول. احبوله. (منتهی الارب). پای دام. (نصاب) (دستوراللغه) (منتهی الارب). دام صیاد. (منتهی الارب). دام داهول. (محمود بن عمر ربنجنی). و در بعض از لغت نامه ها:نوعی از دام. و در نسخه ای از مهذب الاسماء: دام آهو. و صاحب غیاث اللغات بنقل از منتخب، گوید: دام رسن.
- در حبالۀ اسرگرفتار شدن، اسیر گردیدن: جمعی نامعدود در آن معرکه بفنا شد و ابوعلی بن بغر الحاجب و بکتکین فرغانی و ارسلان بیک و ابوعلی بن نوشتکین و لشکرستان ابن ابی جعفر الدیلمی با طائفه ای دیگر از مفارقت لشکر ابوعلی در حبالۀ اسر گرفتار شدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- در حبالۀ اسلام درآمدن، در حبالۀ اسلام بسته شدن، مسلمانی پذیرفتن. مسلمان شدن: می اندیشید که چون اعمام و اقارب او در حبالۀ اسلام و استسلام بسته شود... (ترجمه تاریخ یمینی). ج، حبائل.
- در حباله گرفتن،: دخترحسن بن حماد الاشعری ملقب به ابن میش را بخواست و در حباله گرفت. (تاریخ قم ص 210).
- در حبالۀ نکاح بودن،: جواب بازداد که از دختران من در حبالۀ نکاحی است. (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 401).
- در حبالۀ نکاح درآوردن، بزنی گرفتن. نکاح کردن. بزنی کردن. گرفتن زنی را. تزویج کردن
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
جمع واژۀ حبلی ̍. آبستنان: و دانست که شرفات (آمال) در انحطاط است و حبالای امانی او در اسقاط. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ / فِ گُ)
آبستن کردن. (تاج المصادر) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حبل و حبل، کلان شکم. (منتهی الارب). مؤنث: حبناء. ج، حبن
لغت نامه دهخدا
(تَ سْ)
رفتن. و کل فعالّه مشدده جائز تخفیفها کحماره القیظ و صباره البرد الا الحباله فانها لاتخفف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لاتینی تازی گشته پرمگ گونه ای کویک یامگ (نخل)، جمع سبله، خوشه ها بروت ها
فرهنگ لغت هوشیار
کود کش، خاکروبه بر خاشه، اندک آنچه مورچه به دهان بردارد، چیز اندک شی قلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبال
تصویر جبال
جمع جبل، کوه ها جمع جبل کوهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحال
تصویر بحال
خوشحال، تندرست، سعادتمند، مناسب الحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حابل
تصویر حابل
دامیار دامگستر، جادوگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبار
تصویر حبار
زکابفروش، ماهی زکاب (مرکب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباتل
تصویر حباتل
خشکیده استخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبال
تصویر ذبال
فتیله پتیله جمع ذبال. زخم پهلو، جمع ذباله، پده ها پوده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبات
تصویر حبات
جمع حبه، برزها تخمک ها جمع حبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبال
تصویر آبال
جمع ابل، اشتران جمع ابل شتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احبال
تصویر احبال
آبستن کردن، پژمردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباله
تصویر حباله
دام، جتک مرگ قید بند. یا حباله نکاح. قید ازدواج، دام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبالی
تصویر حبالی
جمع حبلی، زنان باردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباله
تصویر حباله
((حِ لِ))
قید، بند، دام، نکاح قید ازدواج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلال
تصویر حلال
گمیزنده، روا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابال
تصویر ابال
شبان، شترچران، شتردار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حمال
تصویر حمال
باربر، بارکش، ترابر
فرهنگ واژه فارسی سره
بند، دام، قید، ریسمان، رسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد