جدول جو
جدول جو

معنی حارود - جستجوی لغت در جدول جو

حارود
بیدستر. حیوانی که گند بیدستر (جند بیدستر خایۀ اوست. سگلابی. سگلاوی. قسطور. قنذر. ویدستر. سقلاوی. هزد. قوقی. قضاعه. رجوع بمفردات ابن البیطار و بحر الجواهر و دزی ج 1 ص 239 و رجوع به جند بیدستر و بیدستر شود
لغت نامه دهخدا
حارود
ابن یزید، مکنی به ابی الضحاک، تابعی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دهی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین، با 307 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حرد، سرهای کوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی از توابع تنکابن. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 107 بخش انگلیسی) ، اروسه (با راء هندی) لغت هندی است و آنرا بانسه یعنی بای موحده دانسته و بفتح واو و الف و سکون نون و فتح سین مهمله و ها در آخر نیز نامند. نباتیست که در هند و بنگاله بسیار پیدا میشود، مابین شجر و گیاه، به بلندی دو ذرع و زیاده بر آن و برگ آن شبیه ببرگ بید و اندک عریضتر از آن و شاخهای آن پرگره و چوب آن سفید و اکثر از آن خلال میسازند و گل آن بیشتر سفید و بعضی سرخ و بنفش نیز میباشند و آتش چوب آن تند میباشد و از زغال آن بارود میسازند. طبیعت آن گرم و خشک است در اول و گویند سرد است و گل آنرا سرد نوشته اند. گل آن جهت دق و دفع صفرا و تسکین حدت خون و سوزش بول و ناریت آن مفید و گویند بیخ آن جهت سرفه و ضیق النفس و ربو و تبهای بلغمی و صفراوی و غثیان و قی و یرقان و حرقهالبول و قروح مجاری بول که بهندی سوزاک و بفارسی سوزنک نامند و گفته اند تب دق را نیز مفید است و ثمر آن به مقدار جمیز صحرائی که بهندی کولر جنگلی نامند میشود و سبزرنگ و تخمهای آن ریزه. گویند تعلیق آن بر گلوی اطفال جهت سرفۀ ایشان نافع است. (مخزن الادویه، متن و فهرست)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
آهسته کار: الدهر ارود ذوغیر، ای یعمل عمله فی سکون لایشعر به. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَمْ مُ)
دور شدن، از میان قوم به یک سو شدن، تنها منزل کردن
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نعت فاعلی از حرد و حرود. که از میان قوم بیک سورود و تنها منزل گزیند. مجرد، مرد تندمزاج. تندمزاج. ج، حوارد، خشم گیرنده
لغت نامه دهخدا
از ده های وازین طسوج قم است، (تاریخ قم ص 119)
از دیه های بخش ورۀ قم، (تاریخ قم ص 138)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
به معنی خراب، نام محلی در نزدیکی ’عای’ که اسرائیلیان بقهر در آنجا برگشته اند. (صحیفۀ یوشع: 7:5) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
جایی در راه یزد و اصفهان که اکنون نام آن در فرهنگها و نقشه ها دیده نمیشود، رجوع به تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص 157 شود
لغت نامه دهخدا
(رْ وَ)
بمعنی شابود است که هاله و خرمن و طوق ماه باشد. (برهان). مصحف ’شادورد’ مبدّل ’شایورد’ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به شایورد شود
لغت نامه دهخدا
امراءه حاروق، زن خوش آرمش
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
دهی است از دهستان ولدیان بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 9500گزی خاور خوی و یک هزارگزی جنوب شوسۀخوی به مرند و جلفا. ناحیه ای است واقع در جلگه، کنار رود قطور. معتدل مالاریائی. دارای 610 تن سکنه میباشد. ترک زبانند. از رود قطور مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، پنبه، حبوبات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام بلدی است در گجرات هندوستان که در 130 هزارگزی شمال شهر سورت واقع است. لنگرگاهی زیبا، آب انبارهای وسیع، بتخانه های باتکلف دارد. آثاری از زمان آل تیمور در این شهر هنوز بجای است. در تاریخ 1819م. زلزلۀ شدیدی بعض قسمتهای این شهر را ویران ساخت. این شهر پایتخت راجه های قدیم کیکوار بود که بعدها تابع دولت انگلستان شدند. انگلیس ها آخرین راجه را به جنایات متعددی متهم ساخته وی را معزول و کشور را تماماً بضبط آوردند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2: باروده). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پدر قبیله، از خدان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
اشتر اندک شیر. (مهذب الاسماء). ج، حرد. ناقۀ حرود، ماده شتر کم شیر، یا شیرمنقطعشده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارود
تصویر ارود
آهسته کار پوشیده کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرود
تصویر حرود
از میان قوم دور شدن، تنها منزل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آنندراج و عمید آن را پارسی دانسته اند معین آنرا ترکی عربی دانسته یمسو گندک باروت
فرهنگ لغت هوشیار
غده ای که در میان گوشت بدن پدیدار شود
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از توابع دهستان سه هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی