غطریف بن امرءالقیس (البطریق) ابن ثعلبه بن مازن بن الازد بن الغوث من ولد کهلان بن سبا.رجوع به تاریخ سیستان ص 49 و مجمل التواریخ والقصص ص 150 و 174 و 225 شود، قبیله ای از غسان که بطنی از ازد بوده اند. (صبح الاعشی ج 1 ص 319)
غطریف بن امرءالقیس (البطریق) ابن ثعلبه بن مازن بن الازد بن الغوث من ولد کهلان بن سبا.رجوع به تاریخ سیستان ص 49 و مجمل التواریخ والقصص ص 150 و 174 و 225 شود، قبیله ای از غسان که بطنی از ازد بوده اند. (صبح الاعشی ج 1 ص 319)
ابن عمرو بن مزیقیا الاسدی، از قحطان اوجدی است جاهلی و منازل فرزندان وی، که بقولی همان قبیلۀ خزاعه هستند، پس از هجرت از یمن، به مرالظهران، در یک منزلی مکه بود. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 225 و معجم البلدان، کلمه ظهران، واعلام زرکلی، و رجوع به حارث بن عمرو بن مزیقیا شود ابن قدامه. شیخ طوسی در رجال خود وی را از یاران علی (ع) شمرده، و برخی او را جاریه بن قدامه خوانده اند و صحیح جیم است. (تنقیح المقال ج 1 ص 249) ابن ثور. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب علی (ع) ذکر کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 249) ابن ربیع انصاری. عبدان و ابوبکر بن علی او را در زمرۀ صحابه آرند و ابوموسی سخن آن دو را استدراک کند. عسقلانی گوید: ظاهراً این شخص همان حارثه بن سراقه آتی الذکر باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 311 شود ابن ظفر. مؤلف اصابه گوید: ابن شاهین نام او را درحرف حا آورده و ابو موسی نیز او را متابعت کرده است ولی صحیح جیم است یعنی جاریه (کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 2 ص 73). رجوع بجاریه بن ظفر... شود ابن الاضبط، و بقولی حارثه الاضبط السلمی. محدث است، او از پدر خود و پسر او یحیی و یا عبدالرحمن، از وی روایت کند. رجوع بکتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 53 و 54 و 310 شود ابن جناب بن هبل العذری. از کنانه عذره، از قحطان، جدّی جاهلی و بجدل بن انیف، جّد مادری یزید بن معاویه، از فرزندان اوست. رجوع به الاعلام زرکلی شود ابن الحارث بن الخزرج بن عمرو الاوسی الازدی القحطانی. جدی است جاهلی و رافع بن خدیج و برأبن عازب از فرزندان اویند. رجوع به الاعلام زرکلی شود ابن جبله بن شراحیل الکلبی. عبدان و ابوموسی به تبعیت عبدان، وی را در شمار صحابه آرند. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 310 شود ابن سعد بن مالک بن النخع النخعی.... از کهلان، از قحطان. جدی جاهلی و حجاج بن ارطاءه از فرزندان او است. رجوع به الاعلام زرکلی شود ابن عمرو الشیبانی. از بنی ذهل، از شیبان، از عدنانیه، جدی جاهلی و منکدربن لبید از فرزندان اوست. رجوع به الاعلام زرکلی شود
ابن عمرو بن مزیقیا الاسدی، از قحطان اوجدی است جاهلی و منازل فرزندان وی، که بقولی همان قبیلۀ خزاعه هستند، پس از هجرت از یمن، به مرالظهران، در یک منزلی مکه بود. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 225 و معجم البلدان، کلمه ظهران، واعلام زرکلی، و رجوع به حارث بن عمرو بن مزیقیا شود ابن قدامه. شیخ طوسی در رجال خود وی را از یاران علی (ع) شمرده، و برخی او را جاریه بن قدامه خوانده اند و صحیح جیم است. (تنقیح المقال ج 1 ص 249) ابن ثور. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب علی (ع) ذکر کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 249) ابن ربیع انصاری. عبدان و ابوبکر بن علی او را در زمرۀ صحابه آرند و ابوموسی سخن آن دو را استدراک کند. عسقلانی گوید: ظاهراً این شخص همان حارثه بن سراقه آتی الذکر باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 311 شود ابن ظفر. مؤلف اصابه گوید: ابن شاهین نام او را درحرف حا آورده و ابو موسی نیز او را متابعت کرده است ولی صحیح جیم است یعنی جاریه (کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 2 ص 73). رجوع بجاریه بن ظفر... شود ابن الاضبط، و بقولی حارثه الاضبط السلمی. محدث است، او از پدر خود و پسر او یحیی و یا عبدالرحمن، از وی روایت کند. رجوع بکتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 53 و 54 و 310 شود ابن جناب بن هبل العذری. از کنانه عذره، از قحطان، جدّی جاهلی و بجدل بن انیف، جّد مادری یزید بن معاویه، از فرزندان اوست. رجوع به الاعلام زرکلی شود ابن الحارث بن الخزرج بن عمرو الاوسی الازدی القحطانی. جدی است جاهلی و رافع بن خدیج و برأبن عازب از فرزندان اویند. رجوع به الاعلام زرکلی شود ابن جبله بن شراحیل الکلبی. عبدان و ابوموسی به تبعیت عبدان، وی را در شمار صحابه آرند. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 310 شود ابن سعد بن مالک بن النخع النخعی.... از کهلان، از قحطان. جدی جاهلی و حجاج بن ارطاءه از فرزندان او است. رجوع به الاعلام زرکلی شود ابن عمرو الشیبانی. از بنی ذهل، از شیبان، از عدنانیه، جدی جاهلی و منکدربن لبید از فرزندان اوست. رجوع به الاعلام زرکلی شود
چیزی نو که نبود سابق.سختی نو که پدید آید. (دستوراللغه). کارنو. احدوثه.سختی روزگار. (مهذب الاسماء). نادبه. عادیه. خطب. ملمّه. (ربنجنی). نازله. قضیه. واقعه. وقعه. پیش آمد. اتفاق. رویداد. نائبه. طارقه.عارضه. صافقه.صفیقه. (منتهی الارب) : امیر نامه ها فرمود به غزنی و جملۀ مملکت، براین حادثۀ بزرگ و صعب که افتاد و سلامت که بدان مقرون شد. (تاریخ بیهقی). به نشابور باز آمدند نزدیک این پادشاه که پس از آن حادثه اتفاق افتاد. (تاریخ بیهقی). پس پناه برد امیرالمؤمنین دنبالۀ این حادثه الم رسان... (تاریخ بیهقی). چون فرود آمدیمی، که بایست حادثۀ بدین بزرگی بیفتد، رفتن بود و افتادن. امیر براند از آنجا و نظام بگسست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 637). اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371). حادثۀ بدین صعبی بود تا مرا زندگانی است تلخی این از کامم نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499). گفت (غازی) این حرّه را بخوان تا نیکو اندیشه دارد و من بحق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). از حادثۀ زمان آینده مترس وز هر چه رسد چو نیست پاینده مترس این یکدم نقد را غنیمت میدان از رفته میندیش وز آینده مترس. خیام. مگر که پروین برآسمان سپاه تو شد که هیچ حادثه آن را زهم نکرد جدا. مسعودسعد. عاجزتر ملوک آن است که... هرگاه حادثۀ بزرگ افتد... موضع حزم و احتیاط را بگذارد. (کلیله و دمنه). عاجز... در کارها حیران بود و وقت حادثه سراسیمه ونالان. (کلیله و دمنه). چون صورت حادثه پیدا آمده باشد عاقل... و جاهل... یکسان باشند... (کلیله و0 دمنه). و عقل من چون قاضی مزوّر که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت منقطع نشود... (کلیله و دمنه). از خشکسال حادثه در مصطفی گریز کاینک بفتح باب ضمان کرد مصطفی. خاقانی. از حادثه سوزم که برآورد زمن دود وز نائبه نالم که فرو برد بمن ناب. خاقانی. از لگد حادثات سخت شکسته دلم بسته خیالم که هست این خلل ازبوالعلا. خاقانی. نسخۀ این تفسیر در مدرسه صابونی نیشابور مخزون بود تاحادثۀ غز افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). لشکر دیلم در آن حادثه پای بیفشردند و سربازیها کردند و دستبردها نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی). گریبان روزگار ازاین حادثه چاک. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 444). دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست. کمال اسماعیل. ج، حادثات. حوادث. (اقرب الموارد). حادثه ها
چیزی نو که نبود سابق.سختی نو که پدید آید. (دستوراللغه). کارنو. احدوثه.سختی روزگار. (مهذب الاسماء). نادبه. عادیه. خَطب. مُلِمّه. (ربنجنی). نازِلَه. قضیه. واقِعه. وقعه. پیش آمد. اِتِفاق. رویداد. نائبه. طارقه.عارضه. صافقه.صفیقه. (منتهی الارب) : امیر نامه ها فرمود به غزنی و جملۀ مملکت، براین حادثۀ بزرگ و صعب که افتاد و سلامت که بدان مقرون شد. (تاریخ بیهقی). به نشابور باز آمدند نزدیک این پادشاه که پس از آن حادثه اتفاق افتاد. (تاریخ بیهقی). پس پناه برد امیرالمؤمنین دنبالۀ این حادثه الم رسان... (تاریخ بیهقی). چون فرود آمدیمی، که بایست حادثۀ بدین بزرگی بیفتد، رفتن بود و افتادن. امیر براند از آنجا و نظام بگسست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 637). اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371). حادثۀ بدین صعبی بود تا مرا زندگانی است تلخی این از کامم نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499). گفت (غازی) این حرّه را بخوان تا نیکو اندیشه دارد و من بحق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). از حادثۀ زمان آینده مترس وز هر چه رسد چو نیست پاینده مترس این یکدم نقد را غنیمت میدان از رفته میندیش وز آینده مترس. خیام. مگر که پروین برآسمان سپاه تو شد که هیچ حادثه آن را زهم نکرد جدا. مسعودسعد. عاجزتر ملوک آن است که... هرگاه حادثۀ بزرگ افتد... موضع حزم و احتیاط را بگذارد. (کلیله و دمنه). عاجز... در کارها حیران بود و وقت حادثه سراسیمه ونالان. (کلیله و دمنه). چون صورت حادثه پیدا آمده باشد عاقل... و جاهل... یکسان باشند... (کلیله و0 دمنه). و عقل من چون قاضی مزوّر که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت منقطع نشود... (کلیله و دمنه). از خشکسال حادثه در مصطفی گریز کاینک بفتح باب ضمان کرد مصطفی. خاقانی. از حادثه سوزم که برآورد زمن دود وز نائبه نالم که فرو برد بمن ناب. خاقانی. از لگد حادثات سخت شکسته دلم بسته خیالم که هست این خلل ازبوالعلا. خاقانی. نسخۀ این تفسیر در مدرسه صابونی نیشابور مخزون بود تاحادثۀ غز افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). لشکر دیلم در آن حادثه پای بیفشردند و سربازیها کردند و دستبردها نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی). گریبان روزگار ازاین حادثه چاک. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 444). دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست. کمال اسماعیل. ج، حادثات. حَوادِث. (اقرب الموارد). حادثه ها
افعی کاسته تن از کلان سالی که بجز سر و جان و زهر در وی هیچ نمانده باشد. (منتهی الارب). آن مار که از بسیاری زهر و پیری نقصان گرفته بود. (مهذب الاسماء). مار پیر پرخطر
افعی کاسته تن از کلان سالی که بجز سر و جان و زهر در وی هیچ نمانده باشد. (منتهی الارب). آن مار که از بسیاری زهر و پیری نقصان گرفته بود. (مهذب الاسماء). مار پیر پرخطر
رنج سختی مونث کارث: (بنیاد سرایی فرموده بود... بسبب حادثه ای کارثه ناتمام بماند و فرزندان او از و اعراض کردند و بدان فال بد زدند تا خراب شد) (تاریخ یمینی ص 146 نسخه خطی دهخدا)
رنج سختی مونث کارث: (بنیاد سرایی فرموده بود... بسبب حادثه ای کارثه ناتمام بماند و فرزندان او از و اعراض کردند و بدان فال بد زدند تا خراب شد) (تاریخ یمینی ص 146 نسخه خطی دهخدا)