جدول جو
جدول جو

معنی حادثه - جستجوی لغت در جدول جو

حادثه
حادث، پیشامد تازه، واقعه، رویداد، آسیب و بلا
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
فرهنگ فارسی عمید
حادثه
(دِ ثَ)
چیزی نو که نبود سابق.سختی نو که پدید آید. (دستوراللغه). کارنو. احدوثه.سختی روزگار. (مهذب الاسماء). نادبه. عادیه. خطب. ملمّه. (ربنجنی). نازله. قضیه. واقعه. وقعه. پیش آمد. اتفاق. رویداد. نائبه. طارقه.عارضه. صافقه.صفیقه. (منتهی الارب) : امیر نامه ها فرمود به غزنی و جملۀ مملکت، براین حادثۀ بزرگ و صعب که افتاد و سلامت که بدان مقرون شد. (تاریخ بیهقی). به نشابور باز آمدند نزدیک این پادشاه که پس از آن حادثه اتفاق افتاد. (تاریخ بیهقی). پس پناه برد امیرالمؤمنین دنبالۀ این حادثه الم رسان... (تاریخ بیهقی). چون فرود آمدیمی، که بایست حادثۀ بدین بزرگی بیفتد، رفتن بود و افتادن. امیر براند از آنجا و نظام بگسست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 637). اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371). حادثۀ بدین صعبی بود تا مرا زندگانی است تلخی این از کامم نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499). گفت (غازی) این حرّه را بخوان تا نیکو اندیشه دارد و من بحق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231).
از حادثۀ زمان آینده مترس
وز هر چه رسد چو نیست پاینده مترس
این یکدم نقد را غنیمت میدان
از رفته میندیش وز آینده مترس.
خیام.
مگر که پروین برآسمان سپاه تو شد
که هیچ حادثه آن را زهم نکرد جدا.
مسعودسعد.
عاجزتر ملوک آن است که... هرگاه حادثۀ بزرگ افتد... موضع حزم و احتیاط را بگذارد. (کلیله و دمنه). عاجز... در کارها حیران بود و وقت حادثه سراسیمه ونالان. (کلیله و دمنه). چون صورت حادثه پیدا آمده باشد عاقل... و جاهل... یکسان باشند... (کلیله و0 دمنه). و عقل من چون قاضی مزوّر که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت منقطع نشود... (کلیله و دمنه).
از خشکسال حادثه در مصطفی گریز
کاینک بفتح باب ضمان کرد مصطفی.
خاقانی.
از حادثه سوزم که برآورد زمن دود
وز نائبه نالم که فرو برد بمن ناب.
خاقانی.
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل ازبوالعلا.
خاقانی.
نسخۀ این تفسیر در مدرسه صابونی نیشابور مخزون بود تاحادثۀ غز افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). لشکر دیلم در آن حادثه پای بیفشردند و سربازیها کردند و دستبردها نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی). گریبان روزگار ازاین حادثه چاک. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 444).
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست.
کمال اسماعیل.
ج، حادثات. حوادث. (اقرب الموارد). حادثه ها
لغت نامه دهخدا
حادثه
سختی روزگار، عارضه
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
فرهنگ لغت هوشیار
حادثه
((دِ ثِ))
آن چه نو پدید آمده، رویداد، اتفاق، جمع حادثات، حوادث
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
فرهنگ فارسی معین
حادثه
پیشامد، پیش آمد، رخداد، رویداد، پدیده
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
فرهنگ واژه فارسی سره
حادثه
اتفاق، پیشامد، تصادف، رخداد، رویداد، سانحه، عارضه، قضیه، ماجرا، مصیبت، واقعه، آسیب، بلا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حادثه
حادثةً
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به عربی
حادثه
Accident
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به انگلیسی
حادثه
accident
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به فرانسوی
حادثه
incidente
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
حادثه
حادثہ
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به اردو
حادثه
несчастный случай
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به روسی
حادثه
Unfall
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به آلمانی
حادثه
нещасний випадок
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به اوکراینی
حادثه
wypadek
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به لهستانی
حادثه
事故
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به چینی
حادثه
দুর্ঘটনা
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به بنگالی
حادثه
accidente
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
حادثه
ajali
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به سواحیلی
حادثه
kaza
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
حادثه
사고
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به کره ای
حادثه
事故
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به ژاپنی
حادثه
תאונה
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به عبری
حادثه
acidente
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به پرتغالی
حادثه
kecelakaan
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
حادثه
อุบัติเหตุ
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به تایلندی
حادثه
ongeluk
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به هلندی
حادثه
दुर्घटना
تصویری از حادثه
تصویر حادثه
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حارثه
تصویر حارثه
(دخترانه)
مؤنث حارث، کشاورز
فرهنگ نامهای ایرانی
(شَ)
با هم سخن گفتن. (منتهی الارب). با یکدیگر حدیث کردن. تحادث. (یادداشت مؤلف). گفتگو و مکالمه. (ناظم الاطباء). با کس حدیث کردن. (تاج المصادر بیهقی). حکایت و قصه و نقل و داستان آوردن. (ناظم الاطباء) ، صیقل کردن شمشیر را. (منتهی الارب). و منه حدیث الحسن حادثوا هذه القلوب بذکراﷲ، ای اجلوها واغسلوا الدرن عنها. (منتهی الارب). جلا دادن. بزدودن شمشیر. (از لسان العرب). بزدودن. (زوزنی) ، در اصطلاح متصوفه و عرفا خطاب حق است بنده رادر صورتی از عالم ملک همچنان که ندا فرمودند موسی را از شجره. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات) ، معاشرت و مصاحبت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : زبان از مکالمۀ او در کشیدن قوت نداشتم و روی از محادثۀ او گردانیدن مروت ندانستم. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حداثه
تصویر حداثه
نوی تازگی نو خاستگی نوجوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احدثه
تصویر احدثه
خبر تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محادثه
تصویر محادثه
با هم سخن گفتن، گفتگو و مکالمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محادثه
تصویر محادثه
((مُ دِ ثِ))
با هم سخن گفتن
فرهنگ فارسی معین
تکلم، سخن گویی، بایکدیگر تکلم کردن، بایکدیگرسخن گفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد