جدول جو
جدول جو

معنی حاجتومند - جستجوی لغت در جدول جو

حاجتومند
حاجتمند، نیازمند، محتاج، برای مثال من نگویم که قاسم الارزاق / نعمت داده از تو بستاناد ی لیک گویم که هیچ مسلم را / حاجتومند تو نگرداناد (سنائی۲ - ۶۱۴)
تصویری از حاجتومند
تصویر حاجتومند
فرهنگ فارسی عمید
حاجتومند
(جَ مَ)
محتاج. نیازمند. نیازومند. حاجتمند. صاحب نیاز و حاجت:
من نگویم که قاسم الأرزاق
نعمت داده از تو بستاند
لیک گویم که هیچ بخرد را
حاجتومند تو نگرداند.
سنائی
لغت نامه دهخدا
حاجتومند
نیازمند محتاج متوقع، تهی دست فقیر گدا
تصویری از حاجتومند
تصویر حاجتومند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاجتمند
تصویر حاجتمند
ویژگی آنکه به چیزی احتیاج دارد، محتاج، نیازمند، برای مثال نیافرید خدایت به خلق حاجتمند / به شکر نعمت حق در به روی خلق مبند (سعدی۲ - ۷۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجتمندی
تصویر حاجتمندی
نیازمندی، احتیاج
فرهنگ فارسی عمید
(جَ مَ)
صاحب نیاز و احتیاج. محتاج. نیازمند. مضطر. نیازومند. تلنگی. حاجتومند:
از غزنین اخبار میرسید که لشکرها فراز می آید و جنگ را میسازند و به زیادت مردم حاجتمند گشت. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید که در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد و وی حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی). اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر برای اینکار واماند، چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردی بسوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر و شام بودیمی. (تاریخ بیهقی). اگر بیماری آید صحتش دهی و اگر حاجتمندی حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء). غلامان را گفت کسی که دعوی خدائی کند بدینگونه حاجتمند نباشد. (قصص الانبیاء).
نیافرید خدایت بخلق حاجتمند
بشکر نعمت آن در بروی خلق مبند.
سعدی.
اگر کشور خدای کامرانست
وگر درویش حاجتمند نانست.
سعدی.
، فقیر. بی چیز. مقل. درویش. بی نوا:
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت من نزد من همی پاید
.....................................
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید.
مسعودسعد.
- حاجتمندتر، محتاج تر. نیازمندتر: و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم حاجتمندتراند. (تاریخ بیهقی ص 99).
- حاجتمند شدن، بؤس. بئس. حوج. (تاج المصادر بیهقی). ارب. (صراح). اصابه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جَ مَ)
نیاز. افتقار. احتیاج: و گفته اند: ’حاجتمندی دوم اسیری است’. (قابوسنامه). باب اول اندر شناختن سبب حاجتمندی مردم و دیگر جانوران بغذا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حاجتمند
تصویر حاجتمند
صاحب نیاز و احتیاج، محتاج، مضطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجتمندی
تصویر حاجتمندی
نیازمندی، احتیاج، تهی دستی فقر گدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجتمند
تصویر حاجتمند
تهی دست، نیازمند
فرهنگ فارسی معین
متوقع، محتاج، نیازمند، بی نوا، تهی دست، فقیر، گدا
متضاد: بی نیاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی نوایی، تهی دستی، فقر، احتیاج، توقع، نیازمندی، وسن
متضاد: بی نیازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد