جدول جو
جدول جو

معنی جغوک - جستجوی لغت در جدول جو

جغوک
درگیری، گلاویز شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غوک
تصویر غوک
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
بزغ، غورباغه، وک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو
فرهنگ فارسی عمید
(چُ یاچَ)
بمعنی گنجشک باشد. (برهان). بمعنی چغک است و آن را چغنه نیز خوانند. (جهانگیری). چغو. (آنندراج). گنجشک و عصفور. (ناظم الاطباء). چغوک و چغک و چکوک و عصفور:
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک ؟
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک ؟
لبیبی.
ز زعفران و سقنقور و مغز جلغوزه
بمشک و عنبر و مغز چغوک آمیزد.
حکیم نظام الملک (از جهانگیری).
- امثال:
صد چغوک با پر و بالش نیم من است.
رجوع به چغک و چغو و چکوک شود، پرنده ای باشد مشهور به سرخاب. (برهان از مؤید الفضلاء). سرخاب. (غیاث از سراج اللغات). یک نوع مرغ آبی. (ناظم الاطباء). مرغکی است مثل گنجشک که در صحرامیان درمنه آشیان نهد و او را بتازی ’قبره’ خوانند و ’ابوالملیح’ نیز گویند و افسر دارد چون هدهد و بصبح فروتر از همه مرغ ها بانگ کند و صفیرش بغایت نیکو است و اصفهانیان او را ’موژه’ گویند و در بعضی دیار خراسان ’جل’ و ’بکله’ نیز خوانندش. (اوبهی). صورتی از چکاوک
لغت نامه دهخدا
(نِ)
به معنی نغوشاک است. (برهان قاطع) (جهانگیری). مصحف و مخفف نغوشاک. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). رجوع به نغوشا و نغوشاک شود
لغت نامه دهخدا
جانوری است که در آب و زمین نمناک میماند، بعربی ضفدع (ضفدع) گویند، (آنندراج)، حیوان کوچکی ذوالحیاتین که وزغ و چغر وچغز نیز گویند و به ترکی قرباغه نامند، (از ناظم الاطباء)، جانوری است که در آب و خشکی هر دو زندگی کند، (فرهنگ نظام)، تلفظ آن غوک، در سغدی: غووک جمع آن غوکت، این کلمه از فارسی وارد لهجه های جدید مانند ارموری و پراچی شده است، در سنگسری: وکو، (از حاشیۀ برهان چ معین)، و رجوع به همین حاشیه شود، غوک جانوری آبی دارای استخوانهای باریک است و انواع بسیار دارد، نر آن را ابوالمسیح و ابوهبیره و ابومعبد، و مادۀ آن را ام هبیره گویند، و بعضی از آنها بانگ میکنند و بعضی بانگ نمیکنند، و یکی از انواع آن غوک برّی (صحرائی) است، (از اقرب الموارد ذیل ضفدع)، بزغ، وزغ، (فرهنگ اسدی و حاشیۀ آن)، پک، (فرهنگ اوبهی)، وزق، (برهان قاطع)، وزغ، (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، قورباغه، چغز، چغر، غنجموش، غنج رش، کلا، کلااو، کلار، بک، کلاو، کلاور، کلاوه، کلوا، مگل، وک، (برهان قاطع)، قوربقا، قوربقه، نقّاق، نقّاقه، فدّاده، ضفدع، ضفدع، (دهار)، لجاء، لجاءه، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به وزغ و قورباغه شود:
چشم چون خانه غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزۀ خواجه حسن عیشی کژ،
منجیک (از فرهنگ اسدی)،
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا،
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)،
ای دیده ها چو دیدۀ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه،
فرخی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)،
بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک،
عنصری،
اندر این بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک ...
سنایی،
مبادا که مکر چون مکر غوک شود ... غوکی در جوار ماری وطن داشت، و هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی، غوک با پنج پایک دوستی داشت، (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 1328 ه، ش، ص 104)،
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار درمی عیدی شناورش،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 222)،
چو بر دانا گشادی حیله را در
چو غوک مارکش در سر کنی سر،
خاقانی،
پسر دیوانه به بهانۀ ماهی، خویشتن چون مار در آب افکندی، و چون غوک شناو کردی، (سندبادنامه ص 115)، بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب، (گلستان سعدی)،
مگو به شهوتیان ماجرای عشق، مپرس
حدیث بحر ز غوکی که در شمر باشد،
امیرخسرو (از جهانگیری)،
شدن غرقه در بحر و مردن به سوک
از آن به که زنهار بردن به غوک،
هدایت (از انجمن آرا) (آنندراج)،
- غوک سبز، نوعی از غوک،
، چوب دودله، (انجمن آرا) (آنندراج)، الک دولک، بازیی که در خراسان کال چینه و ولاوبازی و در جای دیگر پله چوب و دسته پل نامیده شود، در برهان قاطع به این معنی غوک چوب آمده است، رجوع به غوک چوب، دودله، دوداله و الک و دولک شود، نشانۀ تیراندازان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چغوک
تصویر چغوک
گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
زمین کنده و عمیق گودال. قورباغه. یا غوکان، جمع غوک قورباغگان، گاهی مرادف با ذوحیاتین ها به کار می رود. یا غوک سبز. نوعی غوک برنگ سبز، چوب دلوله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جغور
تصویر جغور
قلیه جگر گوسفند که در روغن تف دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوک
تصویر غوک
((غَ وَ))
زمین کنده، عمیق، گودال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوک
تصویر غوک
قورباغه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوک
تصویر غوک
قورباغه
فرهنگ واژه فارسی سره
قورباغه، وزغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوخی، لطیفه، هزل
متضاد: جد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم اسهالی، ریغو
فرهنگ گویش مازندرانی
عصبانی، کسی که زود عصبی شود، زودچشم
فرهنگ گویش مازندرانی
زخمی که در اثر عفونت مثل نوک پستان بیرون زده باشد، زخم بسیار
فرهنگ گویش مازندرانی
گلاویز، دعوا، بهم پریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به هم جمع شدن، مچاله شدن، منقبض، اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی
اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در پرتاس سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی