وسیله ای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار می رود مثلاً در دعوای دیروز تکمۀ یقه اش کنده شده بود، وسیلۀ کوچکی که برای روشن وخاموش کردن وسایل برقی به کار می رود مثلاً تکمۀ زنگ اخبار، هر برجستگی گوی مانند
وسیله ای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار می رود مثلاً در دعوای دیروز تکمۀ یقه اش کنده شده بود، وسیلۀ کوچکی که برای روشن وخاموش کردن وسایل برقی به کار می رود مثلاً تکمۀ زنگ اخبار، هر برجستگی گوی مانند
تکمه، وسیله ای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار می رود مثلاً در دعوای دیروز تکمۀ یقه اش کنده شده بود، وسیلۀ کوچکی که برای روشن وخاموش کردن وسایل برقی به کار می رود مثلاً تکمۀ زنگ اخبار، هر برجستگی گوی مانند
تُکمِه، وسیله ای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار می رود مثلاً در دعوای دیروز تکمۀ یقه اش کنده شده بود، وسیلۀ کوچکی که برای روشن وخاموش کردن وسایل برقی به کار می رود مثلاً تکمۀ زنگ اخبار، هر برجستگی گوی مانند
در ترکی، موزه را گویند. (آنندراج) (غیاث). مأخوذ از ترکی، موزۀ ساقه بلند و کفش مسافر. (ناظم الاطباء). قسمی پوتین ساقه بلند چرمین. پوتین ساقه بلند مخصوصی که معمولاً افسران ارتش یا اشخاص دیگر در اسب سواری پوشند. پای پوش چرمین بلندساق که بیشتر در اسب سواری و چوگان بازی از آن استفاده کنند. - چکمه به گردن، کنایه از عذرخواهی و زینهارجویی و پوزش طلبی. و چکمه به گردن انداختن یا چکمه به گردن پیش کسی رفتن نیز اشاره به تسلیم شدن و عذر گناه رفته خواستن است. - چکمۀ مرحاج، کنایه از چکمۀ بسیار بزرگ و پاره پاره. مؤلف غیاث و صاحب آنندراج نویسند: ’... مرحاج مخفف میرحاج است که قافله سالار حاجیان باشد و این لقب شخصی بوده است که پاهای گنده و دراز داشته و موزۀ او اکثر پاره پاره میشده و در میان لوطیان این مثل مقرر شده که حریف را میگفته اند: از اینجا برو و گرنه کونت را چون چکمۀ مرحاج کنم. چنانکه میرنجات در شعر آورده است: خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن بزنش کفتگی و چکمۀ مرحاجش کن. (از آنندراج و غیاث ذیل لغت چکمۀ مرحاج)
در ترکی، موزه را گویند. (آنندراج) (غیاث). مأخوذ از ترکی، موزۀ ساقه بلند و کفش مسافر. (ناظم الاطباء). قسمی پوتین ساقه بلند چرمین. پوتین ساقه بلند مخصوصی که معمولاً افسران ارتش یا اشخاص دیگر در اسب سواری پوشند. پای پوش چرمین بلندساق که بیشتر در اسب سواری و چوگان بازی از آن استفاده کنند. - چکمه به گردن، کنایه از عذرخواهی و زینهارجویی و پوزش طلبی. و چکمه به گردن انداختن یا چکمه به گردن پیش کسی رفتن نیز اشاره به تسلیم شدن و عذر گناه رفته خواستن است. - چکمۀ مرحاج، کنایه از چکمۀ بسیار بزرگ و پاره پاره. مؤلف غیاث و صاحب آنندراج نویسند: ’... مرحاج مخفف میرحاج است که قافله سالار حاجیان باشد و این لقب شخصی بوده است که پاهای گنده و دراز داشته و موزۀ او اکثر پاره پاره میشده و در میان لوطیان این مثل مقرر شده که حریف را میگفته اند: از اینجا برو و گرنه کونت را چون چکمۀ مرحاج کنم. چنانکه میرنجات در شعر آورده است: خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن بزنش کفتگی و چکمۀ مرحاجش کن. (از آنندراج و غیاث ذیل لغت چکمۀ مرحاج)
کور مادرزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). نابینای مادرزاد. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 8) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). آنکه از مادر کور زاید. (المصادر زوزنی) : شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن. ؟ (از سندبادنامه). زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. بسا شب که در حبس بر من گذشت که بینای آن شب جز اکمه نبود. مسعودسعد. سر از روی بالین برآرد بعیر اگر بیند اکمه ورا در منام. سوزنی. گر فی المثل به اکمه و ابکم نظر کنی بی آنکه در تو معجز عیسی بن مریم است بینا شود به همت تو آنکه اکمه است گویا شود به مدحت تو آنکه ابکم است. سوزنی. چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست که اکمه را تواند کرد بینا. خاقانی. ابله از چشم زخم کم رنج است اکمه از درد چشم کم ضرر است. خاقانی. بلی آفرینش است این که ز امتداد سرمه به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید. خاقانی. اکمه و ابرص چه باشد، مرده نیز زنده گردد از فسون آن عزیز. مولوی. سر برآوردند باز از نیستی که ببین ما را که اکمه نیستی. مولوی. ، مانده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دوانیدن خر. (تاج المصادر بیهقی)
کور مادرزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). نابینای مادرزاد. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 8) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). آنکه از مادر کور زاید. (المصادر زوزنی) : شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن. ؟ (از سندبادنامه). زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. بسا شب که در حبس بر من گذشت که بینای آن شب جز اکمه نبود. مسعودسعد. سر از روی بالین برآرد بعیر اگر بیند اکمه ورا در منام. سوزنی. گر فی المثل به اکمه و ابکم نظر کنی بی آنکه در تو معجز عیسی بن مریم است بینا شود به همت تو آنکه اکمه است گویا شود به مدحت تو آنکه ابکم است. سوزنی. چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست که اکمه را تواند کرد بینا. خاقانی. ابله از چشم زخم کم رنج است اکمه از درد چشم کم ضرر است. خاقانی. بلی آفرینش است این که ز امتداد سرمه به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید. خاقانی. اکمه و ابرص چه باشد، مرده نیز زنده گردد از فسون آن عزیز. مولوی. سر برآوردند باز از نیستی که ببین ما را که اکمه نیستی. مولوی. ، مانده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دوانیدن خر. (تاج المصادر بیهقی)
شهر کوچکی است در ساحل شمالی جزیره صقلیه نزدیک شفلوی. (رحلۀ ابن جبیر). کیکش بسیار و گرمایش شدید است. (مراصد الاطلاع). این نام از یونانی ترمس بمعنی آب گرم معدنی و حمّه
شهر کوچکی است در ساحل شمالی جزیره صقلیه نزدیک شفلوی. (رحلۀ ابن جبیر). کیکش بسیار و گرمایش شدید است. (مراصد الاطلاع). این نام از یونانی ترمس بمعنی آب گرم معدنی و حمّه
ثلمت. ترک. سوراخ. رخنه: خواست که بقوت و شوکت خویش انتقامی کشد و ثلمه ای که از قهر و قوت احزاب اسلام در ولایت و نواحی مملکت او ظاهر شده بود برگیرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 22). از هر گوشه وهنی و از هر طرف ثلمه ای حادث میشود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 217). به استیناف مناجزت و سد حادثۀ ثلمت قیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 228). سد ثلمه و قوام امّه بمکان او حاصل آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 279). که هر کس به مصلحت ولایت و رعیت خویش داناتر باشد و به ثلمه و خلل واقف تر. (جهان گشای جوینی) ، خط. (در چو خط) ، چاک، ثلمۀ قدح، موضع لب پریدگی آن. ج، ثلم
ثلمت. تَرَک. سوراخ. رخنه: خواست که بقوت و شوکت خویش انتقامی کشد و ثلمه ای که از قهر و قوت احزاب اسلام در ولایت و نواحی مملکت او ظاهر شده بود برگیرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 22). از هر گوشه وهنی و از هر طرف ثلمه ای حادث میشود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 217). به استیناف مناجزت و سد حادثۀ ثلمت قیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 228). سد ثلمه و قوام امّه بمکان او حاصل آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 279). که هر کس به مصلحت ولایت و رعیت خویش داناتر باشد و به ثلمه و خلل واقف تر. (جهان گشای جوینی) ، خط. (در چو خط) ، چاک، ثلمۀ قدح، موضع لب پریدگی آن. ج، ثُلَم
مرکز جند. میانه و مرکز اجناد بر رایات، مجتمع جند بر لواء و علم قائد خویش. مؤلف تاج العروس از المحکم نقل میکند که کلمه فارسی است و جمع واژۀ عربی آن ثکن است، گروهی از کبوتران و مرغان، گردن بند، حمیل، رایت. علامت، قبر، چاه آتش، مغاکچه، نیت ایمان با کفر. (منتهی الارب) ، پاره ای پشم که بر گردن شتر آویزند، میانۀ لشکر
مرکز جند. میانه و مرکز اجناد بر رایات، مجتمع جند بر لواء و علم قائد خویش. مؤلف تاج العروس از المحکم نقل میکند که کلمه فارسی است و جَمعِ واژۀ عربی آن ثکن است، گروهی از کبوتران و مرغان، گردن بند، حمیل، رایت. علامت، قبر، چاه آتش، مغاکچه، نیت ایمان با کفر. (منتهی الارب) ، پاره ای پشم که بر گردن شتر آویزند، میانۀ لشکر
کام لگام که در آن افسار باشد. (منتهی الارب). حلقۀ آهنی که بر دهنۀ لجام اسب کنند. کام. دهانه. حلقۀ لگام. (از مهذب الاسماء). حلقۀ لگام زیرین. احکام، حکمه بر سر اسب کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیش روی آدمی، شأن آدمی و امر وی، زنخ گوسفند. پوز. پوزه. پتفوز گوسبند، قدرت و منزلت، سورۀ محکم غیر منسوخ از قرآن
کام لگام که در آن افسار باشد. (منتهی الارب). حلقۀ آهنی که بر دهنۀ لجام اسب کنند. کام. دهانه. حلقۀ لگام. (از مهذب الاسماء). حلقۀ لگام زیرین. احکام، حکمه بر سر اسب کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیش روی آدمی، شأن آدمی و امر وی، زنخ گوسفند. پوز. پوزه. پتفوز گوسبند، قدرت و منزلت، سورۀ محکم غیر منسوخ از قرآن
هاژی سرگشتگی گوی گریبان و هر نوع جامه پولک دگمه، آلتی کوچک که با فشار دادن آن زنگ اخبار بصدا در آید و یا ماشینی بکارافتد دگمه، برجستگیهای زیرزمین برخی از رستنیها ساقه های غده یی زیر زمینی (مانند سیب زمینی) توبرکول
هاژی سرگشتگی گوی گریبان و هر نوع جامه پولک دگمه، آلتی کوچک که با فشار دادن آن زنگ اخبار بصدا در آید و یا ماشینی بکارافتد دگمه، برجستگیهای زیرزمین برخی از رستنیها ساقه های غده یی زیر زمینی (مانند سیب زمینی) توبرکول
فرزبود فرزان: دریافت آمیغ هر چیزی دانشی که می پردازد به جاورها (احوال) و چگونگی های باشندگان بیرونی یا دیدنی آن چنان که هستند به اندازه توان آدمی سخن استوار آنچه از لگام که زنخ و روی دهان و دو سوی بینی را بپوشاند جانه بند
فرزبود فرزان: دریافت آمیغ هر چیزی دانشی که می پردازد به جاورها (احوال) و چگونگی های باشندگان بیرونی یا دیدنی آن چنان که هستند به اندازه توان آدمی سخن استوار آنچه از لگام که زنخ و روی دهان و دو سوی بینی را بپوشاند جانه بند