جدول جو
جدول جو

معنی ثوی - جستجوی لغت در جدول جو

ثوی
(ثِ وی ی)
جامۀ گروهه که بالای میخ بندند و بر آن مشک شیر بجنبانند تا مشک دریده و پاره نگردد
لغت نامه دهخدا
ثوی
(تَ سَوْ وُ)
ثوّه، اقامت دراز کردن، فرود آمدن
لغت نامه دهخدا
ثوی
(ثَ وی ی)
مهمانسرای، مهمان، بندی. ج، اثویاء، مجاور یکی از حرمین شریفین
جمع واژۀ ثوّه
لغت نامه دهخدا
ثوی
هم آوای غنی مهمانسرا
تصویری از ثوی
تصویر ثوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُثْ)
نام نیزۀ آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثُ وَ)
کلاعی. محدث است. در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(ثُ وَ بَ)
تصغیر ثبه و عامه ثبیه گویند
لغت نامه دهخدا
(ثُ وَ بَ)
نام مولاه ابولهب که نبی صلوات اﷲ علیه و حمزه و ابوسلمه را شیر داده است. در بعض مراجع ثوبیه آمده است. رجوع به ثوبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَثْ وا)
مقامگاه. (دهار). منزل و جای باش. ج، مثاوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای آرام و قرارگاه. ج، مثاوی. (آنندراج). منزل. یقال: نزلوا مثوی مبارکاً، ای منزلاً. ج، مثاوی. (محیط المحیط). اقامت. جای. منزل. مقام: سقی اﷲ ثراه و جعل الجنه مثواه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سنلقی فی قلوب الذین کفروا الرعب بما اشرکوا باﷲ ما لم ینزل به سلطاناً و مأویهم النار و بئس مثوی الظالمین. (قرآن 151/3). فأدخلوا ابواب جهنم خالدین فیها فلبئس مثوی المتکبرین. (قرآن 29/16). برادر کامکار را از مثوی و مواسات خویش محروم واز فقدان صحبت والفت خود در هر صباح و مساء مغموم ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 456).
پس شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان.
مولوی.
- ابوالمثوی، میزبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ، مهمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ام المثوی، زن میزبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- طاب مثواه، جمله ای است دعائی، پاکیزه باد مقام و آرامگاه وی.
- مثوی ساختن، منزل کردن. اقامت کردن: روزی چند در این جنه المأوی مقر و مثوی سازیم. (مقامات حمیدی).
، پناهگاه. مأوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَثْ وی ی)
مدفون و دفن شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ ثَ وی ی)
منسوب به لثه: ظاء از حروف لثوی است
لغت نامه دهخدا
(قَ وا)
فراهم آمدگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مهمان کسی شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : تثویته، مهمان او شدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثُ وَ)
آرد خشکی که زیر پرازده گسترند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ)
گرد آمدن گاه گیاه، گروه مردم از خانه های متفرق
لغت نامه دهخدا
(ثُوَ)
البکائی. ابوالرشید محدث و تابعی است. در علوم اسلامی، اصطلاح تابعی به فردی اشاره دارد که پیامبر اسلام را ندیده اما از اصحاب ایشان کسب علم کرده است. بسیاری از بزرگان حدیث و تفسیر مانند قتاده، نخعی و ابن سیرین از طبقه تابعین هستند. این واژه نشان دهنده رابطه علمی و معنوی میان نسل های نخست اسلام است.
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
ابرق الثویر. موضعی است بدیار عرب
لغت نامه دهخدا
(ثُ وَ)
ابن ابی فاخته سعید بن علاقه، مکنی به ابی الجهم. مولی جعده هبیره. تابعی است. تابعی به کسی گفته می شود که در قرن اول هجری زندگی کرده و موفق به ملاقات با صحابه پیامبر اسلام شده است، ولی پیامبر را ندیده است. این افراد، نخستین نسل از مسلمانانی بودند که دین اسلام را از طریق صحابه آموختند و نقش کلیدی در ثبت و ضبط قرآن و سنت داشتند. اعتماد علما به این طبقه به دلیل تقوا، علم و پیروی دقیق آن ها از سنت نبوی است.
لغت نامه دهخدا
(ثُ وَ)
آبی است از منزلهای تغلب بجزیره. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثَ وی یَ)
زن، جای گوسپند و شتر. آغل شتران و گوسپندان، مکان و جای، سنگ تودۀ پست که در صحرا سازند برای نشان
لغت نامه دهخدا
(ثَ وی یَ / ثُ وی یَ)
موضعی است نزدیک کوفه و در آن است قبور ابوموسی الاشعری و مغیره بن شعبه و زیاد بن ابی سفیان. و گویند زندانی است در یک فرسخی حیره که نعمان بن منذر محبوسین را آنجا زندانی میکرد. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آوی
تصویر آوی
ماوی گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوی
تصویر دوی
دو بودن، دو تا بودن بد باطن، احمق صدای رعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوی
تصویر بوی
عطریات، چیزهای معطر
فرهنگ لغت هوشیار
مان جای گاه جای آرام نام نیزه پیامبر اسلام (ص) جزای نیک دهنده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
هم آوای هویدا واردن چوبی است که با آن خاز (خمیر) را تنک سازند آرد خشکی که ریز پردازه (آرد خاز کرده که آن رابرای یک نان گرد کرده باشند) گسترند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لثوی
تصویر لثوی
ژمیک بجیک منسوب به لثه: ظاء از حروف لثوی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تثوی
تصویر تثوی
مهمان کسی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوی
تصویر ذوی
پژمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثوی
تصویر مثوی
((مَ وا))
منزل، مکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قوی
تصویر قوی
نیرومند، زورمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روی
تصویر روی
جهت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوی
تصویر خوی
عرق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سوی
تصویر سوی
طرف
فرهنگ واژه فارسی سره
ماوا، مکان، مثوا، منزل، آرامگاه، خاکجا، قبر، گور، مزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد