انجمن. (دستوراللغه). گروه وانجمن روزانه. (منتهی الارب). گروه. انجمن. (ناظم الاطباء) جماعت. (اقرب الموارد) ، هر خانه ای که در آن گرد آمده انجمن کنند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مجلس. جمعشدن گاه مردم. (فرهنگ خطی). جای حدیث کردن. (فرهنگ خطی). مجلس. مجمع. نادی. منتدی. ج، اندیه، یک مره انجمن کردن مردم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مشوره. (ترجمه طبری بلعمی). مشاوره. (یادداشت مؤلف). - دارالندوه، سرائی است به مکه بناکردۀ قصی بن کلاب، سمیت به لانهم کانوا یندون فیها للمشاوره، أی یجتمعون. (منتهی الارب). مشورت را ندوه خوانند و قصی هم به پهلوی مسجد مکه سرائی بخرید و آن را دارالندوه نام کرد. (ترجمه طبری بلعمی). و رجوع به دارالندوه شود
انجمن. (دستوراللغه). گروه وانجمن روزانه. (منتهی الارب). گروه. انجمن. (ناظم الاطباء) جماعت. (اقرب الموارد) ، هر خانه ای که در آن گرد آمده انجمن کنند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مجلس. جمعشدن گاه مردم. (فرهنگ خطی). جای حدیث کردن. (فرهنگ خطی). مجلس. مجمع. نادی. منتدی. ج، اندیه، یک مره انجمن کردن مردم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مشوره. (ترجمه طبری بلعمی). مشاوره. (یادداشت مؤلف). - دارالندوه، سرائی است به مکه بناکردۀ قصی بن کلاب، سمیت به لانهم کانوا یندون فیها للمشاوره، أی یجتمعون. (منتهی الارب). مشورت را ندوه خوانند و قصی هم به پهلوی مسجد مکه سرائی بخرید و آن را دارالندوه نام کرد. (ترجمه طبری بلعمی). و رجوع به دارالندوه شود
گرفتگی دل. دلگیری. (برهان قاطع). غم و گرفتگی دل. (آنندراج). غم وکرب و حزن و آزردگی. (ناظم الاطباء). غمه. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). شجن. (دهار). غم. ترح. فقر. وحشت. کل ّ. ضجره. کأب. کآبه. کأبه. معطاء. ضره. وله. طرب. فاجعه. جوی. (از منتهی الارب). حزن تیمار. گرم. غمگنی. غمگینی. خدوک. نژندی. بهر. یتم. کمد. هم. وجد. ملال. بلبال. سدم. شجب. شجو. مساءه. حوب. حوبه. حیبه. کربت. بث. (یادداشت مؤلف). غیش. سوء. وکه. زله. غصه. (از یادداشتهای لغت نامه) : معذورم دارید کم اندوه و غیش است اندوه و غیش من از آن جعد وغیش است. رودکی. ز اندوه باشد رخ مرد زرد برامش فزاید تن رادمرد. فردوسی. مرا زین همه ویژه اندوه تست که بیداردل بادی و تندرست. فردوسی. بدو گفت شاه ای گو نامجوی از این رزم اندوهت آمد بروی. فردوسی. بدین شادکامی کنون می خوریم بمی جان اندوه را بشکریم. فردوسی. لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). بود بیش اندوه مرد از دوتن ز فرزند نادان وناپاک زن. اسدی. اندیشه چو دانش است می باید داشت اندوه چو روزی است می باید خورد. ابوالفرج رونی. ...که سور آن از شیون قاصر است و اندوه آن بر شادی راجح. (کلیله و دمنه). پس از بلوغ غم و مال فرزند و اندوه درمیان آید. (کلیله و دمنه). در ظلمت حال خاطر، اندوه بانور خیال او گسارد. خاقانی. صفیر مرغ و نوشانوش ساقی ز دلها برده اندوه فراقی. نظامی. هرکه را خوش نیست با اندوه تو جان او از ذوق عشق آگاه نیست. عطار (دیوان ص 85). تا دل از دست بیفتاد از تو تن باندوه فرو داد از تو. عطار. بی غم و انده به زهد و علم و بفضلیم نی چو تو باندوه مال و جاه و جلالیم. ناصرخسرو. - به اندوه، باغم. غمگین. - بی اندوه، بی غم. آنکه اندوهی ندارد.
گرفتگی دل. دلگیری. (برهان قاطع). غم و گرفتگی دل. (آنندراج). غم وکرب و حزن و آزردگی. (ناظم الاطباء). غمه. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). شجن. (دهار). غم. ترح. فقر. وحشت. کل ّ. ضجره. کأب. کآبه. کأبه. معطاء. ضره. وله. طرب. فاجعه. جوی. (از منتهی الارب). حَزَن تیمار. گرم. غمگنی. غمگینی. خدوک. نژندی. بهر. یتم. کمد. هم. وجد. ملال. بلبال. سدم. شجب. شجو. مساءه. حوب. حوبه. حیبه. کربت. بث. (یادداشت مؤلف). غیش. سوء. وکه. زله. غصه. (از یادداشتهای لغت نامه) : معذورم دارید کم اندوه و غیش است اندوه و غیش من از آن جعد وغیش است. رودکی. ز اندوه باشد رخ مرد زرد برامش فزاید تن رادمرد. فردوسی. مرا زین همه ویژه اندوه تست که بیداردل بادی و تندرست. فردوسی. بدو گفت شاه ای گو نامجوی از این رزم اندوهت آمد بروی. فردوسی. بدین شادکامی کنون می خوریم بمی جان اندوه را بشکریم. فردوسی. لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). بود بیش اندوه مرد از دوتن ز فرزند نادان وناپاک زن. اسدی. اندیشه چو دانش است می باید داشت اندوه چو روزی است می باید خورد. ابوالفرج رونی. ...که سور آن از شیون قاصر است و اندوه آن بر شادی راجح. (کلیله و دمنه). پس از بلوغ غم و مال فرزند و اندوه درمیان آید. (کلیله و دمنه). در ظلمت حال خاطر، اندوه بانور خیال او گسارد. خاقانی. صفیر مرغ و نوشانوش ساقی ز دلها برده اندوه فراقی. نظامی. هرکه را خوش نیست با اندوه تو جان او از ذوق عشق آگاه نیست. عطار (دیوان ص 85). تا دل از دست بیفتاد از تو تن باندوه فرو داد از تو. عطار. بی غم و انده به زهد و علم و بفضلیم نی چو تو باندوه مال و جاه و جلالیم. ناصرخسرو. - به اندوه، باغم. غمگین. - بی اندوه، بی غم. آنکه اندوهی ندارد.