جدول جو
جدول جو

معنی ثمنش - جستجوی لغت در جدول جو

ثمنش
(ثُ مِ نُ)
گیاه ضعیف، هرچه از نباتات ما بین درخت و گیاه باشد. این لفظ مأخوذ از یونانی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ثمن
تصویر ثمن
قیمت چیزی، بها
ثمن بخس: بهای کم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منش
تصویر منش
خو، سرشت، طبیعت، همت
فرهنگ فارسی عمید
(ثِ)
شب هشتم از تشنگی هشت روزۀ شتر
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
خوی و طبیعت، چه منشی به معنی طبیعی است. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). خوی و طبع و طبیعت و خصلت و نهاد و سرشت. (ناظم الاطباء). فطرت. طینت. جبلت. عادت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هر دوان بدکنش.
ابوشکور.
ترا گر منش زآن من برتر است
پدر جوی و راز تو با مادر است.
فردوسی.
ز کردار بد دور داری منش
نپیچی ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر
تو گفتی به پروین برآورد سر.
فردوسی.
کسی را کو هنر بسیارو دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 28).
دیگر آنکه هر که از آن جماعت نظر کردم منش خویش را بالای او دیدم و چون در خداوند نگریدم شکوهی در چشمم و مهری در دلم آمد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87).
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش.
نظامی.
چو آیین پیکار شد ساخته
منش ها شد از مهر پرداخته.
نظامی.
چو شب خواست کزغم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.
نظامی.
- آقامنش، آنکه طبع بزرگان دارد. بلندنظر.
- انوشه منش، خوش طبع. پایدار. شادمان:
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیاربهر.
نظامی.
- بدمنش. رجوع به بدمنش شود.
- برترمنش. رجوع به برترمنش شود.
- بزرگ منش. رجوع به بزرگ منش شود.
- بی منش. رجوع به بی منش شود.
- پرمنش. رجوع به پرمنش شود.
- پهلومنش. رجوع به پهلومنش شود.
- خردمنش. رجوع به خردمنش شود.
- خردک منش، تنگ نظر. اندک بین. لئیم. خسیس. پست. فرومایه. زفت:
بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.
فردوسی.
- خسرومنش، آنکه طبع خسروان دارد. آنکه سرشت بزرگان دارد:
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.
فرخی.
- خوش منش. رجوع به خوش منش شود.
- زیبامنش. رجوع به زیبامنش شود.
- زیرک منش. رجوع به ترکیبات زیرک شود.
- عطاردمنش. رجوع به عطاردمنش شود.
- فرشته منش. رجوع به ترکیبهای فرشته شود.
- فریدون منش. آنکه طبعی چون فریدون دارد:
فریدون منش بود و جمشید شاه
چنین شاه کم بود بر تاج و گاه.
فردوسی.
- کدخدامنش. رجوع به کدخدامنش شود.
- گدامنش. رجوع به گدامنش شود.
- منش پست، پست منش. فرومایه. کوته نظر. کوتاه فکر:
منش پست و کم دانش آن کس که گفت
منم کم ز دانش کسی نیست جفت.
فردوسی.
چو اندر پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیره روان.
فردوسی.
- منش پستی، پست منشی. پست طبعی:
منش پستی و کام بر پادشا
به بیهوده خستن دل پارسا.
فردوسی.
- منش تیز کردن، کنایه از حریص و مشتاق ساختن. (آنندراج) :
سکندر منش کرد بر باره تیز
زمین کرده از جرعه یاقوت ریز.
نظامی (از آنندراج).
به هر خنده کز لب شکرریز کرد
شکرخنده ای را منش تیز کرد.
نظامی (از آنندراج).
چون منش را به باده تیز کنم
بر سر خصم جرعه ریز کنم.
نظامی.
- منش خاستن، کنایه از به ستوه آمدن و ملول شدن. (از آنندراج) :
ز داراپرستی منش خاسته
به مهر سکندر بیاراسته.
نظامی (از آنندراج).
- نیکومنش. رجوع به نیکومنش شود.
- والامنش. رجوع به والامنش شود.
- وهمنش. رجوع به وهمنش شود.
، طبع بلند و طینت بزرگ و همت و سخا و کرم را گویند. (از برهان). همت و کرم و نکویی و نیک ذاتی. (انجمن آرا) (آنندراج). بزرگی طبع و همت و کرم و سخاوت و جوانمردی و دلیری و وقار و بزرگی و جاه و جلال و طبع نیک و بلند. (ناظم الاطباء) :
منش باید از مرد چون سرور است
اگر برز و بالا ندارد چه باک.
ابوشکور.
منش هست و فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر.
فردوسی.
که این را منش بود و آن را نبود
یکی شان نکوهید و دیگر ستود.
فردوسی.
یکی پادشا بود پولادوند
رسیده منش تا به چرخ بلند.
فردوسی.
ولیکن هر آن کس گزیند منش
بباید شنیدش بسی سرزنش.
فردوسی.
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست.
فردوسی.
عمر و تن او را نه قیاس و نه کران باد
چون فضل و منش را نه قیاس و نه کران است.
منوچهری.
، مزاج. (ناظم الاطباء). حال. مزاج. (یادداشت مرحوم دهخدا) : لقس، شوریده شدن منش. (تاج المصادر بیهقی) : بان... معده را زیانکار است و منش ناخوش کند. (الابنیه چ دانشگاه ص 60). حب النیل... اسهال بلغم کند و برص و بهک سپید را سود کند، منش بشوراند... (الابنیه چ دانشگاه ص 113). سرمق... منش آشیبد و قی آرد. (الابنیه چ دانشگاه ص 181).
- منش زدگی، قی: منش زدگی شتربچه از شیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- منش زدن، قی کردن و دارای معده مختل و معلول گشتن. (ناظم الاطباء).
- منش کردن، منش زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب منش زدن شود.
- منش گشتن، منش زدن. (ناظم الاطباء). حالت تهوع و دل به هم خوردگی (: امرود) تشنگی و منش گشتن بنشاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در جمله بادنجان معده را نیک است و منش گشتن بازدارد و سر و چشم را بد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). انگبین معده را بگزد و منش گشتن آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .علامتهای سوءالمزاج در عسرالبول... آن است که نبض و نفس صغیر و متواتر شود و روی زرد شود و منش گشتن خیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بیشترین مردمان که اندر کشتی شوند منش گشتن و قی بر ایشان پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر گاه خون در مثانه یا در امعاء بسته شود... رنگ روی زرد شود... و منش گشتن خیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به منش گردا شود.
، به لغت زند و پازند به معنی دل باشد که عربان قلب خوانند. (برهان). قلب و دل. (ناظم الاطباء)، ذات. (یادداشت مرحوم دهخدا)، میل و خواهش. (ناظم الاطباء). قصد. عزم. اراده. نیت. تصمیم. رأی. نظر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نگردد به کام تو هرگز روش
روش دیگر و توبه دیگرمنش.
ابوشکور.
فزون زآن فرستم که داری منش
نیاید ز بخشش مرا سرزنش.
فردوسی.
ترا هر چه بر چشم بر بگذرد
بگنجد همی در دلت باخرد
چنان دان که یزدان نیکی دهش
جز آن است و زین بر مگردان منش.
فردوسی.
بترسید سخت از پی سرزنش
شد از راه دانش به دیگرمنش.
فردوسی.
، شادمانی، خشنودی و رضا و قناعت، تکبر و غرور و خودبینی. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح روانشناسی) آنچه نمودار شخصیت آدمیان است، رفتار و کردار یعنی واکنش آنها در برابر حوادث است. اما دو فرد آدمی را نمی توان یافت که از حیث شخصیت یعنی از حیث صفات و خصال و رفتار و کردار کاملاً همانند و یکسان باشند. شدت و ضعف و چگونگی ترکیب آن صفات و خصال در افراد سبب می شوند که آنان شخصیتهای متفاوت داشته باشند. شخصیت را به این اعتبار منش یا شخصیت اختصاصی می توان گفت به عبارت دیگر: منش عبارت است از طرز عادی و نسبتاً یکسان واکنش اختصاصی افراد در برابر حوادث. عوامل تشکیل دهنده منش عبارتند از:
خصوصیات جسمانی، تمایلات موروث و تمایلات اکتسابی یا عادات. (از مبانی فلسفه تألیف سیاسی ص 162). رجوع به همین مأخذ شود،
{{اسم مصدر}} اندیشه. فکر. تفکر. (یادداشت مرحوم دهخدا). در پهلوی، منشن (منیشن) اسم مصدر (از ریشه من (اندیشیدن) ، پهلوی منیتن، اندیشیدن) ، به معنی اندیشه. هندی باستان، مانس. سانسکریت، دورمنس. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت.
محمد بن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ص 212)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
هشت یک گرفتن. هشتم شدن
لغت نامه دهخدا
(تَ سَنْ نُ)
هشتم هفت کس شدن، هشت گردانیدن، هشت یک گرفتن. هشت یک مال ستدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بها کردن متاع
لغت نامه دهخدا
(ثَ مَ)
بها. ارز. نرخ. اخش. قیمت. مقابل مثمن و صرف. ج، اثمان. اثمن. اثمنه: در میان اهل دیلم غلائی ظاهر شد بسبب تردد لشکر و تفحص از مواضع غلات و اقوات و تاراج کردن آن بی عوضی و ثمنی. (ترجمه تاریخ یمینی).
هم ز لطف و جوش جان با ثمن
پرده ای بر روی جان شد شخص تن.
مولوی.
تو وکیلم باش و نیمی بهر من
مشتری شو قبض کن از من ثمن.
مولوی.
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتشش افزون کند بها.
هر آنکه کنج قناعت بگنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری بکمترین ثمنی.
حافظ.
ثمن، بفتحتین هو ما یلزم بالبیع و ان لم یقّوم به. کذا فی جامع الرموز. فالقیمه ما قوّم به مقوم. والثمن قد یکون مساویاً للقیمه و قد یکون زائداً منه و قد یکون ناقصاً عنه و یجی ٔ ایضاً فی لفظ المال. و الحاصل ان ّ ما یقدّره الاقدان بکونه عوضاً للمبیعفی عقدالبیع یسمی ثمناً و ما قدره اهل السوق و قرروه فیما بینهم و روّجوه فی معاملاتهم یسمّی قیمه و یقال له فی الفارسیه نرخ بازار. و فی البرجندی، فی فصل الصرف: قال الفقراء الثمن عندالعرب ما یکون دیناً فی الذّمه و الدراهم و الدنانیر لاتستحق بالعقد الا دینا فی الذّمه و العرض لایستحق بالعقد الا عیناً فکانت مبیعه فی کل حال و المکیل و الموزون یستحق بالعقد تارهًعیناً و تارهً دیناً. فان کان معیّنا فی العقد کان مبیعاً و ان لم یکن معیناً و صحبه الباء و قابله مبیع فهو ثمن. و نوع آخر و هو سلعه فی الاصل کالفلوس فان کانت رائجه کانت ثمنا و ان کانت کاسده کانت سلعه و الثمن اذا اطلق یراد به الدراهم و الدنانیر. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
هشت یک، سه تسو، هشتم حصه. (لغت نامۀ مقامات حریری) : ثمن الدایره، هشت یک دایره. ج، اثمان
لغت نامه دهخدا
(ثُ / ثُ مُ)
هشت یک. ج، اثمان
لغت نامه دهخدا
تمنس: و هو [ای امروسیا] تمنش کثیرالاغصان. (ابن البیطار، یادداشت بخطمرحوم دهخدا). هو [ای او بغلصن] تمنش صغیر. (ابن البیطار، ایضاً). و هو [ای انا غورس] تمنش شبیه فی ورقه و قضبانه بالنبات الذمی یقال له اغنس و هو البنجکشت. (ابن البیطار ایضاً). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منش
تصویر منش
اندیشه کردن تفکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمن
تصویر ثمن
بها، قیمت، ارزش هشت یک گرفتن، هشتم شدن هشت یک گرفتن، هشتم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منش
تصویر منش
((مَ نِ))
خوی، سرشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثمن
تصویر ثمن
((ثَ مَ ر ِ))
هشت یک، یک هشتم (18). سه تسو، جمع اثمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثمن
تصویر ثمن
((ثَ مَ))
بها، نرخ، جمع اثمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منش
تصویر منش
شخصیت، عادت، طبع، خصلت
فرهنگ واژه فارسی سره
ارزش، بها، قیمت، نرخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خصلت، خلق، خو، خوی، داب، سجیه، سگال، شخصیت، طبع، طبیعت، عادت
فرهنگ واژه مترادف متضاد