فیلبان، نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلوان، برای مثال دوستی با پیلبانان یا مکن / یا طلب کن خانه ای در خورد پیل (سعدی - ۱۸۴)
فیلبان، نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلوان، برای مِثال دوستی با پیلبانان یا مکن / یا طلب کن خانه ای در خورد پیل (سعدی - ۱۸۴)
جمع واژۀ ثعبان بمعنی اژدرها، رئیس الثعابین. ماری خرافی که از تخم خروس زاید و مار پرزهرو نیز مرغی موهوم که دم وی مانند مار بود و نوعی حیوان نیش غولی چون غولی که نظر و نفس وی کشنده است
جَمعِ واژۀ ثعبان بمعنی اژدرها، رئیس الثعابین. ماری خرافی که از تخم خروس زاید و مار پرزهرو نیز مرغی موهوم که دم وی مانند مار بود و نوعی حیوان نیش غولی چون غولی که نظر و نفس وی کشنده است
یکی از منازل راه مکه است که سابق قریه ای بود و اکنون خرابه است و مشهور. (مراصد الاطلاع). این موضع به سه منزلی کوفه بین شقوق و خزیمیه است. (معجم البلدان) : گرمگاهی کافتاب استاده در قلب اسد سنگ و ریک ثعلبیه بید و ریحان دیده اند. خاقانی
یکی از منازل راه مکه است که سابق قریه ای بود و اکنون خرابه است و مشهور. (مراصد الاطلاع). این موضع به سه منزلی کوفه بین شقوق و خزیمیه است. (معجم البلدان) : گرمگاهی کافتاب استاده در قلب اسد سنگ و ریک ثعلبیه بید و ریحان دیده اند. خاقانی
دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 21هزارگزی شمال باختری بابل با 455 تن سکنه. آب آن از رود خانه مهلبان و رودکاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 21هزارگزی شمال باختری بابل با 455 تن سکنه. آب آن از رود خانه مهلبان و رودکاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
فیلبان، فیال، (دهار)، آنکه بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند، (منتهی الارب)، نگهبان فیل، آنکه تعهد فیل کند، آنکه خدمت فیل کند، آنکه تیمار او دارد: چو خرطومهاشان بر آتش گرفت بماندند از آن پیلبانان شگفت، فردوسی، از افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار، فردوسی، سر پیلبانان به رنگ و نگار همه پاک با افسر و گوشوار، فردوسی، از افسر سر پیلبان پر نگار همه پاک با طوق و با گوشوار، فردوسی، همان افسر پیلبانان به زر همان طوق زرین وزرین کمر، فردوسی، پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین، منوچهری، از ابرپیل سازم و از باد پیلبان وز بانگ رعد آینۀ پیل بی شمار، منوچهری، چون سلطان محمود گذشته شد و پیلبان از پشت پیل دور شد ... (تاریخ بیهقی)، سخت تنگدل شد و پیلبانان را ملامت کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579)، امیر به ترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را به زه کمان بیاویز، (تاریخ بیهقی ص 458)، و دو پیلبان و دو پیل نامزد شدند، (تاریخ بیهقی ص 491)، فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد، (تاریخ بیهقی ص 162)، و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بوالنصر و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی، (تاریخ بیهقی ص 385)، سپه دید گیتی همه پیش چشم برآشفت با پیلبانان بخشم، اسدی، همه پیلبانان از آن گفتگوی بزنهار مهراج دادند روی، اسدی، پدرت آن کزو نازش و نام تست بسالی مرا پیلبان بد نخست، اسدی، ز یاقوت مر پیلبان را کمر ززر افسر و گوشوار از گهر، اسدی، بزیر اندرش ژنده پیلی چو عاج همه پیلبانانش با طوق و تاج، اسدی، همه پیلبانان بزرین کمر ز در تاجشان، گوشوار از گهر، اسدی، بر سر هر پیل مست نشسته یک پیلبان، مسعودسعد، گمرهم تا بر سر بیت الحرام آبدست پیلبان خواهم فشاند، خاقانی، ابر چو پیل هندوان آمد وباد پیلبان دیمۀ روس طبع را کشته به پای زندگی، خاقانی، و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی، (سند بادنامه ص 56)، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر، (سند بادنامه ص 55)، چو هندی زنم بر سر زنده پیل زند پیلبان جامه در خم ّ نیل، نظامی، بزد پیلبان بانگ بر زنده پیل بر آن اهرمن راند چون رود نیل، نظامی، ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان، مولوی، پیل چون در خواب بیند هند را پیلبان را نشنود آرد وغا، مولوی، به لطفی که دیده ست پیل دمان نیارد همی حمله بر پیلبان، سعدی، همچنان در فکر آن بیتم که گفت پیلبانی بر لب دریای نیل، سعدی، یا مکن با پیلبانان دوستی، یا بنا کن خانه ای در خورد پیل، سعدی
فیلبان، فیال، (دهار)، آنکه بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند، (منتهی الارب)، نگهبان فیل، آنکه تعهد فیل کند، آنکه خدمت فیل کند، آنکه تیمار او دارد: چو خرطومهاشان بر آتش گرفت بماندند از آن پیلبانان شگفت، فردوسی، از افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار، فردوسی، سر پیلبانان به رنگ و نگار همه پاک با افسر و گوشوار، فردوسی، از افسر سر پیلبان پر نگار همه پاک با طوق و با گوشوار، فردوسی، همان افسر پیلبانان به زر همان طوق زرین وزرین کمر، فردوسی، پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین، منوچهری، از ابرپیل سازم و از باد پیلبان وز بانگ رعد آینۀ پیل بی شمار، منوچهری، چون سلطان محمود گذشته شد و پیلبان از پشت پیل دور شد ... (تاریخ بیهقی)، سخت تنگدل شد و پیلبانان را ملامت کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579)، امیر به ترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را به زه کمان بیاویز، (تاریخ بیهقی ص 458)، و دو پیلبان و دو پیل نامزد شدند، (تاریخ بیهقی ص 491)، فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد، (تاریخ بیهقی ص 162)، و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بوالنصر و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی، (تاریخ بیهقی ص 385)، سپه دید گیتی همه پیش چشم برآشفت با پیلبانان بخشم، اسدی، همه پیلبانان از آن گفتگوی بزنهار مهراج دادند روی، اسدی، پدرت آن کزو نازش و نام تست بسالی مرا پیلبان بد نخست، اسدی، ز یاقوت مر پیلبان را کمر ززر افسر و گوشوار از گهر، اسدی، بزیر اندرش ژنده پیلی چو عاج همه پیلبانانش با طوق و تاج، اسدی، همه پیلبانان بزرین کمر ز دُر تاجشان، گوشوار از گهر، اسدی، بر سر هر پیل مست نشسته یک پیلبان، مسعودسعد، گمرهم تا بر سر بیت الحرام آبدست پیلبان خواهم فشاند، خاقانی، ابر چو پیل هندوان آمد وباد پیلبان دیمۀ روس طبع را کشته به پای زندگی، خاقانی، و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی، (سند بادنامه ص 56)، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر، (سند بادنامه ص 55)، چو هندی زنم بر سر زنده پیل زند پیلبان جامه در خم ّ نیل، نظامی، بزد پیلبان بانگ بر زنده پیل بر آن اهرمن راند چون رود نیل، نظامی، ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان، مولوی، پیل چون در خواب بیند هند را پیلبان را نشنود آرد وغا، مولوی، به لطفی که دیده ست پیل دمان نیارد همی حمله بر پیلبان، سعدی، همچنان در فکر آن بیتم که گفت پیلبانی بر لب دریای نیل، سعدی، یا مکن با پیلبانان دوستی، یا بنا کن خانه ای در خورد پیل، سعدی
مار بزرگ. مار عظیم. اژدها. (غیاث اللغه) (نصاب الصبیان) (السامی فی الاسامی). اژدر. (بحر الجواهر). یا خاص است به مار نر. یا مطلق مار است. تنین. برغمان. برسان. ج، ثعابین: میر موسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست فرعون و جنودش کند ازما کوتاه. منوچهری. در کف او بزخم فرعونان نیزۀ سرگرای ثعبان باد. چو هنگام عزائم زی معزّم بتک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. روز در چشم من چو اهرمنست بند بر پای من چو ثعبانیست. مسعود سعد. دست موسی گشت گوئی عارض رخشان او زلف او ثعبان موسی چشم او چون سامری. معزی جمع واژۀ ثعب. آبراهه های وادی. ج، ثعابین
مار بزرگ. مار عظیم. اژدها. (غیاث اللغه) (نصاب الصبیان) (السامی فی الاسامی). اژدر. (بحر الجواهر). یا خاص است به مار نر. یا مطلق مار است. تنین. برغمان. برسان. ج، ثعابین: میر موسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست فرعون و جنودش کند ازما کوتاه. منوچهری. در کف او بزخم فرعونان نیزۀ سرگرای ثعبان باد. چو هنگام عزائم زی معزّم بتک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. روز در چشم من چو اهرمنست بند بر پای من چو ثعبانیست. مسعود سعد. دست موسی گشت گوئی عارض رخشان او زلف او ثعبان موسی چشم او چون سامری. معزی جَمعِ واژۀ ثعب. آبراهه های وادی. ج، ثعابین
پیلبان، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه از پیل مراقبت و نگهداری می کند، یا آنکه بر فیل سوار شود و با کجک بر سرش کوبد و او را براند، نگهبان فیل، پیلوان، فیلوان، فیال: فیل خوابی بیند و فیلبان خوابی، هر کسی به فکر خودش است، (یادداشت مؤلف)
پیلبان، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه از پیل مراقبت و نگهداری می کند، یا آنکه بر فیل سوار شود و با کجک بر سرش کوبد و او را براند، نگهبان فیل، پیلوان، فیلوان، فیال: فیل خوابی بیند و فیلبان خوابی، هر کسی به فکر خودش است، (یادداشت مؤلف)
آنکه از پیل مراقبت کند نگهبان فیل کسی که بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند فیلبان: مسعود پیلبانرا سیاست فرود اما چه سود. پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین. (منوچهری)
آنکه از پیل مراقبت کند نگهبان فیل کسی که بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند فیلبان: مسعود پیلبانرا سیاست فرود اما چه سود. پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین. (منوچهری)