جدول جو
جدول جو

معنی ثردق - جستجوی لغت در جدول جو

ثردق
(ثَ دَ)
دهی است بزرگ قبیلۀ دوس را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(سَ دَ)
سراپرده. (دزی ج 1 ص 647)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَعْ عُ)
نان در کاسه شکستن. (تاج المصادر بیهقی). اشکنه کردن. ترید کردن نان را، غوطه دادن جامه را در رنگ، شکستن گردن مذبوح پیش از آنکه سرد شود و این در شرع ممنوع است، ذبح کردن ذبیحه را با چیزی کند و اوداج آن پاک بریده نشدن، مجروحی را از معرکه برداشتن که هنوز رمقی در او باقی باشد، ثرد خصیه، مالیدن آن برای خصی کردن
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
باران نرم ضعیف، گیاهی است
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ)
ترکیدگی و کفتگی لب. شکافتگی لب. شکافته شدن لب
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیک باریدن: ثدق مطر، نیک باریدن باران، ثدق وادی، روان شدن آب، ثدق خیل، فروگذاشتن خیل را برفتار، ثدق بطن شاه، شکافتن شکم گوسفند
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان راه مراغه در 7هزارگزی جنوب شرقی مراغه و 3 هزارگزی شمال راه مراغه به قره آغاج و در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 428 تن سکنه است. آبش از رودخانه مردق و چشمه است. (از فرهنگ جعرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
کودک. (منتهی الارب). اطفال. (اقرب الموارد) ، شتر ریزه و جز آن. (منتهی الارب). خرد ازشتران. (از اقرب الموارد) ، پیمانه ای است می را. ج، درادق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ارزن و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ دُ)
بسیار دزدی کننده. (غیاث). شاید مصحف سرّاق باشد
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
گیاهی است که آن را شترها چرا می کند و آن بوتۀ بزرگی است با خارهای بزرگ، و میوه های آن مانند حبه های توت یا انگور تقریباً به اندازۀ میوۀ گل سرخ است. مردم این دانه های حبه ای را می خورند و آن را نیکو می یابند با مزۀ تلخ که به شوری زند و معهذا اندکی شیرینی هم دارد. (دزی ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
دوائی که زرق کنند در احلیل و دبر و غیر آن، با آلتی مخصوص آن و آن آلت را زراقه گویند.
(از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، زردک. عصارۀ گل گاویشه. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زردک شود، رشته ای که امتداد یابد، صفی از مردم ایستاده. (از تاج العروس) ، صفی از نخل. معرب زرده. (ازتاج العروس ج 6 ص 369). رجوع به زرده شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام وادئی در دیار بنی عقیل و در آنجا آبهائی است. اصمعی گفته است که ثادق وادی بزرگ و پهناوری است که به رمّه منتهی میشود. (مراصد) ، نام اسب منقذبن ظریف
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سحاب ثادق، ابر ریزان، وادی ثادق، وادی سائل. وادی سیلناک
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
شوربا. معرب است از خوردیگ. (از منتهی الارب). شوربا معرب است از خردیگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ثُ دَ)
نان شکسته در کاسه. نان ترید کرده. ثریده
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
ردج. آنچه از شکم بره و بزغالۀ نوزاد و یا کره اسب نوزاد پیش از خوردن چیزی بدرآید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دردق
تصویر دردق
کودک، اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدق
تصویر ثدق
نیک باریدن، روان شدن آب راه افتادن، شکافتن شکم گوسپند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردق
تصویر خردق
پارسی تازی گشته خردیگ شوربا پارسی تازی گشته گروهک (ساچمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جردق
تصویر جردق
پارسی تازی گشته گردک گرده نان
فرهنگ لغت هوشیار