جدول جو
جدول جو

معنی ثأب - جستجوی لغت در جدول جو

ثأب
(ثَءْبْ)
ثوباء. خامیاز. خامیازه. خمیازه. دهن دره. دهان دره. آسا. فاژ. باسک. کهنزه. بیاستو. هاک. فاژه. آهنیابه
لغت نامه دهخدا
ثأب
(تَ)
خمیازه کشیدن. دهان دره کردن. آسا کردن. فاژیدن. تثاؤب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ثاقب
تصویر ثاقب
(پسرانه)
روشن، فروزان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ثاقب
تصویر ثاقب
نافذ (فکر)، جمع ثواقب، روشن، تابان، درخشان، در پزشکی ویژگی دردی که صاحب آن می پندارد اندام او را سوراخ می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
رنج دیدن درکار. (منتهی الارب). رنج بردن در کاری. کوشش کردن. پیوسته کردن کاری. (زوزنی). پیوسته کاری کردن بجد و رنجیدن. (تاج المصادر بیهقی). بحد درگذشتن و رنجانیدن. (زوزنی). پیوسته کاری کردن. (ترجمان القرآن جرجانی) ، سخت راندن، دفع کردن. (منتهی الارب) ، پیوسته رفتن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شیخ تقی الدین محمد، از عارفان معاصر امیرشرف الدین مظفر بن مبارزالدین محمد از امرای آل مظفر، رجوع شود به تاریخ عصر حافظ ج 1ص 64، نام صاحب ترجمه در حبیب السیر چ کتاب خانه خیام که از روی چ بمبئی طبع شده است، شیخ داد ضبط است
لغت نامه دهخدا
(غِ)
نعت فاعلی از ثغب. نیزه زننده، ذبح کننده
لغت نامه دهخدا
(ثُءْبْ)
ابن معن. طائی است از قدماء جاهلیت و او جد عمرو بن المسیح بن کعب است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عادت. (منتهی الارب). خوی. (دهار). خو. (منتهی الارب). خوی کار. (مهذب الاسماء) ، شأن. رسم و عادت. (ناظم الاطباء). آئین. (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث). کار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). داءب. (منتهی الارب). شیمه. دیدن. هجیر. شنشنه. روش. (زمخشری). شیوه: مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، مانند شیوۀ قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31/40). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم...، چون عادت آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان... (قرآن 11/3). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم کفروا بآیات اﷲ، چون شیوۀ آل فرعون و آنانکه بودندپیش از ایشان و کافر شدند به آیتهای خدا. (قرآن 52/8). قال تزرعون سبعسنین دأباًفما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون. گفت می کارید هفت سالی بر عادت مستمر پس آنچه را درویدید پس واگذارید آنرا در خوشۀ آن مگر اندکی از آنچه میخورند. (قرآن 47/12). چنانکه رسم مؤلفانست و دأب مصنفان. (گلستان سعدی).
- دأب صحبت، روش نیک و تربیت. (ناظم الاطباء).
- دأب قدیم، عادت و رسم قدیم. (ناظم الاطباء).
- خوش دأبی (در تداول مردم قروین) ، شوخی. خوشی. خوش منشی. مزاح. لاغ کردن.
، کروفر و شأن و شوکت و خودنمائی. (ناظم الاطباء) ، وسیله. (دزی ج 1 ص 419)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یوم دأب، لعبس علی سعد تمیم. (مجمع الامثال میدانی). از وقایع و ایام عرب است.
- ابن دأب، عیسی بن یزید بن بکر بن دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست. رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیۀ ص 116 و 117 و نیزرجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124 و 125 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نعت فاعلی از ثرب
لغت نامه دهخدا
(عِ)
روان سازنده
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نعت فاعلی از ثلب، نام درختی
لغت نامه دهخدا
(ثَءْیْ)
نام محلی است و گاه بصورت تثنیه ثأیان گویند. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ذَءْبْ)
آواز سخت، غرب ٌ ذاءب ٌ، دلو بسیارجنبان در برشدن و فروشدن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راندن. (زوزنی). از پس راندن. (منتهی الارب) ، دفع کردن، خوار داشتن. (زوزنی). حقیر پنداشتن. (منتهی الارب). راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی) ، فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب) ، ترسانیدن، دفع کردن، مذمت کردن. نکوهیدن. نکوهش کردن، هموار ساختن، ذأب قتب، پالان ساختن، ذأب غلام، گیسو ساختن پسر را، ذاب در سیر، بشتاب رفتن
لغت نامه دهخدا
(زَءبْ)
تحریف ساپو (صابون) است. (از دزی ج 1 ص 576)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ لُءْ)
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از ثقوب و ثقب. مضی ٔ. روشن. فروزان، سوراخ کننده، نافذ، رخشان. تابان. تابنده، افروخته، روشن کننده، باتلألؤ. درخشان. (غیاث، کشف و منتخب) ، نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز) ، نیازک، ستارۀ روشن.
- رأی ثاقب، رأی نافذ. رأی حاذق: ودر معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی).
- شهاب ثاقب، شعلۀ افروخته. افروزۀ روشن:
زرقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را.
حافظ.
- عقل ثاقب، عقل نافذ.
- نجم ثاقب، ستارۀ بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد: کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص 300).
نجم ثاقب گشته حارس دیو ران
که بهل دزدی ز احمد سر ستان.
مولوی.
، اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از ثوب و ثوبان، باد تند که پیش از باران وزد، آب خیز دریا که بعد از فروخوردن آب روان گردد. (منتهی الارب). مدّ مقابل جزر
لغت نامه دهخدا
(یِ)
باد تند که پیش از باران وزد، باد سخت
لغت نامه دهخدا
(تَ سَرْ رُ)
بانگ کردن گوسپند
لغت نامه دهخدا
(ثَءْجْ)
چشمه ای از بحرین بفاصله چندمیلی آن، نام قریه ای به بحرین. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ بُ)
سرمازده گردیدن، نمناک شدن و سرما رسیدن
لغت نامه دهخدا
(ثَ ءَ)
نم، خاک نمناک، سرما
لغت نامه دهخدا
(ثَءْدْ / ثَ آ)
امر زشت، غوزۀ نرم ازخرما، گیاه تازه و تر، مکان ناموافق، نم، سرما
لغت نامه دهخدا
(تَ سَرْ رُ)
کشتن کشنده را. طلب کردن خون مقتولی را. ادراک ثأر، لاثأرت فلاناً یداه، نفع مرساناد او را دو دست وی
لغت نامه دهخدا
(ثَءْطْ)
جمع واژۀ ثأطه
لغت نامه دهخدا
(ثَءْوْ)
سستی و نرمی و فروهشتگی
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ)
درختی است که از چوب آن مسواک کنند. اثب. اثاءبه یکی. (منتهی الارب) ، کلان سرین شدن (زن). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
خوردن طعام را یا آب را. (منتهی الارب) ، یا خوردن تمامۀ آن را. گویند: قاءب الطعام قأباً، خورد طعام را یا خورد تمامۀ آن را. و نیز قأب الماء، آشامید آب را یا آشامید تمامۀ آن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ثاعب
تصویر ثاعب
روان سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثاقب
تصویر ثاقب
تابان، درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثائب
تصویر ثائب
باد سخت، خیزابه (موج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثاقب
تصویر ثاقب
((قِ))
روشن، درخشان، روشن کننده، نافذ، سوراخ کننده، ستاره روشن
فرهنگ فارسی معین