شیخ تقی الدین محمد، از عارفان معاصر امیرشرف الدین مظفر بن مبارزالدین محمد از امرای آل مظفر، رجوع شود به تاریخ عصر حافظ ج 1ص 64، نام صاحب ترجمه در حبیب السیر چ کتاب خانه خیام که از روی چ بمبئی طبع شده است، شیخ داد ضبط است
شیخ تقی الدین محمد، از عارفان معاصر امیرشرف الدین مظفر بن مبارزالدین محمد از امرای آل مظفر، رجوع شود به تاریخ عصر حافظ ج 1ص 64، نام صاحب ترجمه در حبیب السیر چ کتاب خانه خیام که از روی چ بمبئی طبع شده است، شیخ داد ضبط است
عادت. (منتهی الارب). خوی. (دهار). خو. (منتهی الارب). خوی کار. (مهذب الاسماء) ، شأن. رسم و عادت. (ناظم الاطباء). آئین. (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث). کار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). داءب. (منتهی الارب). شیمه. دیدن. هجیر. شنشنه. روش. (زمخشری). شیوه: مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، مانند شیوۀ قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31/40). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم...، چون عادت آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان... (قرآن 11/3). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم کفروا بآیات اﷲ، چون شیوۀ آل فرعون و آنانکه بودندپیش از ایشان و کافر شدند به آیتهای خدا. (قرآن 52/8). قال تزرعون سبعسنین دأباًفما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون. گفت می کارید هفت سالی بر عادت مستمر پس آنچه را درویدید پس واگذارید آنرا در خوشۀ آن مگر اندکی از آنچه میخورند. (قرآن 47/12). چنانکه رسم مؤلفانست و دأب مصنفان. (گلستان سعدی). - دأب صحبت، روش نیک و تربیت. (ناظم الاطباء). - دأب قدیم، عادت و رسم قدیم. (ناظم الاطباء). - خوش دأبی (در تداول مردم قروین) ، شوخی. خوشی. خوش منشی. مزاح. لاغ کردن. ، کروفر و شأن و شوکت و خودنمائی. (ناظم الاطباء) ، وسیله. (دزی ج 1 ص 419)
عادت. (منتهی الارب). خوی. (دهار). خو. (منتهی الارب). خوی کار. (مهذب الاسماء) ، شأن. رسم و عادت. (ناظم الاطباء). آئین. (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث). کار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). دَاءَب. (منتهی الارب). شیمه. دَیدَن. هجیر. شنشنه. روش. (زمخشری). شیوه: مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، مانند شیوۀ قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31/40). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم...، چون عادت آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان... (قرآن 11/3). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم کفروا بآیات اﷲ، چون شیوۀ آل فرعون و آنانکه بودندپیش از ایشان و کافر شدند به آیتهای خدا. (قرآن 52/8). قال تزرعون سبعسنین دأباًفما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون. گفت می کارید هفت سالی بر عادت مستمر پس آنچه را درویدید پس واگذارید آنرا در خوشۀ آن مگر اندکی از آنچه میخورند. (قرآن 47/12). چنانکه رسم مؤلفانست و دأب مصنفان. (گلستان سعدی). - دأب صحبت، روش نیک و تربیت. (ناظم الاطباء). - دأب قدیم، عادت و رسم قدیم. (ناظم الاطباء). - خوش دأبی (در تداول مردم قروین) ، شوخی. خوشی. خوش منشی. مزاح. لاغ کردن. ، کروفر و شأن و شوکت و خودنمائی. (ناظم الاطباء) ، وسیله. (دزی ج 1 ص 419)
یوم دأب، لعبس علی سعد تمیم. (مجمع الامثال میدانی). از وقایع و ایام عرب است. - ابن دأب، عیسی بن یزید بن بکر بن دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست. رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیۀ ص 116 و 117 و نیزرجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124 و 125 شود
یوم دأب، لعبس علی سعد تمیم. (مجمع الامثال میدانی). از وقایع و ایام عرب است. - ابن دأب، عیسی بن یزید بن بکر بن دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست. رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیۀ ص 116 و 117 و نیزرجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124 و 125 شود
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
نعت فاعلی از ثقوب و ثقب. مضی ٔ. روشن. فروزان، سوراخ کننده، نافذ، رخشان. تابان. تابنده، افروخته، روشن کننده، باتلألؤ. درخشان. (غیاث، کشف و منتخب) ، نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز) ، نیازک، ستارۀ روشن. - رأی ثاقب، رأی نافذ. رأی حاذق: ودر معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی). - شهاب ثاقب، شعلۀ افروخته. افروزۀ روشن: زرقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را. حافظ. - عقل ثاقب، عقل نافذ. - نجم ثاقب، ستارۀ بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد: کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص 300). نجم ثاقب گشته حارس دیو ران که بهل دزدی ز احمد سر ستان. مولوی. ، اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب
نعت فاعلی از ثقوب و ثقب. مضی ٔ. روشن. فروزان، سوراخ کننده، نافذ، رخشان. تابان. تابنده، افروخته، روشن کننده، باتلألؤ. درخشان. (غیاث، کشف و منتخب) ، نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز) ، نیازک، ستارۀ روشن. - رأی ثاقب، رأی نافذ. رأی حاذق: ودر معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی). - شهاب ثاقب، شعلۀ افروخته. افروزۀ روشن: زرقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را. حافظ. - عقل ثاقب، عقل نافذ. - نجم ثاقب، ستارۀ بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد: کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص 300). نجم ثاقب گشته حارس دیو ران که بهل دزدی ز احمد سِر ستان. مولوی. ، اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب
خوردن طعام را یا آب را. (منتهی الارب) ، یا خوردن تمامۀ آن را. گویند: قاءب الطعام قأباً، خورد طعام را یا خورد تمامۀ آن را. و نیز قأب الماء، آشامید آب را یا آشامید تمامۀ آن را. (منتهی الارب)
خوردن طعام را یا آب را. (منتهی الارب) ، یا خوردن تمامۀ آن را. گویند: قَاءَب َ الطعام قأباً، خورد طعام را یا خورد تمامۀ آن را. و نیز قأب الماء، آشامید آب را یا آشامید تمامۀ آن را. (منتهی الارب)